جاریم اینا خونمون بودن صبح ... بهتره بگم یک هفتس از تهران اومده بودن اومدن مشهد ... با مادرشوهرم... بعد دیشب مادرشو بردن خونه خاهرش خودشون رفتن دور زدن سمت حرم منم رفتم باهاشون نذری میدادن گرفتیم اومدیم خونه خوردیم... روز قبلشم خونه مامانم دعوت بودن مامانمم کلی غذا پخته بود.. اضافم اومده بود.. اینا صبح بیدارشدن رفتن دنبال مادرش... بچه هاش خواب بودن ساعت ۱۰ رفتن چندبارم هعی گفتن بچه های مارو بیدار نکنین تاهروقت میخوابن بزار بخابن.. اینا رفتنو مامانم جای خونمون کار داشت اومد یک سر هم خونم دید همه یکی از بچه های جاریم بیداره با پسرخودم تواتاق بازی میکردن بعد خندید گفت لنگ ظهره ساعت ۱۲ شده بیدار کنین اونام ک ناهار نمیان بچه هارو حاضر کن پاشین بیاین خونه ما بزار حال هوای بچا هم عوض بشع بچه های جاریم سه تا دخترن ... بیدار شدن کم کم صبحانه هر بار برا یکیشون اوردم ب بزرگه که ۱۵ سالشه گفتم اگر دوسدارین حاضرشین بریم خونه مامانم مامانمم گفته هم ناهار زیاده برای ماها زیادم هس از روز مهمونی مونده همم اونا ک‌نمیان خونه ما از خونه شمام خنک‌تره دیگه اینم‌زنگ زد ب مامانش اونم ههعی قط کردن زنگ زدن تا ک خود باباش ب من زنگ زد با ی حالت ناراحتی ک فایزه الهام چی‌میگه کجا رفتین شما گفتم‌ماجایی نرفتیم مامانم اومده بوده یسر میگه حالاک بیکارین بیاین بریم خونه ما ماهم تنهاییم برداشته میگه ما داریم‌میایم حالا ساعت ۱۲ونیمه گفتم راضی نیستین نمیبرم ولی خب اتفاق خاصی نمیفتاد ک بچه هام توحیاط اونا بازی میکردن تا شما میومدین خوشتون نمیاد نمیبرم بعدم گفت ن ماداریم‌میایم قط کردیم دیگه ... یجوری شدم ی حالت بد بهم دست داد انگار من نگهبان بچه هاشم ک وایسادم خونه تا هروقت بخان بخابن و مراثب بچه هاش باشم...

۷ پاسخ

هیچی عکس و العمل نشون نده جمع کنند برن پرو ها

عیب نداره حالا

محل نده برن گمشن

اشتباه کردی دیگ باید ولشون میکردی میرفتی خونه مامانت تا قدر بدونن

چقدرببخشیدبیشعورن بعضی هابخدافکرشون خرابه وخوبی حالی شون نمیشه فداسرت خودت وناراحت نکن خوبه میگی مامانت عمه اشم هس دیگه خواهرهرکارکنی جاری جاررررییییییی من دخترخواهرم جاریم اوووف وای نگم واست که چقدربدجنس جاری کوچیکم بعدمنه خواهرم خیلی بهش یادمیده تازه باهم یه جاهم میشینیم طبقه ی پایین خونه امون 😔 منم محلش نمیدم واسم مهم نیس خودش بعضی اوقات میاد بالامیگه خاله چکارمیکنی وفلان بچه هاش که جفت شون پسرن ویکیش 1سالشه ویکی 3سالشه وای منواینقدردوست دارن خدانکنه توی حیاط صدای منوبشنون هلاک میشن ازگریه

این داستان جاری پرتوقع 😑😑😑

تازه با حالت ناراحتی میگه نه نه هیجا نمیخاد برن ما داریم میایم فقط میگی میخام بچه هاشو جای ناشناخته ببرم یا بلایی سرشون بیارم... مامان من عمه شم میشه انگار تاحالا خونه عمش‌نیومده یا شناختی نسبت ب عمه دختر عمش نداره... بدم اومد نمیدونم‌ناراحتیمو چجوری بروز ندم‌حالا... تازه هم رسیدن .. ۱۲ونیم‌کجا ۳ کجا... زنش اومد داخل گفتم فقط میگی میخاستم بچه هاتونو بخورم ک گفتین نه نه داریم‌میایم گفتم ده دیقه دیگه خونه این فقط برا حوصله بچه ها سرنره بازی کنن میبردم وگرنه ک دیدم خوشتون نمیاد گفتم مامانم بره.. 🙄

