مامان آرا مامان آرا ۳ سالگی
مامان amiralli❤️ مامان amiralli❤️ ۴ سالگی
قسمت ۱۸ ..
شمس الله با سکوت و توی فکر فرو رفتنش آشوب ب دل یونس کرد ...نکنه ی وخت ب زور برن سر وخت دختره و اونو عقد اون پسر دراز شلغم کنن ..اون شب تا اذان صبح از هردری صحبت کردن و قضیه نبات و اسمائیل هم با طلوع خورشید از زبونا افتاد و هرکی رفت پی بدبختی و زندگی خودش
زنا با شلنگ اب و جارو افتادن جون درو پنجره و بالکن و حیاطای خاکی ....پسرای نو جوون با شال بسته ب کمر مشغول تمیز کردن پهنای آغولا بودن و صدای بره ها تو کوهای اطراف منعکس میشد ...تا افتاب کامل بالا نیومده باید ناهار بار میکردن و میرفتن سر وخت چروندن بره های کوچولو یا سر وخت باغ و میوه و...
یونس این حال و هوا رو دوس داشت درسته اینجا زندگی نکرده بود و هیچی از زندگی روستایی نمیدونست ولی عجیب کشش خاصی ب ادما و خاک و هوای اینجا داشت ..حس خوب و ارامش ....انگار ن انگار شب رو تاصبح بیدار بودن .همه نیمرو محلی با کره محلی و نون داغ زده بودن و روشم ی چای آتیشی و پیش بسوی زندگی پر مشغلشون ...مردا یا داس دستشون بود یا طناب دور گردن گاوا یا بیل و فرغون ...
دخترای جوون ک با ناز و خنده از جلو کوچه پس کوچه ها با دبه های اب یخ چشمه رد میشدن و پچ پچ میکردن و میخندیدن ...چقدر زندگی جریان داشت ...
اما بر خلاف خونه درب و داغون قادر ...ن نونی تو تنور بود ن غذایی بار بود عروسا همه خونه خودشون بودن ...خسرو منتظر بار قااچاقی پشت کوه عنبر بود برا همین گفته بود تا بار رد شه از اونجا معتل میمونیم و صبر میکنیم ک دردسری نشه ،یونس دل تو دلش نبودد...برا همینسریع راهی کوچه بالای مسجد شد شاید یبار دیگه نبات رو بببینه ....
از قضا نباتم دلش برا اون پسری ک اون روز اونطوری نجاتش داد شده بود و حسابی قند تو دلش اب شده بود ...