۷ پاسخ

دختر منم بشدت وابسته پدرشوهرم و باباشه ینی دیونم کردع

بده نگهش داره پنج سالگی تحویل بده

بله به پدرشوهرم و همین داستانو داریم واصلا نمیزارم باهام تنها باشن مدت طولانی درحد ۲ساعت شب نشینی یه مدت گریه میکرد وقتی دید قانون همینه دیگه بیخیال شد الان قشنگ با پدربزرگش خداحافظی میکنه بوس بغل ناز و تمام ولی یه مدت واویلا بود قانون شکنی نکنین حتی اگر گریه کنه حتی اگر سخته صدای گریشو بشنوه یکبار قانون و بشکنین دیگه عادت میشه و همیشه دیگه همین فیلمه

پسرمن عاشق مادرمه

پسر بزرگه منم به شدت به پدر شوهرم وابسته در حدی که در هفته ۲ روزشو کامل خونشونه شب هم‌ میمونه یعنی اگر بشه ۳ روز هم کاری نداره به ما همونجا میمونه

پسرمنم اینطوره ب چندنفرازاطافیان خیییییلی وابسته اس وقتی میان خونمون یامامیریم اونجا وقتی بخواهیم بیاییم انقدرگریه میکنه ک سیاه میشه

خوب خواهرت کمی محبتشو کمتر کنه و بهش چراغ سبز نشون نده که وابستگی ایش

سوال های مرتبط

مامان لاوین مامان لاوین ۳ سالگی
خلاصه روز ششم دخترم رو انتقال دادن به بخش و اون روز من زنگ زدم به همسرم ولی گریه امون نمی‌داد بگم چی شده اگه بگم اون هفته من سر جمع ده ساعت نخوابیده بودم دروغ نگفتم بخیه هام به شدت درد میکردن ولی برام مهم نبود یه روز هم تو بخش موند و بالاخره ترخیص شد اومد خونه اون شب کیک گرفتیم و یه جشن کوچیک با اونایی که اون مدت تنهامون نذاشتن مخصوصا خواهرزادم که تا آخر عمرم خوبی هاش و همدلیش یادم نمیره.........من همیشه فک میکردم غم مادرم سنگین ترین غم عمرم بود طوری که چهار سال شب و روز براش گریه کردم در اتاق رو میبستم شالشو بغل میکردم تا وقتی که نفسم بره گریه میکردم یا تو دوران حاملگیم تا شب زلیمانم براش گریه کردم ولی وقتی دخترم اونجوری شد فهمیدم غم فرزند فراتر از غم مادره من داشتم زنده زنده میمردم شاید برای من انقد سخت گذشت شاید یکی تو شرایط من اگاهیش از من بیشتر باشه و انقد وضعیت براش سخت نباشه ولی من اون یه هفته برام عذاب اورترین روزای عمرم بود و به این نتیجه رسیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست این اتفاق باعث شد کمتر برای مادرم بی تابی کنم یه جورایی باهاش کنار اومدم از وقتی دخترم دنیا اومد کمتر براش گریه میکنم در طول کلا به یادشم گاهی گریه میکنم ولی می‌سازم من دخترم معجزه ی زندگیم شد گاهی بغلش میکنم بهش میگم ننم (مادرم)