۴ پاسخ

عزیزم تو ی مادر بی نظیری هستی ،همه این روزهای سخت هم تموم میشه ماها واقعا نمی‌دونم حکمت خدا تو چیه ،ماها ک این مشکل نداریم ی جاهایی کم میاریم جا میزنیم خسته میشیم پس خدا قوت ب تو ک آنقدر قوی هستی ی روزی جواب همه این خوبیاتو میبینی

البته بگم این سن اینجوری هستند بعدش بهتر میشن

مادر بودن یه مسیولیت خیلییییییییی سنگین هست که در کنار شیرین بودن خستگی و بیخوابی و تنش های زیادی داره صبور باش و کم نیار منم سه تا دارم می‌دونم خیلی وقتا آدم کم میاره منم گاهی سر بچه ها داد میزنم ولی بعدش پشیمون میشم اونا هم امیدشون به مادر هست اونا هم کم میارن یا عصبانی میشن فقط دیوار کوتاهشون مادر هست که بتونن کمی خودشون خالی کنن

خدا بهت صبر بده درکت میکنم منم پسرم مشکل گفتاری داشت یه سال درگیری شدم تا یه ذره بهتر شد

سوال های مرتبط

مامان شکلات مامان شکلات قصد بارداری
دخترم وقتی دنیا اومد همه چیزش عالی حتی زردی نداشت یه دختر سفید و تپل که همه عاشقش بودن تا قبل از ۱۱ ماهگی همه چیز قشنگ بود زندگی با همه سختیای بچه داری شیرین بود اما من ته دلم دلشوره داشتم میگفتم سه ماهه سینه خیز میره پس چرا راه نمیره اطرافیان میگفتن تو فامیل همه دیر راه میفتن دو تا دکتر اطفال بردم درست راهنمایی نکردن گفتن همه چیز خوبه روزی که برای چکاب بهداشت یه سالگی رفتم روز خیلی سختی بود فرم و پر کردم بهیار گفت اوضاع خوب نیست باید ببریش فلان جا من هنگ کردم به شوهرم زنگ زدم اومد اون متقاعدموت کرد که بریم مرکز تکامل شروع سختیامون اونجا بود نکنه بدش این بود شهرمون کاردرمانی نبود مجبور بودیم بریم شهر دیگه و خوب بعد از چند جلسه اوکی شد و ۱۵ ماهگی راه رفت همون موقع رفتم پیش یه دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب گفت نوار مغز بگیر منم گرفتم یه سری دارو داد گفت اینارو مصرف کن
منم اومدم دیدم مشکل بچه فقط راه رفتن بود که حل شد پس مشکلی نیست اونارو ریختم دور غافل ازینکه...
خیلی باهاش بازی می‌کردم توجه نداشت اهمیت نمی‌داد منم به اطرافیان میگفتم میگفتن درست میشه اما بازم همه چیز و زندگی نرمال تا تولد دوسالگی دخترم باز رفتم بهداشت و باز گفتن خوب نیست حتی یادمه مامانم خواهرم گفتن این فرما برای بچه دو ساله انتظار زیادی داره اما اینباردیگه جدی گرفتم نگران تشخیص اتیسم بودم زندگیم جهنم شده بود دو تا دکتر بردم گفتن اتیسم نیست تاخیر تکاملی باید ببری کاردرمانی ذهنی من حتی نمیدونستم یعنی چی
مامان آریامهر❤️ مامان آریامهر❤️ ۳ سالگی
سلام خانما
روزتون بخیر
پسرم دو سه هفتست بینهایت اذیت میکنه . همش در حال زدن من
در صورتی که خیلی آرووم باهاش حرف میزنم و به خاطر قلبشم خیلی لطیف باهاش برخورد میکنم
ولی هر جور میگم اصلا گوش نمید. اصلا نمیتونم بشینم ،یا داده موهامو از ریشه درمیاره و میکشه و میبره
