مامان عرشیا مامان عرشیا ۵ سالگی
مامان آریا مامان آریا ۳ سالگی
مامان عمروم حیاتیم مامان عمروم حیاتیم ۴ سالگی
بچه ها من این اوخر اینقدر افسرده و دلسرد بودم بخاطر شوهرم و بی توجهی هاش
بی فکرهاش
ن خونه رو ب اسم خودش میزنه (ب اسم داداش کوچیکشه در حالی ک خونه مال ماس) نه از برادر بزرگه شراکتشو جدا میکنه
مدام منو سر میدووند بهم خرجی نمیداد خودشم رفته بود روستا
دامداری میکرد این سه سال زندگیم جهنم شده بود
بعد این وسط کبدم مشکل پیدا کرد و من دکتر رفتما ولی واقعیتش زیاد اهمییت نمیدادم
ادمی نیستم ک نسبت ب مریضی خودم حساس باشم
خلاصه هی تکرار آزمایش هی سونو ام آر آی
فلان
بعد خلاصه گفت برو تهران کار من نیس
برو باید از کبدت نمونه برداری کنن
بعد چون پدر و مادرم ب شدت نگران شدن منم هر چقدر میگفتم بابا چیزی نیس فلان
قبول نمیکردن رفتیم نمونه برداری هم کردن
گفت دو هفته طول میکشه
بعدش جواب ک اومد دارو. و درمان رو شروع میکنیم
حالا دو سه هفته اس ک از زندگی افتادم رسما
یواش یواش اعصابم خراب میشه غصه میخورم گریهم میگیره
واقعا داره حالم از خودم بهم میخوره
داخل چشام زرد شده گاهی میسوزه
مدام حالت تهوع دارم
مدام ضعف دارم
گاهی شکم درد دارم
کی این دوران تموم میشه🙁😮‍💨
مامان دلـبرَڪم مامان دلـبرَڪم ۳ سالگی