چخبر
خوبید
سلام
بیان کمکم اونایی که بهشون کمک کردم توزندگیشون
ولی نیومدن همه بفکرخودشون شدن ومنافع خودشون
از شوهرم که توقع داشتم برام گل بگیره بیاره بیمارستان ولی متاسفانه سر هر دوشون دست خالی اومد دیدنم😭😭😭
دوستان منم مثل خیلی از شما خیلی اذیت شدم تنهایی دست تنها خیلی سخته درکتون میکنم ولی خدا بهمون کمک میکنه کافیه براموم
دخترم بدنیااومدنی مادرشوهرم بهم اهمیت نداد چون بچه ام پسرنبود
من افسردگی گرفتم مادرم نداشتم ولی نامادریم برام سنگ تموم گذاشت مادرشوهرم اصن نیومد سراغم
وقتی زایمان کردم کسی پیشم نموند خیلی تنها بودم
ولی خدا کمکم کرد
محبت به خودم و بچم که خونواده شوهرم اصلا درک نمیکنن و از نظرشون محبت کردن یکار مسخره و بچه بازیه،سمت بچم اصلا نمیان
وقتی پسرم به دنیا اومد هیچ کدوم از خانوادی شوهرم به بهانه ی دور بودن راه نیومدم نوه اشونو ببینن خیلی بهم بر خورد
دو ماه بعد عروسیم حامله شدم، روز بعد از بیمارستان خواهر شوهرم اومد دیدنم، گفت هنوز کل عروسیتون رو نزدن بچه رو آوردی تو خونه؛ خیلی ناراحت شدم
توقع داشتم حداقل بیان دیدنیم 😭
اینکه هی نظرهای الکی ندن و روحیه ی ادمو خراب نکنن وکمک توخونه همین چون خودم تنها تک دختر مادرمم مرده
فقط سکوت کنن.. اگر نظری ندن ازشون گلایه میکنن..عجب
محبت. محبت فقط همین که خداروشکر هم همسرم هم خانوادم اینکارو میکنن
💓💓💓
دوس داشتم به جای اینکه بگن اینجوری ن اونجوری آرامش برام میزاشتن و میزاشتن کارامو به شیوه خودم انجام بدم وهرجوری دوس دارم با بچم ارتباط برقرار کنم ب
هی چی بگم من مامانم از موقع زایمان تا الان فقط ۳بار امده اونم تا ۱ماهگیش الان ۸ماه نیومده نوش ببینه بجای اینکه بعد زایمان پیش مامانم باشم رفتم خونه مادرشوهر تا۱۲ روز بعد اون دخترم کولیک شدید داش تا ۶ماه زجر کشیدم هیچ کس نیومد احوالی ازم بپرسه
سلام از خانواده خودم راضی مادر پدرم سنگ تمام گزاشتن همسرم فقط بیا برو بود خانواده شوهرم تا ۲ماه بعد نه کسی اومد نه رفت
من فقط وفقط از شوهرم توقع داشتم کنارم باشه حتی اگه کمکم کاری هم انجام نمیداد همین که خونه بود پیشمون بود کلی انرژی میگرفتم برا کارهام
من افسردگی گرفتم خیلی دوست داشتم اطرافیانم حداقل تا یک ماه کمکم کنن ولی ۹روز بعداز زایمانم همه تنهام گذاشتن بچمم آروم نبود و اوضاع را بدتر میکرد😣
من از خانواده خودم مادرم پدرم و خواهرام راضیم سنگ تموم گزاشتن
واز ملدرشوهرم ممنونم که پسر خوبی تربیت کرده
من تابیست روز فقط شیر دادم حتی جاشم همسرم عوض میکرد
عالیه بهترین مرد دنیاس ولی بااین اوضاع بازم افسردگی اومد سراغم
توروخدا زائو هارو درک کنین نزارین تنها بمونن کمکشون کنید
واقعا سخته بچه داری
برای اینکه بیان ملاقاتی بزارن بعد از ده روز تشریف بیارن تا مادر یکم به حالت طبیعی برگرده و بتونه از جاش بلند بشه و اینکه هر کسی برای خودش دکتر نشه و چیزی رو برای مادر و بچه تجویز نکنه
اوایل حمایت و کمک دیگران رو میخواستم اما بعد مدت کوتاهی تصمیم گرفتم کامل روی پای خودم بایستم
شکر خدا تا الان به خوبی از پسش بر اومدم
حمایت بیشتر از خانواده و همسرم
تازه زایمان کردم واصلا حال روحیم خوب نیست،و متاسفانه اطرافیانم درکم نمیکنن
خیلی دلم میخاس شوهرم درکم کنه باهام بهتر رفتار کنه افسردگی شدید گرفته بودم بازم خداخیر خانوادمو بده تا۷ماه طول کشید تابهتر شدم
دوست داشتمقبل زایمان سزارین اطلاعات لازم درباره نحوه ی دادن شیر مادر داشته باشم تا بچمشیر خشک نخوره همیشه ناراحتم .و دلم میخواست بعد زایمان بیشتر بهم توجه میکردن چون افسردگی گرفته بودم
فقط درکو شعور داشته باشن با ی زن تازه زایمان کرده چطور باید رفتار کنن
چقدر در مورد شیرم اظهار نظر کردن چقدر دلمو با حرفاشون شکستن کاش بشه روزی همه این درد ها فراموش بشن اون دوستمون درست گفتن کاش میشد نظر زیادی ندن فقط همین
دلم میخواست افسردگی بعد از زایمانم که خیلی اذیتم میکرد رو بیشتر درک میکردن دلم میخواست یه آدمایی رو نبینم و در عوض یه آدمایی بیشتر کنارم بودن ولی نمیشد
فقط سکوت کنن و نظری ندن همین
مادر های عزیز میخواستم بپرسم کسی این تجربه رو داشته یا نه من از زمانی که پسرم دنیا آمده تا الان که 8 ماهش هست هنوز نیروی قبل بارداری ام رو به دست نیاوردم در طول روز خیلی زود احساس خستگی میکنم وانرژی ام و از دست میدم دایم کمر درد دارم و پاهام انقدر خسته است که احساس میکنم از کوه بالا رفتم
من گه ۲۴سالمه مادرم فوت کرده خواهرم بچست فقط یه شب تو بیمارستان مادرشوهرم موند مرخص شدم خودم سرپابودم تابه امروز یکی یه بشقاب غذاها دستم نداد
خانوادهی خودم هیچی واسم کم نذاشتن مادرشوهرمم خیلی مراقبم بود ولی خواهر شوهرم بعد از ۵،۶ماهگی پسرم یادم کردن
خدا خودش بزرگه ولی درحقم مادری و خواهری نکردن خداروشکر مادرشوهرم بود خودشم بچه اولمه هیچی نمیفهمیدم ،،
هیچ کمکی نداشتم بچه سوم بود مادرم ۶ روز بود زود رفت فقط شوهرم با دو بچه دیگه خیلی سخت بود اما گذشت
متاسفام برا مادرم که در حقم مادری نکرده
مادر هیچ کمکی به من نکرد ابجیمم مثل مهمون اومده بود یکی میخواس کارایه اینارو انجام بده مادرشوهرم بهم رسید
سعی میکنم از کسی توقعی نداشته باشم ولی ناراحت ؛ چرا میشم ... از خونواده همسرم بشدت ناراحتم الان نزدیک ۴۰ روزه زایمان کردم هیچکدوم بهم سر نزدن و سه روز بعد زایمانم مادرشوهرم زنگ زد و دو دیقه حرف زد اونم خیلیییی سرد حتی اسم بچه امو نپرسید ، من با خواهرشوهرم دو تایی باردار بودیم بین بچه اونو و من خیلیییییی تفاوت گذاشتن خیلی جاها دلم شکست اما ب هیچکس نگفتم ، مثلا وقتی عکس بچه اونو تو گروه فامیلی میذارن کلی قربون صدقه میرن من اصلا عکس بچه امو نذاشتم احتیاجی ب قربون صدقه ی اونا نیس ولی درکشون نمیکنم ، حتی خواهرشوهرام ی زنگ بهم نزدن بعد زایمانم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، ولی در عوض شوهرم برام سنگ تموم گذاشته هنوزم تو بچه داریم کارای خونه خیلیییی کمکم میکنه و بهترین کادو رو برای من و دخترم گرفت ، مهربون ترین مرد روی زمینه خودشم رفتارای خانواده شو میبینه ولی من بخاطر همسرم هیچ گله ای ندارم فدای سرش😍😘
