تجربه والدگری؛ فاصله بین روایت و واقعیت

مهر ۱۴۰۲ | زمان مطالعه : ۹ دقیقه
تجربه والدگری؛ فاصله بین روایت و واقعیت

در این قسمت از رادیو گهواره خانم مهرنوش موسوی مدیر استراتژی برند است.

من مهرنوش هستم و 34 سالگی پسرم، سام را به دنیا آوردم که الان تقریبا 2 سالش است. من آدمی بودم که برای هرچیزی برنامه‌ریزی داشتم و هدف‌های فردیم خیلی برایم مهم بود و همیشه دوست داشتم و البته دوست دارم که خودم را توسعه و بهبود بدهم و همیشه سعی کردم بهترین خودم باشم، اما دو سال پیش بچه دار شدم.

 به شنیدن این تجربه دعوت هستید

👇👇

gahvare_family@

در این مقاله می‌خوانید:

اسم این اپیزود مادر بودن از روایت تا واقعیت است، دلیلش همین است که شما از فعل‌های گذشته استفاده می‌کنید که نشان می‌دهد شما یک فرد پویا بودید و در سن بالا بچه‌دار شدید.

به ما بگویید آماده نبودید؟ یا تصمیمتون این بود که دیرتر باردار شوید؟ قطعا یک تفاوت‌هایی بین دنیا فردی و دنیا مادر شدن وجود داشت.

واقعیت در موقعیتی که قرار داشتم تقریبا اغلب افراد بچه نداشتن و فکر می‌کردم که تازه من خیلی زود دارم اقدام می‌کنم برای بچه دار شدن. حالا چرا 34 سالگی بچه دار شدم؟ خب دلیلش این بود که می‌خواستم همه چیز را برای فرزندم فراهم کنم. از منابع مالی کافی، مسکن، شغل ثابت و اینکه آگهی کامل برای والد شدن را داشته باشم. چون فکر می‌کردم که این‌ها معیارهایی است تا باید داشته باشم و بعد تصمیم به بچه دار شدن بگیرم. 

اما نمی‌دانستم که بچه بیشتر از اینها به عشق، توجه و انرژی نیاز دارد. عشق را آدم تو هر سنی می‌تواند به فرزندش بدهد ولی توجه و انرژی را نه! ما فکر می‌کنیم که با بالا رفتن سن انرژیمان رو به تحلیل رفتن نیست ولی در واقع انرژیمان تحلیل می‌رود و کمتر می‌شود و علت اینکه متوجه نمی‌شویم این است که در سن بالاتر ثبات زندگی بیشتر است و ما متوجه نیستیم که علت اینکه همه چیز را به خوبی انجام می‌دهیم و هیچ مشکلی نداریم این است که زندگی به ثبات بیشتری رسیده است اما واقعیت این است که انرژی ما کم می‌شود. 

شاید بگویید که توجه که به سن ربط ندارد، اما چرا بنظر من خیلی ربط دارد. من در سن 25،26 سالگی هیچ برنامه‌ای نداشتم و هر اتفاق خارج از برنامه‌ای که رخ می‌داد می‌توانستم بپذیرم و تجربه می‌کردم. اما با بالا رفتن سن، آدم برای خودش برنامه و هدف دارد و تمام توجه آدم به آنها جذب شده است، اما با آمدن بچه تمام این موارد بهم می‌ریزد و تو باید تمام تمرکز و توجه را به بچه جلب کنی. بنابراین اگر سن کمتر باشد شما خیلی راحت‌تر می‌توانید توجه خود را بیشتر به بچه اختصاص دهید. وقتی سن بالاتر است شما سال‌ها با این عادت‌ها زندگی کردید و ترک این عادت‌ها به یکباره براتون سخت است.

