به مناسبت تولد سه سالگی دخترم خاطره زایمانم سزارین اختیاری
سه سال پیش آخرین شبیه بود که دوتایی بودیم تا ساعت ۶ درگیر کارای بیمارستان بودم بعدم رسیدیم خونه یادم نیست شام چی پختم اما یادمه حتی شبی که فرداش قرار بود برم زایمان کنم تنها بودم و خودم شام پختم بعدش دوش گرفتم و از ذوق رفتیم تو اتاق دخترم خوابیدیم از شدت استرس گریه کردم و شوهرم دلداریم داد شوهرم خوابید اما من ساعت دو و نیم خوابیدم چهار صبح بیدار شدم رفتیم در خونه بابام مامانمو و سوار کردیم یه مسیر دو ساعته باید میرفتیم تا برسیم بیمارستان من خیلی استرس داشتم برای آخرین بار ضربان قلبشو حس میکردم با خودم گفتم امشب دیگه تک دلت نیست و بغلته دوباره وزنت نرمال میشه دیگخ تنگی نفس نداری و...
نمیدونستم مادری چه شکلیه رسیدیم بیمارستان پرستار خیلی غرزدن چرا یه ربع دیر رسیدیم اونی که سوند وصل میکرد خیلی بیشعور بود هرجا هستی خدالعنتش کنخ بهم گفت خانم زود باش ببینم خیلی تند حرف زد و استرس داد من روی ویلچر نشستم اشکام می‌ریخت شوهرم و مامانم تا لحظه آخر دلداریم دادن رفتم تو آسانسور مردی که منو سمت اتاق عمل می‌برد خیلی مهربون بود و دلداریم داد دکترم خیلی خوب و خوشرو بود رفتم تو اتاق عمل همه مهربون بودن یه خانم پرستار مهربون دید حالم بده برام اهنگ گذاشت و یه کم قرداد منم خندیدم بعدش تکنسین بیهوشی اومد خیلی باملایمت حرف می‌زد گفت ببین فک کن یه سوزن معمولی فرو رفته تو پات تا چهار بشمر تمومه و خودشم شمرد تا چهار و کمرم بی حس شد
بعدش دکترم اومد و خیلی مهربون بود اما بازم استرس داشتم

۴ پاسخ

ای جانم منم همة اينا رو تجربه کردم‌

کدوم بیمارستان زایمان کردید ؟؟

نمیخام بگم چقدر اون شرایط بد بود که حتی هیچی بلد نبودم خالم تا ساعت ۱۱ شب تو اتاق پیشمون بود من شیر نداشتم دخترم اون شب تا صبح گریه کرد مامانم نذاشت شیر خشک بخریم چه شب مسخره ای بود اخرش پرستار رفت از یکی شیر خشک گرفت اورد داد دخترم خوابید فرداشم باز دخترم گریه میکرد دیگه داشتیم برمیگشتم خونه دیگه عصبانی شدم به شوهرم گفتم تو برو شیر خشک بخر رفت سه قوطی خرید اورد و دخترم بالاخره اروم شد

یه پرستار بود که اجازه گرفت که از من و دخترم فیلم بگیره منم قبول کردم
۴۵ دقیقه طول کشید من چیری حس نمیکردم جلوم پرده کشیده بودن فک میکردم خیلی طول میکشه اما نه طول نکشیدصدای گریه اش و شنیدم حس عجیبی داشتم یعنی من مامانشم؟؟
چند لحظه بیشتر ندیدمش منو بردن یه سمت دیگه هی به شکمم فشار آوردن تا خون خارج بشه اما من همش فکرم پیش دخترم بود میگفتم اگه گریه کنه چی همش میگفتم چرا منو نمیبرین دو ساعت بیشتر از زایمان گذشته بود اما منو نبرده بودن خیلی بد بود وقتی بردنم پایین من و گذاشتن تو تخت به مامانم گفتم بچم کو آوردش دیدمش همه گفتن کپی شوهرته

