مامان 💙راد💙 مامان 💙راد💙 ۳ سالگی
امروز از ۳:۱۵ دقیقه سحر بیدار بودم
پاشدم ۱۱صفحه کتاب خوندم
عملکرد یه شرکتو پریروز ارزیابی کرده بودم امروز صبح براشون سر ساعتی که باید ارسالش میکردم فرستادم
مقاله‌ای که باید تموم شه رو هنوز تموم نکردم چون تو قسمت‌ آزمایش‌هاش گیرم، همکارم بدستم نرسونده، و استاد راهنما هم گیره سه‌پیچ…
ساعت ۵ صبحه دلم میخواست پاشم برم بدو‌ام، اما دیشب به همسرم نگفته بودم و ممکن بود بیدار که میشه نگران شه، پس یکم تو آشپزخونه برای ۱۵ دقیقه یوگا کردم بدنم مثل لولای در قدیمی‌ها شده و صدا میده🫠🫠🫠
دلم میخواد برای ورزشم یه روتین جددی رو انجام بدم و یه ورزش حرفه‌ای‌تر( اما باشگاههاییکه مربیهای حرفه‌ای دارن از خونمون دورن و حتما باید با ماشین برم که اصلا حوصله رانندگی رو ندارم و تو مسیر بودن رو)
ماشین لباسشویی رو روشن کردم
لباسهای همسرمو اتو کردم
لباسهای راد رو هم اتو کردمو آماده کردم
همسرم بیدار شد
و الان دیگه ساعت ۶ بود به همسرم گفتم میرم پیاده‌روی
ساعت ۸:۳۰ نوبت آرایشگاهم بود
زدم بیرون
۸:۲۰ دقیقه دمه آرایشگاه بودم
قبل من دو تا لاین رنگ داشتن نیومده بودن و بعد از من اومدن
و این شد که من کارم به موقع انجام شدو ساعت ۹:۳۰ خونه بودم
دوست داشتم این اکتیو بودن و به موقع انجام شدن رو
برگشتم خونه، یه جارو کشیدم، یه گردگیری سطحی
لباسهارو پهن کردم
و مواد تاس کباب رو ریختم تو تابه و درشو گذاشتم
تا اومدم قهوه آسیاب کنم همسرم و راد اومدن، گفت که راد گفته دلش پیش من بودن رو میخواد
خلاصه براش شیر ریختم تو لیوانش
موز گذاشتم تو بشقابشو
بردم تو اتاقش
و تا ساعت ۱۱با هم صحبت کردیم متوجه تغییرم نشد
بهترممکنه جایی بگه😅😅😅😅