۱۲ پاسخ

برگرد خونه خودت مادرت عمدا اینجور میکنه که برگردی ...به چرت و پرتا شوهرتم زیاد محل نده

خدا صبرت بده

مینا عب ندارههه عصابتو خوردنکن از به گوش در ازگوش دروازه
همه همینن منم بخدا شب یکم بیدارمیخوام بمونن بعد انیلا مامانم بخواب بخواب بخواب بابا من به تنهاییم احتیاج دارم
عب نداره این روزام میگذره

من بعد زایمان مادرم اومد یه روز دیدم خسته میشه از طرفی حوصله بچه هم نداره انگار نداره دیگه ازش کمک نخواستم
کار باید دلی باشه نه زوری به هرحال یه جوری میگذره چی بگیم مادربزرگ من خیلی به مادرم کمک کرد ولی مادر من هیچ...
چی بگم واقعا خیلی روزهایی سختی رو دارم میگذرونم از خانواده شوهر که نمیشه انتظار داشت
من سر بارداری اولمم مادرم کمک خاصی نکرد گاهی میگم انگار زن نیس
از بعد زایمانم تا همین چند روز پیش خونش نرفته بودم بعد اینکه بچه رو دیده میگه خب 40روزش تموم شد دیگه تخت می‌خوابه راحت شدی😕خیلی ناراحتم ازش خیلی برعکس مادربزرگم کلا اون مارو بزرگ کرد
خیلی چیزها و نمیشه گفت ولی من و دوتا پسرام تنهایی میگذرونیم شوهرمم تا جایی شرایط باشه بعد کارش کمک میده اما کسی نیس بیاد پیشم
اما خلاصه این بچه ها روزی بزرگ میشن

ای بابا چرا درک ندارن آخه حالا من یسری مامانم اومد خونم شروع کرد غر زدن چرا خونه ات ریخت و پاشه منم گفتم ناراحتی به سلامت اونم قهر کرد رفت ولی دیگه یاد گرفت هیچی نگه
کمک نمیده غر هم میزنه

کمکی ات کارش موثر وخوبه؟اخه با حضور هر روز کمکی منطقی نیست انقدر خودت کارداشته باشی وخسته بشی

وا این چ حرفیه میزنن آخه
یعنی هرکی مادرشد باید سر بذاره بمیره
مادر آدم نیست
هرکی همچین حرفی بزنه غلط کرده
واقعا شرایط سختی داری
بسپار به مادرت ی روز بگو تو نگهدار من یاد بگیرم
از الآن شروع کن بگو من یکساعت از روز رو میخوام برای خودم وقت بذارم
بده همسرت نگهداره دیگه کمتر بهت گیر میده

منم دوتا دارم خیلی سخته خیلی
ولی برنامه ریزی کن
فرق من باتو اینه بچه های من تا ده میخوابن کار داشته باشم از هفت انجام میدم نداشته باشم تا ده کنارشون میخوابم

عزیزم تو تنها نیستی بدل نگیر مادریم درکت میکنم

منم دقیقا همین مشکل خونه و درست نکردن غذا و غرغرا شوهرمو داشتم ،تا اینکه تعطیلات بچرو کامل سپردم بهش گفتم حالا تو براش مادری کن تا یکم درکم کنی،، بماندکه یه نصف روز هم نتونست ازش بر بیاد بچه همش گریه میکرد، بهش گفتم وقتی ما دونفریم براش وقت میزاریم اینهمه انرژیمون ته میکشه ،حالا تو نیستی من تنهایی چی میکشم حتی نمیتونم برم دستشویی
یه وقتایی دیگه رد میدم هرچی از دهنم در میاد بار ش میکنم اونم مجبوره سکوت کنه🥲😂

من غذا خورشت تو زود پز می‌زارم واقعن خوشمزه میشه

چند تا بچه داری شوهر من غر زیاد میزنه مگه تو چکار داری تو خانه در حال استراحتی اینا میگه من جوابش نمیدم حوصله بحث ندارم اتفاقا از دست شوهرم در هفته دوباری میرم خونه مامانم اونم کم بیش غر میزنه😄