سوال های مرتبط

مامان شکلات مامان شکلات قصد بارداری
دخترم وقتی دنیا اومد همه چیزش عالی حتی زردی نداشت یه دختر سفید و تپل که همه عاشقش بودن تا قبل از ۱۱ ماهگی همه چیز قشنگ بود زندگی با همه سختیای بچه داری شیرین بود اما من ته دلم دلشوره داشتم میگفتم سه ماهه سینه خیز میره پس چرا راه نمیره اطرافیان میگفتن تو فامیل همه دیر راه میفتن دو تا دکتر اطفال بردم درست راهنمایی نکردن گفتن همه چیز خوبه روزی که برای چکاب بهداشت یه سالگی رفتم روز خیلی سختی بود فرم و پر کردم بهیار گفت اوضاع خوب نیست باید ببریش فلان جا من هنگ کردم به شوهرم زنگ زدم اومد اون متقاعدموت کرد که بریم مرکز تکامل شروع سختیامون اونجا بود نکنه بدش این بود شهرمون کاردرمانی نبود مجبور بودیم بریم شهر دیگه و خوب بعد از چند جلسه اوکی شد و ۱۵ ماهگی راه رفت همون موقع رفتم پیش یه دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب گفت نوار مغز بگیر منم گرفتم یه سری دارو داد گفت اینارو مصرف کن
منم اومدم دیدم مشکل بچه فقط راه رفتن بود که حل شد پس مشکلی نیست اونارو ریختم دور غافل ازینکه...
خیلی باهاش بازی می‌کردم توجه نداشت اهمیت نمی‌داد منم به اطرافیان میگفتم میگفتن درست میشه اما بازم همه چیز و زندگی نرمال تا تولد دوسالگی دخترم باز رفتم بهداشت و باز گفتن خوب نیست حتی یادمه مامانم خواهرم گفتن این فرما برای بچه دو ساله انتظار زیادی داره اما اینباردیگه جدی گرفتم نگران تشخیص اتیسم بودم زندگیم جهنم شده بود دو تا دکتر بردم گفتن اتیسم نیست تاخیر تکاملی باید ببری کاردرمانی ذهنی من حتی نمیدونستم یعنی چی
مامان مهربون مامان مهربون ۳ سالگی
امشب شب تولد پسرمه
خیلی دلم گرفته، چه ذوقی داشتم برای دیدنش . خیلی بارداری سختی بهم گذشت ،دو بار اسباب کشی تو حاملگی ،همش میگفتم بیاااد و ببینمش فقط دیگه همه چی تموم میشه. حتی سرویس خوابشم بدقولی کردن و نفرستاده بودن و ساعت های اخر تخت پاک رو براش سرهم کردم .. با هر سختی بود تا ۴ صبح خونه رو تمیز کردم ، تنهای تنها ،با باباش رفتیم بینارستان. هیچ کس جز بچه های گهواره خبر نداشتن که لک لکا امشب راه افتادن.
سه سال برام اندازه ۳۰۰ سال غصه و گریه و سختی داشت .
سخت هاااا نه شوخی
کاش یه زندگی معمولی داشتم
نمیدونم ولی من اگه بمیرم و دوباره به زندگی برگردم این همه غمی که کشیدم بازم قلبم شکسته میام.‌
با شکم پاره در به در شدم .
ده روزگی رفت اتاق عمل
من شوکه بودم
باورم نمیشد
یادم نبود که زایمان کردم مجبور بودم ۶ طبقه از پله برم بالا یوقتایی که آسانسور قفل میکرد
قلب و ریه و الرزی و هزار تا سختی دیگه
مگه یه ادم چقدر طرفیت داره؟
یه روز نوشتم پسرم قدم هات گلبارووون
دعا کنید یه روز بیام بنویسم
آریا شفا گرفته
خدا قلبشو روی زمین به آنی اصلاح کرد
براش دعا کنید ، شما ها خیلی ار اونایی که دیدنش در موردش بیشتر میدونید .
تولد گلپسر جنگجوی من که خیلی سعی کرده قوی باشه و تو چشماش پر از شور زندگیه و مثل برگ گل لطیف و ناز و مهربون مبارک ⚘️♥️💗
الهی که تمام بچه های دنیا سالم و شاد و موفق باشن
عکس یه ماهگی گلپسره که بعد از سه روزگی و بستری تو دو تا بیمارستان بالاخریم اومدیم خونه
لباسش بهش کوچیک شده بوده و بچم خونه نبود که بپوشه
مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
مامان قندکوچولو🙆🏻 مامان قندکوچولو🙆🏻 ۳ سالگی
امروز یه اتفاق خیلی بد واسه پسرم افتاد حالم از اون موقع بده هی اون صحنه میاد جلوی چشمم و حالم دوباره بد میشه 😞😞
بردمش دسشویی بعد گلاب به روتون پیپی داشت وقتی پیپی کرد من داشتم میشستم اونجایی که پیپی ریخته بود رو بعد پسرم عادت داره هی پامیشه میره یه طرف دیگه میشینه پیپی میکنه ، امروز نذاشتم گفتم همینجا فقط پیپی کن بعدکه کارش تمام شد موقع شستوشو پاشد رفت یجا دیگه بشینه یهو پشتش خورد تو دیوار و با سر و صورت پرت شد تو سنگ دسشویی و یه صدای خیلییییی بدی داد سرش و جیغش رفت بالا و خون از دماغش شروع کرد چکه کردن جیییغ میزد و گریه میکرد پیشونیش اندازه یه گردو اومد بالا و سیاه شد
منم همون موقع که این اتفاق افتاد حالم بد شد سرم سنگین و سِر شد و از شدت ترس گلاب به روتون شروع کردم بالا آوردن و دستو پام می‌لرزید
دیگه سریع با مامانم بردیمش بیمارستان و عکس هم گرفت از سرش گفت چیزی نیست فقط اگر بالا آورد باید ببریدش اسکن بشه
خیلی استرس دارم خیلی دارم دق میکنم از این قضیه 😭😭😭😭