کمتر زخم زبون میزدن برای جنسیت و نوع شیر و پوشک، مزخرفترین خاطرات رو دارم
بعد زایمان هیچ توقعی نداشتیم فقط کمتر سرزنش میشدیم همین
پسرم تو ۳۲ هفتگی بدنیا اومد با وزن ۱کیلو و نیم ، ۴۲ روز تو بیمارستان بودم تو اتاق مادران ، فقط مادرم و برادرام و خواهرم کنارم بودن ، همسرم هر روز اگه میتونست میومد پیشم اما خانواده شوهر فقط بهونه تراشی میکردن ، ما کرج بودیم و بیمارستان تهران ، مسافتی نبود اما ۴۲ روز نیومدن دیدن منو پسرم ، فقط حرفهای زیادی میزدن ، بعدم که ۲ ماه و نیم خونه مادرم بودم و فقط ۲ بار اومدن دیدنی منو و پسرم ، هیچ وقت و هیچ جا کنارم نبودن اما دخالتهای خودشون رو دارن
منم بامادرهمسرمم بچه هام به دنیاامدغقط خودم سربزرگه ابجیم خیلی کمک کردتادوهفته رفت خونه خودم بچموبزرگ کردم دومیه هم همینطورازکسی توقع ندارم اگه دارین اوناانجام ندن حرصمیخوربن همس
من از خونوادم دورم ولی وقت به جرات میخام بگم کسی که همراهم بود همسرم بود وقتی بچه اولم از دست دادم خیلی حالم خوب کرد همسر عزیزم هست و الآنم بچه ی چهارمم میاد بازم همسرم بهم تو کارای خونه کمک میکنه ممنونشم
شوهرم جوری رفتار میکنه که مامانم نیاد پیشم ،نمیدونم چیکار کنم
امان از دست خونواده شوهر چی بگیم والا فقط خدا ازشون نگذره 😔
از هر کی هر انتطاری داشتم ب نحو احسنت وظیفشون انجام دادن. . .😂
ما از ماه چهار بارداری پام درد دیگه ب زور عصا راه میرفتم شوهرم تو خونه کم نذاشت
بعد سزارینم تا 50روز خونه مامانم بودم هیچ کاری نمیکردم فقط ب بچه شیر میدادم همه کاراش مامانم یا خالم انجام میدادن کلا از همه جهات هوامو خیلی داشتن خدا خیرشون بده ان شاءالله
هیچ وقت یادم نمیره من و شوهرم تصمیم گرفتیم ۱۰ روز بمونم خونه مامانم بعد زایمان پسرم زردی بالا داشت.خواهراشوهرم اومدن هی به شوهرم میگفتن پس کی میاد پس کی میاد شوهرم سر۴ روز اومد بردم با اون شکم پاره همش نشسته بودم بعدشم اونا از صبح میرفتن تو باغشون تا شب منم اینجا تنها کسی نبود کارامو بکنه.سر همین خیلی با شوهرم سرد شدم هیچ وقت نمیبخشمش
منم فقط کمک میخاستم تنهایی نمیشد یادم میوفته اون روزا استرس و دلهره میگیرم خیلی تنهایی کشیدم گریه میکردم و ناراحت میشدم به خاطره یسری مسائل
من وقت زایمان فقط خانوادم هوامو داشتن هیچ خیری از خانواده شوهرم ندیم یه ما ه تمام خونه مادرپ بودم با خواهرام هواپو خیلی داشتن خدا ازشون راصی باشه
من حس میکنم همچین انتظاری رو دارم که دخالت نکنن تو بچه داری ،اینکه شیر خودم میدم یا شیر خشک تو تربیت بچم و همه چیزش
این زایمان سومم بود اما بعد از زایمان خداروشکر بقیه هواموداشتن هم خانواده خودم هم شوهر جان ازشون ممنونم
خانواده همسرم و همسرم خیلی اذیتم کردن فقط یادمه از دسشون گریه میکردم
همسر گفت ما رسم دادیم بازور برد پنو خونه مامانشینا و خانوادشم بدشون میومد از من فقط اذیت شدم حتی یادم میفته میخوام گریه کنم
من یه دوشب قبل اززایمان سرماخورده بودم بیمارستان گفت مشکوک به کرونایی بعد از زایمان قسمت کرونایی ها بستریم کردن و همراهم که آبجی بزرگم بود ترسید شب پیشم باشه چون همون روز توشهر مون دو تا فوتی داشتیمهمسرم پیشم موند ولی به شوخی هنوزم میگن خواهرت فرار کرد
فقط مادر و بعد همسرم
فقط یاری و کمک میخواستم که هیچکسی نبود و من تنها بودم
منم الهی شکر مادر و ابجیم یکماه برام سنگ تموم گذاشتن 😻فداشون بشم من.همسرمم ک دیگه نگم ❤️😻
آره والا امان ازدست خانواده شوهر ک اصلا درک ندارن،بخداخیلی نفهمن،الانم ک بچم ده ماهشه هنوز ی خواب راحت نداریم،تامیایم بخوابیم انقد محکم درمیزنن ک دوتایی از خواب میپریم سه روز پیش سرهمین درزدن تبخال زدم از خواب عمیق یهوپریدم نزدیک بود سکته کنم
یه ذره کمکم کنند
من که خدارو شکر شوهرم بنده خدا کار و همه چی ول کرد و به من رسید هم از نظر تغذيه و هم از نظر زندگی که تمیز میکرد مامانم که روز سومم رفت بچه خواهرم نگه داره شوهرم گفت نگران نباش من هستم ولی من با تمام محبت های همسرم افسردگی گرفتم
دوست داشتم قبل زایمان اطلاعات در مورد بعد سزارین وشیر دادن داشتم که پسرم شیر خشکی نشه تا آخر عمر خودم وهمسرم نمیبخشم بعد زایمان فهمیدم همسرم بدترین آدم روی زمین بوده که من غافل بودم
بچم روز سوم بستری شد یک هفته، دخترم بزرگترم و همسرم و ماردو خواهرن خونه ما بودن، مادرمو و شوهرم جرو بحثزمیکردن همش. منم بیمارستان. اومدم خونه تا دوهفته مادرم پیشم بود. کمک میکرد. ولی از لحاط روحی استرس کل کل اونارو داشتم همش. مریضی بچه هم که خودش مادرو داغون میکنه. سه ماهه بود که کرونا گرفتیم. تازه خوب شده بودین که شوهرم زونا گرفت. خدا امسالو بخیر کنه. استرس امونمو بریده
سلام انتطار نداشتم فقط مامانم با یکی از ابجی هام بود ۴تا اجی دارم
من از مادر و خواهرم واقعا تشکرمیکنم ک بهم رسیدن،ولی ازدست خانواده شوهرم خیلی اذیت شدم بخاطر اینکه تازه ازبیمارستان اومده بودم حالم بد بود بچه هاشونو میریختن خونه من فکرنمیکردن ک استراحت لازم دارم منم دوست داشتم تنهاباشم جزمادر و خواهرم کسی پیشم نیاد ولی چون بامادر شوهرمیشینیم دایما بچه های خواهرشوهرام میومدن بخاطر نی نی خونمون،خونه رو کثیف میکردن،سرو صدا تاالانم از دستشون راحت نیستم تورو خدادعاکنید ازاینجاراحتشم،جداازهم بشینیم