شما گفتید که سعی داشتید همه چیز را برای بچه فراهم کنید، بنابراین مادر شدن تصمیم شما بوده منتها تا 34 سالگی کشیده شده است. اما الان نظرتان این است که علاوه بر شرایطی که باید فراهم بیاورید، شما نیاز به انرژی هم دارید و این یک پارادوکس شده است. فکر می‌کنید اینکه شرایط را مهیا کردید و بعد مادر شدید بهتر است یا نه الان اگر به عقب برمی‌گشتید چه می‌کردید، تصمیم می‌گیرید که در سن پایین‌تر و با توان بیشتر بچه دار شوید؟

من اگر به عقب برگردم، زودتر بچه دار می‌شدم چون فکر می‌کنم در حالت موازی شما می‌توانید چیزهای دیگر هم تامین کنید. برای بچه مهم نیست که شما در خانه استیجاری زندگی کنید یا مالک آن باشید. بیشتر محیط شاد و توجه برای بچه مهم است و شما می‌توانید شرایط بهتر را در حالت موازی برای بچه تامین کنید. در نتیجه من فکر می کنم که اگر برگردم به عقب زودتر بچه دار می‌شوم.

درسته که بچه متوجه شرایط خوب نیست اما به هرحال روی توان شما تاثیر می‌گذارد. یعنی وقتی شما دو نفرید و با N تومان برنامه مشخص است که می‌توانید یک خانه داشته باشید اما زمانی که سه نفر می‌شوید با خرج‌هایی که بوجود می‌آید این برنامه تحت تاثیر قرار می‌گیرد. بنابراین هر حالت را نگاه کنیم یک جور اتفاق می‌افتد. چالش‌هایتان با بچه دار شدن چه چیز بوده است؟ 

من شدیدا آدم برونگرا و اجتماعی هستم و دوست دارم با آدم‌ها معاشرت کنم و با آدم‌هایی معاشرت لذت بخش است که شما حرف مشترک داشته باشید. در اجتماعی که من هستم، هیچکس بچه ندارد و خیلی حرف مشترک وجود نداشت که من بخواهم ارتباط بگیرم. چون با بچه شما نمی‌توانید در یکسری از جمع‌ها شرکت کنید. شاید اگر سنم کمتر بود، پذیرش این موضوع برایم راحت‌تر بود. شما در سن پایین خیلی راحت تر با آدم‌ها ارتباط برقرار می‌کنید و دوست می‌شوید ولی الان در سن بالا شروع یک رابطه و دوستی‌ها برای من خیلی سخت است چون نه توان مغزی آن را دارم و نه زمان آن را دارم. بنابراین اگر کوچکتر بودم خیلی راحت تر بود و حتی ممکن است خیلی از این عواملی که دوست داشتم به آن برسم بطور کل حذف می‌شد. چون در سن پایین ذهن من بلوغ چندانی نداشت بنابراین خیلی چیزها حذف می‌شد و ممکن بود همه چیز خیلی راحت‌تر برای من بود.

نگران نبودید که از گروه‌های دوستی که داشتی حذف شوید؟ چون آنها بچه نداشتند.

واقعیت این است که قبل از اینکه بچه دار شوم، یک تصویر ایده آل تو ذهنم بود که فکر می‌کردم می‌توانم به این تصویر ایده آل برسم و ایجادش کنم و فکر می‌کردم که با آدم‌هایی که معاشرت داشتم می‌توانم همچنان معاشرت داشته باشم و به همه سرگرمی‌هایم می‌توانم برسم. ولی واقعیت برای من چیز دیگری بود چون من و همسرم آدم‌های حساسی بودیم و سعی می‌کردیم بهترین‌هایی که آموزش دیده بودیم را برای بچه انجام دهیم. در نتیجه محدودیت‌هایی که برای خودمان گذاشتیم آنقدر زیاد بود، که از همه این‌ها جدا شدیم نه اینکه کنار گذاشته شویم. خودمان جدا شدیم.

چرا به اون تصویر ایده آل نرسیدید؟ شما که فعال بودید و برونگرا بودید چرا نتوانستید این نسخه را پیاده کنید؟

یک کتاب است به اسم مادر کافی که اسم خوبی دارد، من مادر کافی بودن را بلد نیستم. من می‌خواهم مادر تمام باشم و در آخر در ذهنم حتی آن مادر کافی هم نیستم و این باعث می‌شود هم خودم آسیب ببینم هم اطرافیانم. یکسری اون عکس ایده آلی است که می‌بینم و یکسری اون واقعیتی است که من نمی‌توانم انجام دهم و این تصمیم من نیست چراکه این بچه پدر و مادر دارد و علاوه بر من که مادرش هستم، پدرش هم برایش تصمیماتی می‌گیرد که باید بهترین را برای او انجام دهیم.

