مامان اتنا  ۱۴۰۳/۸/۱ مامان اتنا ۱۴۰۳/۸/۱ ۱۰ ماهگی
مامان رها و مهوا مامان رها و مهوا ۵ ماهگی
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۷ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
لیلا
پارت ۸

بعد از اون اتفاق بود که مامانم بی‌پروا تر شده بود دیگه وقتی بابام از سفر برگشت،نه خونه مرتب بود, نه غذایی درست کرده بود ،ن ه حتی اهمیت می‌داد که خونه بمونه!
بابام چیزی نمی‌گفت فکر می‌کرد چون دوسش نداره اینجوری می‌خواد اعتراضشو نشون بده...
طفلک چون نگران حال ما بود با همه خستگیش ،پا می‌شد خونه رو مرتب می‌کرد و برای ما غذا درست می‌کرد بعد منتظر مامانم می‌شد که برگرده.
یه بار یادمه بابام دیگه از این وضعیت خسته شده بود ازش پرسید معلوم هست تو کجا میری؟
مامانم جواب داد دنبال کارم!
بابام تعجب کرد با شک گفت مگه پولی که میدم جوابگوی نیازهات نیست؟
مامانمم یه جوری که انگار دیگه مجبوره با این بدبختی و بیپولی بسازه گفت: چیکار کنم میسازم دیگه!
درسته سنی نداشتیم اما یادمه چه رفاه و بریزبپاشی مامانم داشت...
بابامم گفت باشه، برات یه کارگاه تولیدی میگیرم،هرچی دوست داری یا اصلا بده مستاجر.خوبه؟
مامانمم راضی یه کارگاه به نامش شد.
اما غافل ازاینکه بابام سفر بعدیش زودتر از موعد برگشت و ماشین مامانمو میبینه که توش مامانم با یه مرد جوان دارن سیگار میکشن