خدا رو شکر خونه بابام رفتم چیزی کم نداشتم
عزیزم خدا بهت صبر بده خیلی بد بود شرایطت، سعی خودتو قوی کنی قوی بودن تو مثل خار میمونه واسه دشمنت
من هم خداروشکر هم مادرم هوامو داشت هم مادرشوهرم.و تا وقتی که خونه مادرم بودم زنداداشم مثل یه خواهر که نه بیشتر از یه خواهر بهم رسید و هوامو داشت.در کل همه هوامو داشتن
برای زایمان اولم مادرم کنارم بود ولی برای زایمان دوم خواهرم با اینکه خودش دو تا بچه داشت همه جوره هوامو داشت در این مدت هم همسرم هم چیزی برام کم نذاشت از همگیشون ممنونم
من ازماه۴حاملگی که عمل کیست سنگین داشتم خونه مادرم استراحت کردم یعنی از۲۶مهرخونه مادرم موندم تا۱۵اریبهشت مادرم وخواهرم خیلی بهم رسیدن برادرمم همش برام پسته وگوشت میخرید اقامم طفلی جمعه ها منومیبرد گردش برام کباب میگرفت
افرین من که نتونستم این جوری باشم فقط دعوا
من چون زایمان اولم بود و اذیت بودم توقع داشتم خونه بابام اینا اروم وساکت باشه ولی دوتا داداشم سرو صدا میکردن یه وقتا یه بارم باشون دعوا کردم ولی در کل همگی هوامو داشتنو خیلی خوب بهم رسیدن ممنون از همگیشون وهمچنین شوهرم مهربونم
اگه کمکهای مادرم نبود نمیدونم باید چی کار میکردم اول زایمان بعد هماتوم و عمل بعد مسمومیت غذایی شدید و الانم کرونا عین این ۴۰ روز افتاده بودم و مامانم بهمرسیدگی کرد تا همیشه همراهیش یادم میمونه
من هم خداروشکرمامانم دوازده روزپیشم بودوزن داداشم ۸روزکه واقعا ازشون ممنونم وخداخیرشون بده خییییلی هواموداشتن زن داداش گلم برام سنگ تموم گذاشت خدابهت عمرباعزت بده
انگار آدم توقصه ها میشنوه
خداروشکر من راضی بودم مامانم 10 روز همه جوره هوامو داشت شوهرم هم خیلی توجه میکرد وکمکم میکرد حتی شب ها بیدار میموند با اینکه صبح باید میرفت سرکار.ازشون راضی ام
من از شب قبل از زایمانم که باید زود شام میخوردم و کلی کار داشتم و استرس داشتم از همسرم ، مادرم و مادرشوهرم دلخور شدم چون شامی نداشتم و هیچکدوم تمایل نداشتن بهم کمکی کنند و انتظار داشتند ازشون درخواست غذا کنم
و بعد از زایمانم باشرایط سختم که کرونا گرفتم به جز مادرم بقیه بجای همراهی و کمک اذیتم کردند و به عنوان زایمانم اولم تا همیشه خاطرات تلخش تو ذهنم میمونه
شیرگاومناسبه منکه کبلویی میخرم خوب میجوشونم توش نبات سه شیره وعسل میزنم شیرخشک اصلاخوب نیست شیرپاکتی مصرف نمیکنم دوه سالی میشه مشکلی هم ندارم
من که تا عمر دارم زایمان دومم رو فراموش نمیکنم،ماه آخر کرونا گرفتم پدرمو با کرونا ازدست دادم مامانم تنها شد من مجبور شدم بهش برسم تو عملم ۱۲ بار سوزن بی حسی زدن بهم ولی در آخر هم بی هوش کردن،خونریزی زیاد،سه روز بعد زایمان دوباره بستری شدم ۳روز و و و .....
انتظارکه نداشتم اماهمه کمکم کردن مادرم دوتاخواهرام خیلی زحمت کشیدن امیدوارم بتونم جبران کنم براشون
سلام خانوما عزیز ممنون میشم راهنماییم کنید نگرانم کسی بود بعد از تزریق اچ سی جی روز سیزدهم بیبی زده باشه منفی باشه و چند روز بعد مثبت باشه خواهش میکنم جواب بدین
منم مادرم با این که پیشم بود خودش دستو پاش درد میکرد و نمیتونست کمکم کنه خواهرامم تازه زایمان کرده بودن خیلی سخت بود واقعا
سلام من که اصلا هیچ کس نیومدخودم همین که اومدم خونه کاراموکردم برای همین کمردردوپا دردپدرم دراورده چون نتونستم استراحت کنم بدن دردشدیدداشتم اول خداوبعدهمسرم بازاون ازسرکارمی اومدیکم کمکم میکردبقیه هم دیگه برام نیستن
انتظار داشتم شوهرم هوامو داشته باشه ولی اون چون تازه مادر و خواهرش و از دست داده بود اصلاااا بهم توجه نمیکرد
سلام خانوما میخام پسرمو کمکم از شیر دادن خودم بهش جدا کنم بنظرتون چ شیری رو جایگیزین کنم ؟؟پاستوریزه .خشک.گاو؟؟؟
من انتظار داشتم بعد زایمانم حداقل ۱۰ روز پیشم بمونن آبجیام اما دو روز بعد زایمانم رفتن و من تنها بودم هنوز وقتی یادم میاد اشکم درمیاد من مامانم و مادرشوهرم هردو فوت شدن خیلی سخت بود برام
من الان نزدیکه ۲ ماهه بچم دتیا اومده تا الان حتی یبارم ن لباس خودمن لباس بچمو نشستم
از همون اول مادرشوهرم مراقبم بوده تا الان حتی زیادم کار نکردم
انتظارداشتم پیشم باشن ولی دخترم نارس بدنیااومدیه ماه بستری بودمنم ازشانس بدم بعدزایمان تست کرونام مثبت شدواسه همین هیچکس نیومدخونمون بچه هم بیمارستان بودهمش گریه میکردم جزمامانم کسی نبوداونم نمیتونس غذادرست کنه ازنظرتغذیه اصلابهم نرسیدن
سلام دوستان ببخشید شما دفع پروتئین نداشتید در بارداری خطر داره؟
من ک اصلا از هیچکدومشون راضی نبودم ازشون هم نمیگذرم تا ی هفته مامانم پیشم بود ولی هر روز بحث و دعوا بود تو خونمون سر ی سری چیزای الکی ک ب خانواده شوهرم اصلا مربوط نمیشد اما مث نخود اش همش اظها نظر میکردن روح و روانمو بهم ریختن دعوا راه انداختن شوهرم ازم سرد شد سر حرفای اونا نذاشتن مامانم خیلی پیشم باشه ۸ روز بعد سز کتک خوردم از پدر شوهرم افسردگی شدید گرفتم خدا ازشون نگذره من ک نمیگذرم جای اینکه یا دخالت نکنن یا هوامو داشته باشن کاری کردن میخواستم جداشم
تو این زمونه آدم نمیتونه از کسی توقع داشته باشه،فقط ی مادر و خواهر هست ک کمک میکنند ،ولی دیگران خیلی با حرفاشون آدم رو می رنجونن ،،
بدترین قسمت قضیه وقتی بود که تا چند روز هیچ حسی به دخترم نداشتم
البته خیالم راحت بود ک مامانم پیششه
ولی ایکاش سر سینه نگرفتن دخترم انقد تیکه و کنایه نمیشنیدم
خیلی سخت بود
نمیذاشتن بخوابم ساعت هفت صبح بیدارباش بود
من مامانم تایک هفته بیستربیشم نموند تک و تنهام خدافقط
از وقتی از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم تو زندگیم آرامش دارم
حتی از شوهر و دخترم...