سام یک والدین کمال طلب دارد که به دنبال ایده‌آل‌ترین‌ها هستند اولین چالش‌هایی که داشتید چی بود؟

تصویری که در شبکه های اجتماعی وجود دارد از مادری که تازه زایمان کرده است که همه خوشحال هستند، اما واقعیت چیز دیگری بود. سام دو سه هفته زودتر به دنیا آمد و فرداش مرخص شدیم. با اینکه درد خیلی بدی داشتم اما همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت. سام را چون زردی داشت در بیمارستان بستری کردیم، برای من خیلی سخت بود شرایط بچه داری را بلد نبودم و درد زیادی هم داشتم. زردی بالای سام را عفونت ادراری تشخیص دادند و گفتند که باید بررسی کنند و سام را بردن NICU که ما اجازه نداشتیم وارد شویم و باید مایع نخاعی می‌گرفتن. شرایط واقعا سخت بود و هر دکتر یک چیز ترسناک به ما می‌گفت. استرس خیلی زیادی داشتم و در کنار آن مادربزرگم فوت شد و برای من خیلی سخت بود. سام تا یک ماه بیمارستان بود و بعد گفتن عفونت ادراری ساده است و ما را ترخیص کردند. در خانه متوجه شدیم که فتخ کشاله ران دارد و دکتر گفت از آنجایی که این مدت در بیمارستان خیلی دارو گرفته است اجازه دهید بعد از 2 ماهگی عمل شود.

بنابراین سام تقریبا در طول روز 2،3 ساعت می‌خوابید چون درد خیلی زیادی داشت و من در این یک ماه بسیار استرس داشتم و خیلی سریع لاغر شدم. واقعا شرایط خیلی سختی بود. بالاخره سام را جراحی کردیم و تازه در 2 ماهگی سام ما کمی آرامش پیدا کردیم. اما کم خوابی و فشار زیادی که روی ما بود خیلی ما را اذیت کرد. در کنار همه اینها ما یک پدر و مادر ایده‌آل گرا بودیم و همچنین تجربه بزرگترها هم بود که ما سعی می‌کردیم تا ایستادگی کنیم. همه اینها را کنار بگذاریم، افسردگی که من بعد از زایمان گرفته بودم یک چیز غیر قابل تحمل و بد بود. 

در طول این اتفاقات شما افسرده بودید و نمیدونستید و بعد از عمل سام علائم افسردگی را حس کردید و متوجه شدید؟ 

اوایل من احساس می‌کردم اما فکر نمی‌کردم که افسردگی باشد و فکر می‌کردم که خسته هستم و برای بی‌خوابی است و تاثیرات محیط است، اما با گذشت زمان دیگر هیچ چیزی طبیعی نبود و افسرگی بعد از زایمان را نمی‌توانم توصیف کنم که چقدر بد است.

در این زمانی که افسرده بودید شده بود که از تصمیم مادر شدنتان پشیمان باشید؟

اینقدر حالم بد بود که اصلا به گذشته فکر نمی‌کردم و امیدی نداشتم و مدام فکر می‌کردم که کاش صبح دیگر از خواب بیدار نشوم. افسردگی به گونه‌ای نیست که بگویی بقیه مقصر این حال بد من هستند، این احساس به شما دست می‌دهد که می‌گویید من خودم به کل اشتباهم و مدام شک می‌کنید به خودتان و حستان.

