مامان ملیسا مامان ملیسا هفته سی‌وچهارم بارداری
مامان بَ شِ ماه🌙 مامان بَ شِ ماه🌙 هفته نوزدهم بارداری
مامان مهیار مامان مهیار هفته بیست‌ودوم بارداری
مامان نفس مامان نفس هفته سی‌ودوم بارداری
مامان 🩵سید علی 🩵 مامان 🩵سید علی 🩵 هفته بیست‌ونهم بارداری
مامان آیه کوچولو🩷 مامان آیه کوچولو🩷 هفته سی‌وششم بارداری
قسمت دوم
رها

اما چاره ای نبود و بعد از عمل سختی که گذروندم اولین جمله ای که وقتی به هوش امدم به زبان اوردم این بود:
- میتونم بچه دار بشم؟
و دکتر با لبخند گفت خدا خیلی هواتو داشت . میتونی اما فقط ۵ ماه زمان میدم بهت تا ازدواج کنی..
و من نمیدونستم تو اون ۵ ماه با کی ازدواج کنم؟ چطور ازدواج کنم؟ولی تمام هدفم شده بود:
مادر شدن !..
عاشق شدم در همان ۵ ماه … حتی خودم ازش خواستگاری کردم! نه بخاطر بچه … من واقعا عاشق شده بودم ، اما نشد ! دو ماهی گذشت و تولد من شد توی پیاده رو راه میرفتم که دیدمش … قلبم وایستاد . قلبم واقعا وایستاد … حس میکردم هیچ تپشی نداشت و همه چیز از کار افتاده بود.
دستم رو روی قلبم فشردم :
- علی به ذکر الله و تطمئن القلوب
چند باری خوندم و چشمامو بستم اروم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. چشمامو که باز کردم دیدم بهم خیره شده .. سرشو آروم تکون داد یاد خدافظی تلخش افتادم و بی پاسخ رفتم ..
آخر شب که شد توی خونه تنها بودم و حال بدی داشتم اولین تولدی بود که تنها بودم و خانوادم نبودن . دل تتگی، تنهایی .. اصلا میدونی ساعت از ۱۲ شب که میگذره انگار جهان فرق میکنه!
بوی غم خونه رو گرفته بود و ناخوداگاه موبایلم رو برداشتم و بهش پیام دادم:
- توقع داشتم حداقل تولدم رو تبریک بگی …
و اون بعد از یه مکث خیلی طولانی که فقط ۱۰ دقیقه بود اما برای من هزار سال کشید جواب داد:
- با من ازدواج میکنی؟