یکم بهت فشار میاد ولی اعصابت راحت تره
من که هیچ توقعی نداشتم چون هییییچ کس مامان خود آدم نمیشه. هییییچ کس به اندازهی مادر برای بچش دل نمیسوزونه. من فقط مامانمو میخواستم که متاسفانه ۱۰ماه میشد که تز دست داده بودمش😢😢😢
با اینکه دارم لحح میشم از خستگی هیچ توقعی ندارم همین که نزدیکم نیان خیلی خوشحالم میکنه.چند روزپیش برای چند دقیقه دخترمو دادم به خواهرم برم حموم کنم بر گشتم دیدم پیشوونی بچم جای لب خواهرم با رژ قرمز مونده اعصاب ریخته بهم خودش دوتا بچه هم داره.
هیچ توقعی نداشتم و کسی هم برام مهم نبود ن رفتارشون ن حرفاشون😏😏
من خداروشکر مادرم و همسرم همه جوره کنارم بودن. بیست روز کامل مامانم پیشم بود تا کارای بچه رو یاد بگیرم. بعدشم یکم سخت بود شروعش اما عادت کردم.
از همسرم توقع داشتم خیلی بهم توجه کنه و اونم این کارو کرد. یک ماه بعد زایمانم تولدم سوپرایزم کرد که تمام خستگی هام در رفت و از افسردگی بعد زایمان هم فرار کردم😁😊
هیچ توقعی
من دوس داشتم مامانم بیاد پیشم بخاطر اختلاف خانوادگی اجازه ندادن بیاد
من که خیلی اطرافیان مهربانی دارم بخصوص شوهرم خیلی دوستم داره من از همشون راضی ام ممنون از همشون شوهرم مادر شوهرم خواهر شوهرم مادر وخواهرهای خودم هستم
منم انتظار داشتم ازنظر تغذیه بهم برسن ولی متاسفانه اصلا نرسیدن چون مادر خودم پیشم نبود ومادرشوهرپیشم موندهدبود
من ازخانوادم دور بودم پیش خانواده همسر بودم نمیتونستم غذا درست کنم هیچکس هم کمکم نکرد خیلی گریه میکردم
مادراکمک دستندخیلی خوبه ولی اذیت میشندتازمانی که خونه ایم زحمت میکشه بعدشم عروس میشیم کارشون چندبرابرمیشه مادرم سرباراداریم ازدنیارفت تجربه نداشتماگه بوددوست داشت کمکم کنه ولی ادم بایدروخودشم فشاربیاره اوناهم شوهروبچه دارن درخدمت ماهمیشه باشنددلسوزندازهمه چیزشون میزنندمابایدبه فکرشون باشیم نه اونامتاسفانه برعکس شده
واقعا از اینکه داعم بهم دستور داده میشد عذاب میکشیدم
من تا ۴۳ روزگی پسرم خونه باباو مامانم بودم چون همسرم ماموریت میرفت و نبود پیشم حتی روز زایمان ماموریت بود و منم کیسه آبم پاره شد و تو ۳۸ هفته زایمان کردم پیشم نبود ولی وقتی برگشتم خونه خودمون همه جوره کنارم بود تا الانم هنوزم هست همیشه کمکم میکنه هیچوقت تنها نیستم ولی از اطرافیان انتظار داشتم اگر کمک نمیکنن با حرف اذیتم نکنن
من ۱۵روزپیش مامانم بودم وقتی اومدم شوهرم اصلا توجهی نداشت بیشتروقتشومیرفت پیش خانوادشو دوستاش من صبح و شب دخترم برعکس بود تمام وقت بیداربودیم حتی وقت نداشتم ب خودم برسم ولی دیدم همه کارای شوهرم از قصد تصمیم گرفتم قوی باشم توهیچ بحثی هم کلام شوهرم نمیشدم فقط میگفتم خودت میدونی و میخندیدم نداشتم افسرده بشم الان دخترم ۱سال چنین داره و خوشحالم ک خودم کمک خودم کردم و دخترم خوشحالترین و اینکه خانواده شوهرم هنوز بهم تبریک نگفتن اصلا مهم نیست ب دلبندتون توجه کنید ♥️
منکه ازعالم وآدم توقع داشتم 😁 بااینکه خیلی شخصیت مستقلی دارم ولی نمیدونم این زایمان چه بلایی سرآدم میاره که از آدم یه انسان جدید میسازه من خداروشکر مادروخواهرم خیلی کمکم کردن ولی کوچکترین حرف وحدیثی منو بهم میریخت وبعضی وقتا گریه میکردم و ازاینکه بچه تمام آزادیامو گرفته بود بیشتر احساس تنهایی میکردم فقط دلم به روی ماه پسرم آروم میشد بهش که نگاه میکردم میگفتم درسته ازمن یه آدم ویه شرایط دیگه ساختی ولی به داشتنت می ارزه خداروشکر الان که یکسالشه بعضی آزادیامو بهم برگردونده وازش ممنونم 😄🤗😍
من دقیقا یک هفته قبل از تولد دخترم ، پدرو از دست دادم.
یک هفته با گریه بیدار میشدمو با گریه میخوابیدم.
مامانم کرونا داشت نمیتونستم برم پیشش. مادر شوهرم فقط یه شب تو بیمارستان پیشم بود بعدش رفت خونشون. گفت من پیشت باشم سخته و جا گذاشت رفت.
من با بخیه سزارین و بچه ای ک زردی داره دست تنها موندم.
فقط شانس اورده بودم روز قبل از عمل چند مدل غذا درست کرده بودم و نگرانی بابت غذا نداشتم.
بنده خدا شوهرم دو هفته مرخصی گرفت پیشم بود.
روزهای سختی بود. خیلی سخت.....
غم پدرم یه طرف
نیومدن مامان یه طرف
حرف و رفتار مادر شوهرمم یه طرف دیگه.....
فقط خدا خیر بده همسرم رو.
دخترم وقتی دو روزش بود داشت از دست میرفت ک رسوندیمش بیمارستان.
خدا خیلی رحم کرد بهمون....
هرچند هنوز من افسرده ام، روح و روان و جسمم نابود شده....
شوهرم و مادرم اول.