سوال های مرتبط

مامان گیلاس مامان گیلاس ۳ سالگی
مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
امروز دلم گرفت… نه از بچه‌ها، نه از زندگی، که از مادری که باید پناه می‌بود، اما تندی کرد…
توی فروشگاه لوازم‌التحریر، پسر کوچولوی من، با ذوقِ کودکانه‌اش، چشمش به یه پاک کن توپ افتاد. با ذوق گفت: «مامان اینو ببین!میشه بخریمش»
همین‌قدر ساده…کلا اصلا بچه ای نیست که اصرار کنه واسه خرید چیزی و خیلی کم پیش میاد چیزی بخواد
اما یه خانم، با لحنی تند و بی‌مقدمه، رو بهش کرد و گفت: «بچه‌ها همه‌چی که نباید بخوان! بذار مامانت نفس بکشه!»
و بعد هم به دختر خودش توپید که «از این یاد نگیر، نمی‌خرم!»

خشکم زد…
نه فقط از اون لحن، از اینکه یه مادر، درد خودشو سر بچه‌ی من خالی کرد…
پسرم ساکت شد، نگام کرد، نگاهش پر از سوال بود…
چجوری براش توضیح بدم که بعضی زخم‌ها از خستگی‌ان، ولی روی دل بچه‌ها جا می‌مونه؟

من مادر اون بچه نیستم، اما پناه پسر خودمم.
و دلم می‌خواد هیچ مادری، حتی توی سخت‌ترین روزها، پناهِ بچه‌ی دیگه رو خراب نکنه…


مادری یعنی پناه، یعنی آغوش، یعنی صبوری...
می‌دونم سخته، می‌دونم خستگی و فشار زندگی می‌تونه طاقت آدمو تموم کنه.
ولی گاهی یه جمله، یه نگاه، می‌تونه گوشه‌ی روح یه بچه رو برای همیشه تار کنه.
من اصلا آدمی نیستم که تحمل بی احترامی به پسرم رو داشته باشم اما لال شده بودم،خداروشکر شوهرم اومد و از خجالتش درومد البته جلوی دخترش نه اما چقد بد اجازه میدیم تو همه چی دخالت کنیم.
مامان نازدونه مامان نازدونه ۳ سالگی
دخترم وقتی دنیا اومد همه چیزش عالی حتی زردی نداشت یه دختر سفید و تپل که همه عاشقش بودن تا قبل از ۱۱ ماهگی همه چیز قشنگ بود زندگی با همه سختیای بچه داری شیرین بود اما من ته دلم دلشوره داشتم میگفتم سه ماهه سینه خیز میره پس چرا راه نمیره اطرافیان میگفتن تو فامیل همه دیر راه میفتن دو تا دکتر اطفال بردم درست راهنمایی نکردن گفتن همه چیز خوبه روزی که برای چکاب بهداشت یه سالگی رفتم روز خیلی سختی بود فرم و پر کردم بهیار گفت اوضاع خوب نیست باید ببریش فلان جا من هنگ کردم به شوهرم زنگ زدم اومد اون متقاعدموت کرد که بریم مرکز تکامل شروع سختیامون اونجا بود نکنه بدش این بود شهرمون کاردرمانی نبود مجبور بودیم بریم شهر دیگه و خوب بعد از چند جلسه اوکی شد و ۱۵ ماهگی راه رفت همون موقع رفتم پیش یه دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب گفت نوار مغز بگیر منم گرفتم یه سری دارو داد گفت اینارو مصرف کن
منم اومدم دیدم مشکل بچه فقط راه رفتن بود که حل شد پس مشکلی نیست اونارو ریختم دور غافل ازینکه...
خیلی باهاش بازی می‌کردم توجه نداشت اهمیت نمی‌داد منم به اطرافیان میگفتم میگفتن درست میشه اما بازم همه چیز و زندگی نرمال تا تولد دوسالگی دخترم باز رفتم بهداشت و باز گفتن خوب نیست حتی یادمه مامانم خواهرم گفتن این فرما برای بچه دو ساله انتظار زیادی داره اما اینباردیگه جدی گرفتم نگران تشخیص اتیسم بودم زندگیم جهنم شده بود دو تا دکتر بردم گفتن اتیسم نیست تاخیر تکاملی باید ببری کاردرمانی ذهنی من حتی نمیدونستم یعنی چی