بخدا خیلی تحمل میکنم خودمو میزنم به اون راه. تمام فرش هر روز موهای منو. یا با هر میرسه میزنه تو صورتم و سرم .
من بینیم خیلی سال پیش عمل کردم ،با هر چیز خشکی مثل برس ،اسباب بازی میکوبه تو صورتم ،چنگ میندازه
میره عقب میاد خودشون پرت میکنه تو صورتم . دیگه از دستش دیونه شدم. واقعا کشش ندارم . از صبح شروع میکنه تا شب . یذره استراحت ندارم بخدا . .با پدرش هم انجام میده ولی کمتر
من اونقدر بخدا تحمل میکنم ولی چون شبانه روز استراحت ندارم بخدا کم میارم. دیروز زدم رو دستش. اصلا براش مهم نبود . نمیخوام بزنمش که پرو بشه. ولی با اینکه میدونم کارم درست نیست و همیشه بهش میگم من همیشه کنارتم بهش گفتم ادامه بدی ترکت میکنم . یه روز پا میشی میبینی رفتم. تو رو خدا نیاید بگید اینجوری اونجوری .خودم میدونم کارم یده ،ولی آخه چرا باید این بچه اینجوری کنه ؟ دلیلش چیه
اونقدر منو اذیت میکنه یعنی یکی میاد اونقدر کلافه میشه . فقط داره منو میزنه و ور میره و مو میکشه. آخه چرا، ؟ اونقدر برلش وقت میزارم قصه بگم کتاب بخونم همه چی رو نوصیح بدم بازی فکری کنم
بخدا شب تا صبح صد بار بیدار میشه ، نه روز دارم نه شب
بنظرتون رفتارش برای چیه؟
منو راهنمایی کنید خواهرانه
مامان شکلات مامان شکلات قصد بارداری
به مناسبت تولد سه سالگی دخترم خاطره زایمانم سزارین اختیاری
سه سال پیش آخرین شبیه بود که دوتایی بودیم تا ساعت ۶ درگیر کارای بیمارستان بودم بعدم رسیدیم خونه یادم نیست شام چی پختم اما یادمه حتی شبی که فرداش قرار بود برم زایمان کنم تنها بودم و خودم شام پختم بعدش دوش گرفتم و از ذوق رفتیم تو اتاق دخترم خوابیدیم از شدت استرس گریه کردم و شوهرم دلداریم داد شوهرم خوابید اما من ساعت دو و نیم خوابیدم چهار صبح بیدار شدم رفتیم در خونه بابام مامانمو و سوار کردیم یه مسیر دو ساعته باید میرفتیم تا برسیم بیمارستان من خیلی استرس داشتم برای آخرین بار ضربان قلبشو حس میکردم با خودم گفتم امشب دیگه تک دلت نیست و بغلته دوباره وزنت نرمال میشه دیگخ تنگی نفس نداری و...
نمیدونستم مادری چه شکلیه رسیدیم بیمارستان پرستار خیلی غرزدن چرا یه ربع دیر رسیدیم اونی که سوند وصل میکرد خیلی بیشعور بود هرجا هستی خدالعنتش کنخ بهم گفت خانم زود باش ببینم خیلی تند حرف زد و استرس داد من روی ویلچر نشستم اشکام می‌ریخت شوهرم و مامانم تا لحظه آخر دلداریم دادن رفتم تو آسانسور مردی که منو سمت اتاق عمل می‌برد خیلی مهربون بود و دلداریم داد دکترم خیلی خوب و خوشرو بود رفتم تو اتاق عمل همه مهربون بودن یه خانم پرستار مهربون دید حالم بده برام اهنگ گذاشت و یه کم قرداد منم خندیدم بعدش تکنسین بیهوشی اومد خیلی باملایمت حرف می‌زد گفت ببین فک کن یه سوزن معمولی فرو رفته تو پات تا چهار بشمر تمومه و خودشم شمرد تا چهار و کمرم بی حس شد
بعدش دکترم اومد و خیلی مهربون بود اما بازم استرس داشتم