مامان مهراد مامان مهراد ۳ سالگی
مامان قلبِ مادر مامان قلبِ مادر ۳ سالگی
جاریم اینا خونمون بودن صبح ... بهتره بگم یک هفتس از تهران اومده بودن اومدن مشهد ... با مادرشوهرم... بعد دیشب مادرشو بردن خونه خاهرش خودشون رفتن دور زدن سمت حرم منم رفتم باهاشون نذری میدادن گرفتیم اومدیم خونه خوردیم... روز قبلشم خونه مامانم دعوت بودن مامانمم کلی غذا پخته بود.. اضافم اومده بود.. اینا صبح بیدارشدن رفتن دنبال مادرش... بچه هاش خواب بودن ساعت ۱۰ رفتن چندبارم هعی گفتن بچه های مارو بیدار نکنین تاهروقت میخوابن بزار بخابن.. اینا رفتنو مامانم جای خونمون کار داشت اومد یک سر هم خونم دید همه یکی از بچه های جاریم بیداره با پسرخودم تواتاق بازی میکردن بعد خندید گفت لنگ ظهره ساعت ۱۲ شده بیدار کنین اونام ک ناهار نمیان بچه هارو حاضر کن پاشین بیاین خونه ما بزار حال هوای بچا هم عوض بشع بچه های جاریم سه تا دخترن ... بیدار شدن کم کم صبحانه هر بار برا یکیشون اوردم ب بزرگه که ۱۵ سالشه گفتم اگر دوسدارین حاضرشین بریم خونه مامانم مامانمم گفته هم ناهار زیاده برای ماها زیادم هس از روز مهمونی مونده همم اونا ک‌نمیان خونه ما از خونه شمام خنک‌تره دیگه اینم‌زنگ زد ب مامانش اونم ههعی قط کردن زنگ زدن تا ک خود باباش ب من زنگ زد با ی حالت ناراحتی ک فایزه الهام چی‌میگه کجا رفتین شما گفتم‌ماجایی نرفتیم مامانم اومده بوده یسر میگه حالاک بیکارین بیاین بریم خونه ما ماهم تنهاییم برداشته میگه ما داریم‌میایم حالا ساعت ۱۲ونیمه گفتم راضی نیستین نمیبرم ولی خب اتفاق خاصی نمیفتاد ک بچه هام توحیاط اونا بازی میکردن تا شما میومدین خوشتون نمیاد نمیبرم بعدم گفت ن ماداریم‌میایم قط کردیم دیگه ... یجوری شدم ی حالت بد بهم دست داد انگار من نگهبان بچه هاشم ک وایسادم خونه تا هروقت بخان بخابن و مراثب بچه هاش باشم...
مامان یاسین مامان یاسین ۵ سالگی
مامان تودلی ودختری مامان تودلی ودختری هفته دوازدهم بارداری
مامان اِل آی🩷 مامان اِل آی🩷 ۳ ماهگی