خواهر و مادر شوهرم و پدر شوهرم
حتی نوارمو مامانم عوض میکرد .شوهرمم اکثر وقتا نوارمو عوض میکزد روزای اول سزارینم
خداخیرشون بده
خواهر شوهرو مادر شوهزم اومدن بیمارشتان پیشم بمونن ک بستری بودیم منو بچم خودم چون ازشون خجالت میکشیدم واس نوار و شرت پوشیدنم گفتم مامانم میمونه
خدا خیرشون بده همشونو خیلی زایمان راحتی داشتم خیلی
بعدش هم ک خونه بابام موندیم منو نی نی و شوهرم
خیلی خوش گذشت و خیلی راحت بودم همه کارامو شوهر و مامانم میکردن خدا خیرشون بده دورشون بگردم
من دلم میخواست همسرم یکم بیشتر کنارم باشه کمک دستم باشه چون هیچ کس نبود بهم کمک کنه ولی همسرم صب زود میرفت ساعت 7یا 8شب برمیگشت نمیتونستم برا خودم صبحونه درست کنم ن نهار الان که یادم میوفته دلم کباب میشه برا خودم بخاطر همین بی توجهی هاش افسردگی گرفتم
سلام مامانا دخترم چن روزه اسهال شده چیکار باید کنم ۸ ماهشه
از پدر شوهر و مادرشوهرم انتظار داشتم تو این ۲ سالی ک خونه مامانم اینام هر زحمتی ک دلشتم با اونا بوده چون من بارداری دوقلو داشتم و ۲بار قبلش سقط کردم و بعد ده سال بچه دار شدم میومدن حداقل نوه هاشونو میدیدن و یه تشکر خشک و خالی میکردن
سلام دوستان میدونم بی ربطه ولی کمکم کنید .دخترم ۳ماهشه کولیک داره همهههه چی هم امتحان کردم فایده نداره چیکار کنم .هی میپیچه و زور میزنه دلم ریش میشه براش
منم مادرشوهرم تادوهته بعداززایمان خونمون وبهم میرسیدامافراموش کرده بودم ک شکمم روببندم واین باعث شده بودشکم پهلوهام بزرگ بشه وتورابطه خیلی اذیت میشدم😞 تااینکه ۳ماه پیش تونستم باکمک مشاورم ۹ کیلو وزن کم کنم وشکم پهلوهام اب شدن خیلی خوشحالم وهمسرمم چپ وراست بهم میگه چقداندامت جذاب شده وتحریکم میکنه😅
من یک ماه بعد زایمانم اسباب کشی داشتیم.با اون شکم و بچه خودم تمام وسایل و جمع کردم.وای که چقدر سخت بود.به نظرم اگر یکی باشه فقط بچه رو نگه داره بزرگترین کمک برات
من بعد سزارینم خیلی اوضاعم بد بود مث قطع نخاعی بودم تکون نمیتونستم بخورم زخم سینه دردای خودم گریه بچه نخوابیداناش کابوس بود هرچند هنوزم به ساحل ارامش نرسیدم ولی تو اون شرایط شوهرم بود ک همجوره پام وایستاد و کمکم کرد مادرم هم اومد بنده خدا ولی شوهر خیلی بیشتر حمایتم کرد.من هیچی از بعد زایمان نمیدونستم کاش از نشون دادن شیرینی های بچه داری نگن کاش واقعیت و بگن تا اگاهی داشته باشن مادرا و خودشونو اماده کنن خلاصه که روزای سختی بوده و هست امیدوارم با خوب بودن بچه هامون این روزای سخت برامون جبران بشه
من تا ۷ماهگی دخترم خونه بابام بودم مادرم خدا بهش عمر باعزت و سلامتی بده کمکم کرد
من چون خانوادم با شوهرم رابطه ی خوبی ندارن ینی مامانم هی گیر های الکی میده
چرا زایمان کردی شوهرت زیر بغلتو نمیگیره کمکت کنه چرا برات چیزی نخریده چرا برات اینکار نمیکنه کسی که بچه میاره باید فکر فلان باشه واااااای
موقع زایمان اولم مامانم اومد انقدر گفت ما پایین بودیم شوهرت اینجوری کرد چرا اونجوری گفت
میگه شوهرت گفته خداکنه بچه سالم باشه مامانم گفته باید بگی زنت ن بچه هووووووووف بعد 9سال یادم میاد اعصابم خورد میشه
من موقع باردار بودم چون مامانم با شوهرم میانه خوبی ندارن خواهرشوهرم همش میگفت خودم میام پیشت منم خاطرتم جمع شد که خوبه
موقع بارداری خواهر شوهر کوچیکم دستش شکسته بود با این اوضاع بارداری یکسره میرفتم ازش سر میزد دختر خواهر شوهرم شوهرش با پکنیک زده بود تو سرش حالش بد بود من بازم با این اوضاع بارداری یکسره براش سوپ درست کردم میرفتم ازش سر میزدم بچش کوچیک 3ساله اورد خونمون نگه داشتمش که بیمارستان بره برای سرش
ولی الان 25روزه زایمان کردم فقط یبار اومدن حتی برای منو جمع کنن نیامدن ن زنگ زدن نه پیام دادن
به نظر من همه اونایی که زایمان میکنن دوس دارن بعد زایمان همش مورد توجه باشن مخصوصا از سمت همسرشون
چقدر خوب میشه به مادران مخصوصا مادرانی که بچه اولشون هست این آگاهی رو بدن، که بعد زایمان شرایط سخت میشه،بعضی بچه ها مریض میشن مادر شیر نداره،غذا هایی که باید بخوره،بچه رو بهداشت ببر دکتر ببر بیخوابی گریه نوزاد، مهمون میاد درد داری نیاز به دوش داری،کارهای خونه، واقعا اگه چند نفرم کمک کنن بازم سختی هست حالا چه برسه که کمک هم نداشته باشی،من خودم بعد زایمان تا دوهفته مریض بودم همش خودم در راه بیمارستان بودم ،دختر عمه ام خواهرم همسرم مادرم خواهرشوهرم کمک کردن البته من بیحال بودم
فقط دوس داشتم همسرم کنارم باشع
من دوست دارم یه نفر باشه همه ی کارارو انجام بده و من فقط استراحت کنم و با این وجود بازم نازم کنه و قربون صدقم بره☹
خوش به حالتون که مادراتون کنارتون بودن .اون شرایط بد رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
من توی زندگیم آدم سر سخت و قوی ای هستم اما بعد از زایمان به شدت احساساتی و آسیب پذیر بودم، ترس از مادر خوبی نبودن و تنها بودن با بچه، و اینکه از پس نیازهاش بر نیام منو واقعا اذیت می کرد، فکر رفتن مامانم منو مثل یه بچه به گریه می نداخت و خیلی دوست داشتم انقدری که همه از لذت مادر شدن میگن راجع به احساساتی که بعد از زایمان به یه زن دست میده هم صحبت کنن و آگاهی راجع بهش بدن
اول اینکه همسرت همراهت باشه. ونیازااتو برآورده کنه. آرامش ، امنیت، برات وقت بزاره، برای رفتن دکتر و... درک داشته باشه و صبوری کنه تا خوب بشی، دست کمک باشه. بعد از اون مادر یا خواهر خیلی خیلی نیازه کسی که واقعا بلد باشه و نکات خوب بهت یاد بده. کسی که سرکوفت نزنه. چرا خوب نمیشی و تو رو با بقیه مقایست کنن بنظرم رنج روانی از تحمل مریضیش بدتره. خصوصا منکه بعد سزارینم به نخ بخیه حساسیت داشتم و دوهفته تب و لرز داشتم.
