مامان مملی مامان مملی ۲ سالگی
یه هفته س نمیتونم غذا بخورم شبا نمیتونم بخوابم نصف شب شوهرم پاشد رفت مسجد نماز صب خوند اومد بهش گفتم من حالم خیلی بده میخام یه هفته برم خونه مامانم گفت برو گفتم با ماشین برم گفت اره با ماشین من بری ک اونجا بابات بخنده بگه اینهمه بلا سرشون اوردم آبروشم بردم دامادم بهم گفته جهیزیه بده هزار تومنم ندادم حالا ماشینشم زیر پای دخترمه، گفتم این چ حرفیه میزنی ارامش زن و بچه ت مهم تره یا این فکرای احمقانه ک میکنی! تازه بابام هیچوقت خوشحال نمیشه ک من با ماشین برم انقد دوباره جر و بحث کردیم دعوامون شد اخرش هم گفت دیگه اصلا زندگیه ما فایده نداره والا دیگه طلاقت میدم گفتم لطف میکنی واقعا منم دارم زجر میکشم نمیتونم یه عمر سرکوفت و تحقیر و نیش و کنایه رو تحمل کنم نه بهم محبت کنی نه پول بدی فقط منو کردی کلفت خودت ازم استفاده میکنی بعدشم رفت خوابید منم دیگه نرفتم کنارش بخوابم رو مبل خوابیدم گفتم سه ساله اومدم تو زندگیت هم روحم هم جسممو نابود کردی واقعا دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم ظرفیت من تا همین جا بود💔
مامان :)))) مامان :)))) هفته سی‌ام بارداری