مامان علی 💙 مامان علی 💙 ۲ سالگی
ادمه داستانم ۱۶۴....


همینجور بی حال و بی حوصله بودم اما دلم خیلی براش تنگ شده بود دوست داشتم صداشو بشنوم با اون لهجه شیرینش که عاشق اون حرف زدنش بودم ‌‌‌....

گفتم بزار به سولماز زنگ بزنم زن داداش علیرضا با اون راحت بودم دختر فوق العاده ای بود....
زنگ زدم به سولماز جواب داد به به عروس خانونم دیگه جدی جدی داری جاری من میشی ها....
خندیدم گفتم نه بابا چه عروسی چه کشی
گفت چرا چی شده؟
گفتم مگه خبر نداری؟
گفت نه !
گفتم میدونی که عمه و زن بابای علیرضا اومدن خونمون...
گفت آره محمدرضا میگفت شنیدم چه خبر چی شد؟.
گفتم تو چرا نیومدی؟
گفت اصلا به من نگفتم منم منتظر بودم که به منم بگن اتفاقا سره این یکم دلخور شدم حداقل از علیرضا توقع داشتن لاقل به من یه زنگ بزنه تعارف کنه اما اصلا به من نگفتن ....
گفتم چرا نگفتن راست میگی منم نمیدونستم اصلا با کی میاد سرم گرم لباس و اینا بود اصلا حواسم نبود....
گفت خودت میدونی دیگه ما زیاد رابطه نداریم با خانواده محمدرضا....
مامان عَلـــــــی 🫀 مامان عَلـــــــی 🫀 ۱۳ ماهگی