درکم کنن
دوسدارم اون روزا فقط شوهرمذکنارم باشه وابجیم مادرشوهراومده خونمون تا۱۰روزموندروم نمیشد نه میتونستم بلند شم نه هیچی خونریزم داشتم اون روزاخوب زودبگذره خیلی خسته بودم
توجه ،محبت،کنارت باشن....😔
سلام شوهرم همه كسم بودوابجی گلم بتول امیدوارم خداکمکش کنه اگه نبود دق میکردم شوهرم وابجیم خیلی دوستتون دارم توروزای سخت سزارین کنارم بودم امیدوارم لطفشونو بتونم جبران کنم
خدانگهدار همه مادرا باشه مامانم طفلی اومد 40 روز کامل موندپیشم بیچاره دلم براش میسوزه برای تمام مادرا خیلی دلسوز و معصومن خیلی سخته مادربودن همش دلت پیش بچته مامانم اومد نذاشت دست ب چيزي بزنم و کارامو کرد غذا و بچه اولمم بود بی تجربه خیلی خوب بودن شوهرمم خیلی کمک کرد😍مادر شوهرمم شهرستان بود سر زمین کشاورزی نتونس طفلی بیاد ولی خیلی کمک بود از راه دور تلفنی نکته های مهم بچه داریو میگفت😍😊
توشرایط بدی بودم ولی بیشتریه دردی به دردام اضافه کردن 😔
الهی عزیز دلم خدا ب دلت آرامش بده
خدا مادرت رو برات حفظ کنه همیشه از این رنج کشیدم من ی خانواده پر جمعیت دارم ک نزدیک ب همیم ولی شدیداً تو بیماری و سختی همیشه تنهام قبلاً افسرده شدم از بس ناراحت بودم الان دیگه قیدشون رو زدم
دهنشو ببندن دخالت و فضولی نکنن فامیل شوهر
آدم وقتی مریضه تو بحرانه شکستنی تر از هر وقت دیگه میشه تو این شرایط ک ب خانواده و دوست نیاز داری بهت سر بزنن کاری نکنن واست از لحاظ روحی و عاطفی حمایتت کنن وگرنه موقع تن درستی و شادی وقتی همه چیز اکی هس همه آدم رو میخوان من توقع داشتم از اطرافیانم و واقعا خیلی رنج کشیدم الان اصلا توقع ندارم کسی کاری برام کنه حتی در حد ی تلفن یا پیام خودم برا خودم قدمی هر چند کوچیک در جهت بهتر شدن حال جسمی و روحی بر میدارم
اطرافیان.تو بارداری نیان مهمونی بعد از بعد از زایمان حداقل یک هفته صبر کنن بعد بیان من تو بارداری وزایمون خسته شدم از پذیرایی حداقل درک کنن
توی دوران بارداری اصلا درکم نکرد من از نظر روحی افسرده بودم دهنم تلخ بود چیزی نمتونستم بخورم تنها بودم تنهـــــــــا واااای چقدر بد بود بع زایمان طبیعی بخیه خوردم واقعا تا دو هفته نمیشد بشینی راه می فتم سرگیجه و تهوع پیدا میکردم بعد دو هفته گفت سزارینیا حالاشون بد میشه ن طبیعیا بعد دو هفته گردنم اونقدر درد میکرد انگار سقف خونه رو گردن من بود اما انگار ن انگار طلبکار بود تو دو هفته الکی رفتی خونه مامانت من تنها بودم طبیعی ادم زود خوب میشه و..... 😔
اطرافیان و همسر درک بیشتری از بارداری و حالات روحی ما داشته باشن
پسرم شش ونیم ماهشه شبایاصبح زودگوششوزیادمیخارونه دندونم درنیاورده علتش چیه ازدندونه یاگوش درده
برازایمان اولم جاریم پسرموختنه برداونم باشوهرم غذایه وعده پخت کاردیگه نکردبعددیدم منت داده به شوهرم ابجیم کمک میکردولی برای دومی شوهرم گفتم زنگ نزنه اصلاالانم شام میاذخونم میخوره ومیره
درک بیشتری داشته باشد همسرم نه فقط موقع خندیدن بچه خوشحال باشه وموقع گریه کردن عصبی
فقط یکی بگیرتش من بخوابم🥺خدا سایه شوهرمو بالای سرمحفظ کنع
فقط درک کنن همین
والا توقع کمک و اینانداشتم،فقط اینکه یه سریا واقعا با روح و روانم بازی کردن،بعدزایمان هم آدم روحیه اش نرم و لطیف.....
توقع درک و شعور داشتم از بعضیا
من بچه دومم دو ماه و ۲۰ روزشه اولی هم ۳سال و نیم از اطرافیان میخوام که هی نگن اون بچس و طرفداریشو بکنن که اشکال نداره هر کاری میکنه بزار بکنه منم واقعا خسته میشم انرژیم تموم میشه یه کمم منو درک کنن دست تنها بدون هیچ کمکی شوهرمم صبح میره شب میاد خیلی سختمه از لحاظ روحی داغونم
کس نخارد پشت من جز انگشت دست من،،،،،،،،
بعد خانم ها دخترم که شیر برداشتم میره بقیه سینه را مک میرنه چه کارش کنم
سلام خانم ها دختر من اصلا نمیذاره کار کنم چه کار کنم
همسرم بهم توجه ومحبت بكنه و مادرشوهر دهنشو ببنده و فضولي نكنه و بره گم شو ، خدا خدانيس اگه جواب حرف و كاراشو بهش نده و دستشو اززندگيم كوتاه نكنه
خداروشکر همسرم مثل ی کوهی پشتمه ونمیذارع کسی شکر زیادی بخوره..خودش هم کمک حالم هست
خداییش تو دوتا زایمانم همسرم واسم سنگ تموم گذاشت با اینکه تو دومی خونه مونو میکشیدیم دستش تنگ بود با اون حال هم واسم از همه چیزی خیلی زیاد گرفت رفت خونه خودمون که تو شهر دیگه بود رفت اونجا رو درست کنه من واقعا مدیون زحماتشم حتی بعد زایمان از لحاظ جنسی هم که چهل روز گذشته بود خواست باهم نزدیکی کنه دید درد دارم نمی تونن خواستشو عمل کنم صورتمو بوسید گفت ببخش که تو رواذیت کردم
فقط درک
پماد و قطره همزمان استفاده کن
عجله نکن به مرور خوب میشه
کدام از خانم ها تست مثبت شد
من که از همه بدتر بودم تو بیمارستان مادرم الکی به شوهرم گیر دادو باهم دعوا کردن و مادرم رفت و بعد خواهرشوهرم اومد بعد ۲روز درد کشیدن سزارین شدم و ۸روز رفتم خونه خواهرشوهرم خدا خیرش بده همه جوره هوامو داشت انشاءالله بتونم براش جبران کنم مامانم این اخریا میخاست طلاقمو بگیره و همش شر درست میکرد والا نمیدونم چی به سرش اومده نه به قبل که هی میگفت شوهر نکردی و رو دستم موندی نه به بعدش
من دوست دادم فقط درکم کنن همسرم بیشتر هوامو داشته باشه هر چند داره اما بیشتر
ببخشید جال5 دلم توی نیس
نگن کم طاقتی.... بهت درد دارم میکشم بی شعوز
فقط خفه بشن بذارن بچمونو بزرگ کنیم بعدم پرستارای بیمارستان آدم باشن باهات طوری برخورد نکنن ک انگار جنایت کردی
توقع داشتم منو وفرزندم رو با کسی مقایسه نکنن بقیه کارا پیشکششون😉😅
توقع داشتم فقط نباشن. بزرگترین محبت در حقم نبودنشون بود .
توقع داشتم دورم باشن ولی بدون بچه کوچیک😬😁واینکه کم حرف بیارن وببرن رو مخ باشن
خوب بودن همه فقط نمیدونم چرا دوره زاجی من یه جوری شد اصلا نچسب بود چون از روز اول خودم سرپا بودم... هی بلند میشدم کار های خودم انجام میدادم الان بعد 25 روز هنو خونریزی دارم چون کار کردم تازه اسباب کشی کرده بودم هنو خونم مرتب نبود بالا وپایین شدم این بلا سرم اومد....
