مامان 👼🏻. مامان 👼🏻. ۱ سالگی
میخوام یه داستانی براتون تعریف کنم از دوران دبیرستانم💔
یه پسر همسایه داشتیم خیلی خوشگل بود🥹
زد و طرف عاشقه من شد هر روز یه کارایی میکرد که توجه منو به خودش جلب کنه ولی من چون میترسیدم از خانوادم محل نمیزاشتم و البته یکمم مغرور بودم همه دوستام میگفتن دیوونه حمید دوستت داره میگفتم وای نه اگه داداشم بفهمه منو میکشه
هر روز با موتور میومد دره مدرسه تاب میخورد به هوای من و دخترا از اونور خودشونو جر واجر میکردن برا این ولی این فقط نگاهش به من بود هر روز جلو سرویس مدرسمون با موتورش تک چرخ میزد و ویراژ میرفت
چند باری دوستمو واسطه میکرد میگفت به فرناز بگو بیاد فلان جا باهاش حرف بزنم ولی من نمیرفتم میترسیدم یکی ببینه هر چی دوستم میومد دمه در میگفت حمید قرار گذاشته برو ببینش ببین چی میخواد بگه اصلا میگفتم نه اعظم میترسم داداشم یا یه آشنا ببینمون هی اون قرار میزاشت هی من نمیرفتم از ترسم و هیچوقتم با هم هم کلام نشدیم و فقط دورا دور همدیگرو دوست داشتیم نا گفته نماند منم خیلی دوستش داشتم ولی میترسیدمم یه روز من نرفتم مدرسهو انروز غائب بودم حمید فکر میکرد من تو سرویس هستم و داشت جلو اتوبوس مدرسه هنرنمایی میکرد که با موتورش تصادف کرد