سوال های مرتبط

مامان delvin🐥🍓💜 مامان delvin🐥🍓💜 ۳ سالگی
بچه های شما هم مهمونی رفتنی یا تو‌راه برگشتنی هوایی میشن یا دختر من مریضه ببرم روانپزشک.دیگار دستش روانی شدم اونقد تو‌راه برگشت تا خونه گریع و بهونه های مسخره میکنه ک میگم گ و ه خوردم رفتم جایی.همیشه خدااینجوریه اصلا فرقی نداره کجا بریم،از خونه بیرون رفتنمون یه اوضاع و‌جنگه لباس نمیپوشه قشنگ یه ساعت اسیریم اخرش با دادو بیداد و مغز ترکیده و اخم میریم برگشتنی بدتر اونجا هم لباس نمیپوشه کفش نمیپوشه فقط جیغ گریه آبرومو میبره همه جا.میگم پامو بشکونم بمونم خراب شدم.کسی دعوتم نکنه راحت زندگی کنم.امشب خونه مامانم بودیم همیشه گریه میکنه همون حرفای تکراری تینا هم بیاد(خواهرم)میرم ماشین سوسی(سوسی مامانم اسمش سوسن )تا دمه در گریه ک نمیرم خونه.خلاصه تا حدی عصبی میشم میگم در ماشینو وا کنم خودمو پرت کنم وسط خیابون بمیرم اصلا...یا که همش گاز میگیره امشب دست خواهرمو جوری گاز گرفت گوشتش کنده شد خون میومد انگار سگ گاز گرفته همیشه شرمنده اطرافیانم ،منم تو خونه گاز میگیره اصلا نرمال نیس بچه .همیشه میگم غ ل ط کردم تورو آوردم بدنیا ک کل آرامشمو گرفتی پیرم کردی ... اونقدر هرروز داد میزنم از دست کاراش غر میزنم تو خونه ک از چشم همسرمم افتادم همیشه منو عصبی میبینه بااینکه وقتی بچه نداشتیم من خیلی آروم بودم .خستم بخدا
مامان محمدحسام مامان محمدحسام ۳ سالگی
سلام بچه ها همین الان از یه چیزی یادم اومد چقد دلم گرفت و غصه دار شدم
من تغاری بودم و بچه ی پنجم خونواده
هروقت خواهر و برادرام میخواستن رختخوابا رو جمع کنن من میرفتم وی همون تشک و پتو دراز میکشیدم و اونا با شوخی و خنده جریانو برگزار میکردن و منم کلی میخندیدم الان بچم همون کارو میکنه بار سوم حوصله م سر میره و یا داد میزنم یا اون کارو ول میکنم تا بره اونور...میخوام بگم از این دست امور خیلی زیاد بود و من با خواهر برادرام کلللی اینجوری حال کردم و الان میبینم ک توی دهه ی ۳۰ سالگی ام و زیاد حوصله ی حال کردن با بچمو ندارم شایدم دارم اما کاری که ۴تا خواهر و برادری که مث من بچه بودن و عاشق بازی بودن رو من ۳۰ ساله اگه بخوامم نمیتونم انجام بدم!
چند وقته ک توی اقدامم و باردار نمیشم و مشکلات رحمی هم دارم خیلی دلم بچه میخواد و واااقعا دلم از تنهایی و بی همزبونی بچم به درد میاد
خواستم بگم اگه امکانشو دارین حتما بچه بیارین تک بچه خیییییلی گناه دارخ حتی اگه مهربون ترین پدرومادر دنیا باشین بچه هم بازی و همزبون میخواد اونم کسی ک باهاش توی یه خونه باشه نه همسایه خواهر و برادر میشه نه فامیل!به بچه هامون ظلم نکنیم فکر نکنیم همه چی اسباب بازی و دوچرخه و مسافرته...ب حرفام فکر کنین
مامان ❤  hana ❤ مامان ❤ hana ❤ ۳ سالگی
دیشب یه جایی بودم یه خانمی یه جریانی رو تعریف کرد برا ۳۰ سال پیش بود

گفت تو روستا بودیم پسرم کلاس دوم بود از مدرسه اومد گفت منم مرغ میخام بخورم دوستم مامانش مرغ درست کرده رفتم کتابم از خونشون بیارم سفره پهن کردن دیگه منم اومدم خونه حالا منم مرغ میخام

میگه بچم نیم ساعت جیغ و گریه ول کنم نبود ک یالا منم مرغ میخام
خانمه میگه شوهرم نبودش منم هیچی تو خونه نداشتم

میگه بخاطر بچم پاشدم رفتم در خونشون (فامیل هم بودن باهم )
میگه بهشون گفتم یه تیکه مرغ پخته یا خام بهم بده واسه بچم خونتون دیده گریه میکنه شوهرم بیاد بخرم حتما پسش میارم
میگه دختره گفت باشه رفت بیاره مادره چشم غره رفت اومد گفت ب جون این پسرم نداریم
میگه برگشتم بچم تا عصری هرچی دادم نخورد و فقط گریه ...
خلاصه میگه پسری ک جونشون قسم خورده بود تب کرده تب بالا یه هفته شد ۱۰ روز شد یه ماه شد تب این بچه قطع نشد ک نشد دکتر و دوا و بیمارستان و دعا و بستری هم فایده نداشت تب بچه ۴۰ درجه همراه با تشنج بود و بی دلیل همه ازمایشات سالم سالم..