ممنون از ابراز همدردیتون، امیدوارم خدا بهم صبر بده بتونم بااین وضعیت کنار بیام و بچمو در آرامش بزرگ کنم
من وقتی زایمان کردم مامانمکنارم نبود چون ناپدریم نمیزاش البته ماهای هفت هشت پیشش بودم قول میدادمیام میام منم دلم خوش بود بهش چقد امید داشتم وقتی کیسه ابم پاره شد پیش جاریم بودم خداخیرش بده برام عین ابجی بود زنگ زدن همسرم اومد منو بردگفتن وقته زایمانه تنهابردنم داخل ولی هنوزم امید داشتم پشت درای بسته مادرم اومده وقتی اوردنم بخش متوجه شدم مادرم نیومده دنیاروسرم خراب شد خواهرشوهرم بالاسرم بود چقد حس بیکسی میکردم چقد تنهابودم وقتی بچمو بغل گرفتم دیگه خودمو نباختم گفتم باید من برای بچم مادری کنم تا ۲۶روز خونه جاریم موندم خداخیرشون بده هیچی کمنزاشتن همسرمم که دورش بگردم تواین مدت مرتب سرمیزد تا فکر نبودن مادرمو نکنم غصه نخورم خداروشکر خانونواده همسرم هواموداشتم خداخیرشون بده
من زایمان کردم مادرم 20 روز خونه من موند من بخاطر اینکه خونه مامانم. ویلایی بود نتونستن برم وای 20 روز مامانم خیلی برام. زحمت کشید فقط مامانم بعد لیست روز که رفت چند روز بعد خیلی مریض شدم گلو درد گرفتم بعد یبوست شدید خیلی حالم بد شد رفتم خونه مامانم موندم که روز دوم خالم فوت شد مامانم مجبور شد بره شهرستان دست از پا درازتر برگشتم جالبه موقع که زنگ زدن خبر دادن مامانم هم خودشو میزد گریه میکرد و حاضر میشد بره هم تو اون موقعین وه بار گفت بمیرم تو اومدی من از مراقبت کنم آخه گفتم دیگه شده فکر کن نباش برو خلاصه رفت منم برگشتم موندم. تو خونم تنها با یه بچه همسرم 6 صبح میرفت هشت میومد کسی حالمو نپرسید ببینه چیکار میکنم تنها تو خونه مریض خوکحتی بچموکه چهل روزشه شد مامانم نبود ببره حمومم خودم با ترس و لرز بردم
مامان جونیا. دخترم کولیک داره. دکتر قطره پدی لاکت بهش داده. وقتی میدم بهش، معدش بهم میریزه همش بالا میاره و میپیچه به خوش.
کسی پدی لاکت داده؟ چجوریه؟ راضی هستین؟
موقعی که زایمان کردم اومدم خونه خودم مامانم ومادر شوهرم اومدن خونم موندن پیشم را مادرشوهرم بچه خواهرشوهرم سه روز اولش با مادرشوهرم صبح میومد شب میرفت کلا توی ده روز اصلا مادر شوهرم وبچشون اصلا حال منو درک نکردن هیچ خواهر شوهرم هی دم به دقیقه زنگ میز بهم سردرد گرفته بودم
توقع داشتم دوروبریابهم توجه میکردن حال واحوال میکردن وازهمه مهمتربعدبدنیااومدن بچم دوروبرم باشن.گاهی-نگهش میداشتن تابه خودم یاکارام برسم اماهیچی..
سلام من تو 31 هفته بارداری هستم سه ماهه مادرم رو از دست دادم خواهرامم شهرستان زندگی می کنند خیلی تنهام انتظار دارم روزای اول دورم و شلوغ نکنن
ما بعد هفت سال بچه دار شدیم،سه چهار ماه اول لکه بینی جزئی داشتم همیشه دلدرد داشتم واسه همین چهار ماه استراحت مطلق کردم مامانم و خواهرم و خدا حفظشون کنه خیلی کمک حالم بودن کارای خونه رو انجام میدادن و غذا میپختن میاوردن،خدا ازشون راضی باشه،بعد چهار ماه هر از گاهی بلند میشدم یه غذایی درس میکردم،بعد از زایمانم مامانم همش مراقب من و بچم بود،ده روز اول خونه خودم بودم و بعدش رفتم خونه مامانم جلو من و نوه اش قربونی کردن،تا چهلم اونجا بودم مامانم خیلی به من و بچه رسید من دست به سیاه و سفید نزدم بعد که اومدم خونم مامانم مرتب سر میزد هر از گاهی میومد منو میبرد انقدر نوه شو دوس داره وقتی هست همه کاراش و دوس داره خودش بکنه انقدر بچه دوس داره که نگو دخترم داره شش ماهش تموم میشه من یه بارم حموم نبردمش،خودش میبردش خیلی از رسیدن به نوه ش لذت میبره میگه ای کاش خودم شیر داشتم میدادم میخورد😂😂😍😍
من که هنوز دنیا نیامده بچم .توجهه چندانی بهم نمیکنن .بعدزایمانم از کسی توقعی ندارم بخصوص شوهرم
من بارداری خیلی وحشتناکی داشتم همش ویارداشتم خانواده شوهرم هرروزغذادرست میکردن همسرم گرسنه نمونه دستشون دردنکنه ولی ازلحظه ای که پاموازدرخونه گذاشتم بیرون برم واسه زایمان فقط استرس داشتم که دعوانشه اخه مادرشوهرم قران گذاشته بودجلومنو همسرم که مادرم حق نداره پاشوبزاره خونمون. حتی تاریخ زایمان هم به مامانم ازترس نگفتم ولی طفلی خودش فهمیده بوداومدبیمارستان خلاصه خواهرشوهرم که نذاشت شوهرم حتی یه شاخهگل واسم بگیره خداازشون نگذره که تاعمردارم تودلمه بخاطرزردی راه به راه رفتم یه بیمارستان دیگه دوروزم اونجابودم خلاصه ازروز۴زایمان مادرشوهرم اومد خونمون کاری کرد که مامانم ازخونمون رفت بیرون سرظهر حتی غذاهم نخورد یک هفته موندبادردسزارین وسختی های بچه داری کلادرخدمت اونم بودم خداازشون نگذره وامیدوارم به سر عزیزاشون بیاد که بدونن چقدردردداره اینقدرحرف بهم زد شوهرم محلمم نذاشت. بعدشم که بادعواناراحتی رفت جاسوس برام گذاشتن دخترجاریم. خدامیدونه گل توروی مادرشوهرمم نشد فقط اشک ریختم شوهرمم گفت بچموبزاروبرومشهدخونه خواهرت خودم باشیرخشک بزرگش میکنم الهی خداازسرخانوادش نگذره البته خودشم به وقتش ازهمه بدتره هنوزکه هنوز حق روبه خانوادش میده. الان دخترم 13ماهشه دخترخواهرشوهرم زایمان کرده. خواهرشوهرمم کروناگرفتن نمیتونن برن پیشش جیگرش کبابه که نمیتونه بره پیش دخترش. گفتم خداجای حق نشسته. دیگه حالم ازهمشون بهم میخوره. تاقبل ازبارداری خیلی فعال بودم الان خیلی روحم خسته وداغونه واقعا نیازبه هم صحبت دارم. همش دارم میریزم توخودم. 😔😔
توقع داشتم همسرم بیشتراز قبل بهم اهمیت بده،فقط میخواستم یه لحظه کنارم بشینه!!!
من که تا ۴۰ روز مادر شوهرم موند پیشم کمکم کرد بعدشم کلا صبح با شوهرم که میخواست بره سرکار میرفتم خونه مامانم عصر میومدم چند ماه اینجوری بود بعد دیگه کم کم یاد گرفتم و عادت کردم
توقع داشتم مادرم که نیومد، حداقل روزهای اول زایمان زنگ نزنه نفرین کنه وبدوبیراه بگه
وتوقعی هم که از خانواده شوهر داشتم این بود این که مامانم نیومد رو مدام به روم نیارن واینکه بیش از حد توی کارهای بچه دخالت نکنن
مثلا چرا پستونک نمیدی!
چرا غذا رو از اول که بچه بدنیا اومد نچشونی بهش!
چرا قنداق نمیکنی!
چرا تو روروئک نمیزاری!
چرا توغذاش نمک وشکر نمیریزی!