چجوری به زندگی نرمال برگشتید؟

من یک روانشناس داشتم که از مدت‌ها قبل باهاش در تماس بودم، همسرم با او تماس گرفت و خواست که به من کمک کند. مشکلاتم را با ایشون در میان گذاشتم و انتظار هم دردی داشتم اما دیدم خیلی من را درک نکرد و این میان متوجه شدم که تنها همسرم است که سعی دارد به من کمک کند و مدام می‌گفت که من و سام به تو نیاز داریم و این شد که سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. هر چی در ذهنم بود می‌نوشتم و کتاب‌هایی که ممکن بود کمک کند را می‌خواندم و سعی کردم با آدم‌هایی که دوست دارم معاشرت کنم و کم کم حالم خوب شد و سعی کردم مود ذهنم را عوض کنم.

فوت مادربرزرگت چه شد؟

اون اتفاقی بود که من هنوز نتوانستم برایش سوگواری کنم. از روش‌های مختلف برای سوگواری استفاده کردم اما نشد. 

دوست دارید به ما بگویید که کجا کار می‌کنید؟

من لیسانسم که تمام شد سرکار رفتم و الان 10،12 سال است شاغلم. ولی از شروع کرونا من در شرکت روزانه کار می‌کنم و واقعا حمایت خیلی زیادی را در روزهای سخت از من کردند. 24 ساعت بچه داری واقعا سخت است و ساعت هایی که سرکار بودم تقریبا زمان استراحت من به حساب می‌آمد و می‌توانستم مهرنوش گذشته را پیدا کنم چون من یک مادر سنتی نیستم که خودم را فدای بچه کنم.

چی می‌شد اگر نمی‌توانستی کار کنی؟

واقعیت یکی از چالش‌هایی که ما داشتیم چالش پرستار بود و همسرم چون تجربه بدی داشت خیلی راضی نبود. اما بالاخره توانستیم پرستار بگیریم و واقعا بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم که دیگر کار نکنم اما همیشه مادرم می‌گفت که اصلا فکرش را هم نکن تو باید برگردی سرکار و حتی اگر هم به سرکار برنمی‌گردی باید پرستار بگیری و یک زمانی را به خودت اختصاص دهی.

تقسیم کار شما و همسرتان در خانه چگونه است؟

وقتی که ازدواج می‌کنید دو نفر هستید که هم خونه هستید و هم خونه می‌مونید تا زمانی که بچه دار شوید، و این جاست که خانواده می‌شوید. دو هم خونه باهم تقسیم می‌کنن کارها را که کی چیکار کند و می‌توان گفت که معنی خانواده و واحد شدن هنوز وجود ندارد. وقتی که خانواده می‌شوید دیگر تقسیم کاری نیست، امروز حال همسرم خوب است، او سام را به پارک می‌برد، فردا من این کار را انجام می‌دهم و تمام تصمیمات دور هم و در لحظه اتفاق می‌افتد و اینطور نیست که بگی وظیفه من است که بچه را به پارک ببرم یا غیره، اصلا همه چیز باهم و دور هم انجام می‌شود. 

یعنی تا قبل از بچه دار شدن احساس خانواده بودن نمی‌کردید؟

نه قبل از بچه دار شدن خانواده نیستید. از نظر من خانواده بسیار مهم است و معنی زندگی است. بعد از اینکه سام آمد تازه ما خانواده شدیم و هدف‌های مشترک و مسیر مشترک داشتیم. تازه وقتی سام آمد معنی خانواده برای من و همسرم قوی تر شد. 

شما با حضور پسرتان متوجه شدید که این خانواده است و ما الان خانواده شدیم. این عاملی شد که با افرادی که نمی‌خواهند بچه دار شوند به هر دلیلی قطع رابطه کنید؟

خیلی پیش آمده که به افرادی که می‌شناسم بگویم که چقدر بچه دار شدن خوب است و چقدر خانواده دار شدن خوب است ولی این را به همه هم نمی‌گفتم. اما الان که فکر می‌کنم بچه دار شدن نسخه هر زوجی نیست و شاید بعضی ها نباید بچه دار شوند و مسیرشان نیست. بعضی ها تشکیل یک زوج خوب را می‌دهند ولی بعضی ها باید یک خانواده باشند و اشتباه ما این است که فکر می‌کنیم همه باید خانواده شوند.