مامان عـمــاد کوچولو مامان عـمــاد کوچولو ۱۴ ماهگی
بعد از اخرین تاپیکی ک براتون گذاشتم تصمیم گرفتم یه جشن خیلی خیلی کوچیک سه نفره واسه معذرت خواهی از همسرم بگیرم که از دلش در بیارم،خونرو گردگیری کردم، جارو برقی کشیدم،ناهار فردامو درست کردم،دستشویی شستم، ظرفشوییو شستم و خونرو جمع و جور کردم، بعدش با پسری رفتیم کیک و شیرینی خامه ای گرفتیم، اومدیم خونه لباسامم دراوردم یهو یادم افتاد واااییی گل نخریدم سریع از اسنپ سفارش دادم زده بود 25 دقیقه ای میرسه تو این فاصله سریع با عماد رفتیم حموم اول خودمو شستم بعد عمادو همین ک درومدیم گوشیم زنگ خورد یارو اومده بود دم در گفتم بیاد بالا خلاصه اومدو تحویل گرفتمو سریع یه میز خوشگل چیدمو بعدش چیتان پیتان کردم منتظر شدم تا همسر تشریف بیاره،بعد ک زنگ خونرو زد برقارو خاموش کردمو با عماد پشت در وایستادیم تا شوهرم بیاد تو بعدش ک اومد اول میزو ندید چون پشتش بود بعد برگشت نگاه کردو گفت تولد کیه؟ 😂😂😂بعد دگ نشستیم خوردیمو جمع کردم، شستم، عمادو خوابوندم بعد با همسری رفتیم تو اتاق بغل هم تو اینستا کلیپ دیدیم... 🤣🤣🤣
مامان 𝐑𝐚𝐬𝐭𝐚🐣🤍 مامان 𝐑𝐚𝐬𝐭𝐚🐣🤍 ۲ سالگی
مامان علی اکبر و آجیا مامان علی اکبر و آجیا ۱۲ ماهگی
هفت ساله بودم و برای اولین بار دهه محرم رو اومده بودیم گیلان، شهرستان زادگاه مادرم خدابیامرز ، تعزیه اجرا می کردن هر عاشورا.انقد گریه کردم و جیغ زدم که بابایی تو رو خدا برو یزید رو بکش نذار سر امام حسین رو ببره که بردنم خونه.هر چقد برام توضیح دادن اما نمی تونستم درک کنم ماجرا رو و خیلی اذیت بودم.
یک روز بیرون رفته بودم با پدرم که آقایی رو دیدیم و پدرم خیلی گرم باهاشون سلام و احوالپرسی کردن و بهم گفتن ببین این عمو دوست منه اقای فلانی ، عمو نقش یزید رو بازی می کنه ، دیدی واقعی نیس.و عمو که می خواست نازم کنه من ترسیدم و وحشت زده به سمت کوچه دویدم(دقیقا سر کوچه دیدیمشون).من می دویدم و پدرم پشت سرم.نمی موندم که بیان بغلم کنن.وقتی رسیدیم خونه با ترس و لرز پریدم بغلم مادرم و گفتم دیگه بابایی رو دوست ندارم بابایی با یزید دوسته.بابایی خیلی بده.بنده خدا پدرم مونده بودن بیرون اتاق بلکه یکم اروم بشم بعد بیان سمتم.هرچه مادر حرف میزدن اصلا قبول نمی کردم.چند روزی همین منوال بود. با پدرم سر یه سفره نمی نشستم ، هم کلام نمی شدم،ازشون می ترسیدم.یکبار اومدن باهام حرف بزنن،ایستادن دم در ، حتی به اتاق نگاهم نمی کردن.با گریه می گفتن دخترم منم عاشق امام حسینم ، خدا نکنه با یزید دوست باشم.اون آقا که واقعا یزید نیستن نقش بازی می کنن ،مث فیلم و کارتون.الکیه.خود اون عمو هم دوست امام حسینه.بالاخره بعد چند روز حرفاشون روقبول کردم و آشتی کردم با پدرم.
خواستم بگم ، آقا جان ، بابی انت و امی که می گیم راستکیه ها ، ما از همون بچگی عشقت رو با دنیا عوض نمی کردیم.
من از کودکی عاشقت بوده ام ،
رهایم مکن گرچه آلوده ام
آقا جان ، شفیع مادرم باشین که این عشق رو با شیرش به جونم نشونده ، که شده گوشت و پوست و خونم.
مامان اريا مامان اريا ۲ سالگی