مدام بایدتوضیح بدی اینها همه منسوخ شده، وقتی میبینید یه مادری مدام در حال تحقیق وبه روز کردن دانسته هاش تو زمینه فرزندش هست، پس لطفا کاسه داغ تر از آش نشید، اینقدر روح وروان مادر روبه هم نریزید
واینکه وقتی میاید دیدن بچه، با دست کثیف بغلش نکنید، دهنی خودتون رودهن بچه نگذارید، دست نشسته توی دهن بچه نکنید تا ببینید دندون جدید درآورده یا نه، انگشتهای بچه رو توی دهنتون نکنید، آخه بچه مدام دستش تو دهنشه، صورتت رو مدام به صورت بچه نمال وبگو داره بوسم میکنه ووووو....واقعا کلافه میشم با این کارها، اصلا اجازه نمیدن خودم توی زمینه تربیت وخورد وخوراک وپوشاک بچه پیش برم، همش دخالت بیجا دارن، من که این مدت چند سال به سنم اضافه شد از بس حرص خوردم، اصلا هیچ درکی ندارن، بچه رو توی خواب بیدار میکنن ومیگن ما به خاطر اون اومدیم باید حتما ببینیمش
من خداروشکر مادرم و آبجیام و شوهرم و حتی خونوادش هوامو داشتن و دارن و الانم که بچم دو ماه و ده روزش هسته مامانم پیشمه یه روز هم تنهام نذاشته خدا خیرشون بده
خدا به همه ماماناسلامتی بده انشاالله مامان من خیلی کمک حالم بود بااین که بابامم مریض بود هم طفلک ب بابام میرسید هم به ما .الانم که ۲۰روزه بچم بدنیااومده یاخونه ی مامانمم یاهم شام وناهار میاره خداانشالله بهش سلامتی بده بحق قمربنی هاشم
سلام خانما من بچم دوماه و ده روزش هسته و خیلی چشمش چرک میکنه چکارش کنم؟ قطره هم میریزم ولی هنوز خوب نشده
خدا مادرشوهرمو لعنت کنه که خاطره خوشی از زایمان نذاشت برام ۳ روز بستری بودم برای زایمان هی آمپول فشار میزدن اما رحمم سومین روز انداره ۴ سانت باز شده بود دکتر گفت دیگه ببرید سزارین بعدش مادرشوهرم هی سرکوفت زد عرضه نداشتی طبیعی بزایی هی شوهرمم پر میکرد به مامانم تیکه مینداخت دخترت لوسه نتونست یه بچه اندازه کف دست بزاد .بعد زایمانم اومدم خونه خودم گفتم برم خونه بابام میگن بچه رو فلان کردی پاهاش کج شد لاغر شد نمیتونید بچه نگه دارید آخه همش توی بیمارستان شر درست میکرد بعد مامانم اومد پیشم بمونه که بهم برسه داداشمم آورده بود آخه کوچیکه ۷ سالشه تنها نمیمونه تو خونه بعدا دیدم مادرشوهرم به شوهرم پیام داده برو خونت یهویی سر بزن ببین چیکار میکنن مادرزنتو برادر زنت گدا گشنه ان هر چی تو میخری برای زنت اونا میخورن حتی تهمت زده بود یه رون گوسفند قربونی رو مادرزنت برد خونش انقدر پرش کرد شوهرمو که از سرکار زنگ زد گفت برو خونه بابات بمون مادرشوهرمم زنگ زد به مامانمم گفت والا ما قدیم میزاییدیم میرفتیم خونه مادرمون .بعدش مامانم انقدر گریه کرد خدا ازشون نگذره که هم دل منو هم مامانمو به بدترین نحو شکوندن.از خدا میخوام بد تر از این بلا ها سر دخترش بیاد
همه نظراتون خوندم فقط فهمیدم چقد خوشبختین که وقتی از بیمارستان اومدین خونه یه مادر داشتین که هواتونو داشته باشه .من خیلی جای خالیش حس کردم کاش مامانم بود حداقل
منو ابجیم زایمانمون ۱۹روز فاصلع داشت اون بچه دوم من بچه اول چون بچه اون سفید و تپل بود بچه من سبزه ولاغر بود همه دختر ابجیمو بغل میکردن هیشکی ب دخترم دست نمیزد من خیلی ناراحت بودم
ابجیمم اینقدر ناز میکرد الان میخواد شش ماه بشه دخترم خونه هیچ کس نمیرم و نکرفتم
من نه درطول بارداری و نه تا الان که یک ماهه زایمان کردم همسرم کمکم نکرد. یه بچه مدرسه ای هم دارم که بعد از شب بیداری برای نوزادم نوبت کلاس آنلاینشه. کانلا تنهام و یک تنه به دوتا بچه میرسم. شوهرم حتی نوزادمونو بغل هم نمیکنه. دوسش داره ولی خودشو راحت کرده که یوقت مسئولیت نیاد گردنش. توقع داشتم موقع زایمانم گلی کاردویی چیزی برام بگیره. ولی انگار نه انگار. الانم سالگرد ازدواجمونه اصلا یادش نبود و به تبریک خشک و خالی بهم گفت. خیلی دلم گرفته.
سلام من اول دوست داشتم تو بارداری چون خیلی مریض حال بودم ولی الان زایمان کردم و بدتر کس کمک حالم نیست مدام بچمم اذیتت میکنه
همسرم فوبیا نوزاد داشت و بغل نمی کرد خیلی ناراحت بودم
من کولیک بچم تا ۶ ماهگی خیلی ادیتش کرد توقع داشتم حداقل کسی میگرفتش برام یا کاراش و میکرد یا غذا برامون درست میکرد
به نظرم از اول هرچی تنها باشی زودتر به کارات میرسی و جا میفته برات
من تا ۱ ماه خونه بابام بودم بعدشم ۱۰ روز خونه پدرشوهرم بعدش خونه خودم خیلی بد بود عادت کرده بودم به حاظری پسرمم کولیک داشت خیلی گریه میکرد خیلی دوران سختی بود خدا کمک همه ی زنای باردار و شیرده کنه 🤲🤲🤲
مامانم،خونواده شوهرم ماه بودن😚سنگ تموم گذاشتن♥️همسرم ک زندگیمه پابه پام بود قبل از زایمان،بعد از زایمان،از کارش یک ماه مرخصی گرفت کنارم بودبااینکه من ۳۶ روز خ بابام بودم اگه احیانا منو مامانم خسته بودیم بچه داری میکرد موقعی ک خونه خودم برگشتم هم اشپز و هم خانه داری میکرد خداروشکر میکنم بابت بودنشون تو زندگیم♥️♥️
من دوران حاملگی خیلی سختی داشتم بچم زود بدنیا اومد و بعد بیمارستان رفتم خونه مادرم .از شوهرم و خانوادش خیلی ناراحتم .خودش که تا ۴روز بعد مرخصی منو بچه نیومد پیشمون همش کار بود خانوادشم عین خیالشون نبود باورتون میشه هنوز که هنوزه عین افسرده ها میمونم و ناراحتم اینا خیلی درحق من بدی کردن مخصوصا شوهرم
تمام ۹ ماه بارداریم، خبری از مادر شوهر و خواهر شوهرام نبود
از روزی ک مرخص شدم تا حالا، یا هر روز زنگ میزنن یا میان اینجا، منم واسه اینکه نیان پا میشم میرم خونشون
ولی خسته شدم، خیلی روی تربیت بچه اثر میذارن. ب بچه دری وری میگن، انگ میچسبونن ب بچه!!!
اسم میذارن روش.
ده روز اول من اثاث کشی هم کردم، دریغ از کمک..
مامانم ده روز ک پیشم بود بعدش مریض شد از خستگی و کار زیاد
نمیدونم چطور خرفام رو بزنم بهشون
خیلیم دلنازک تشریف دارن. یبارم سر اینکه گفتم بچم خابه الکی بغلش نکنین دقیقا روز دهم بچم دعوا انداختن
من تا حدودی اوایل زایمانم برام خاطره خوبی نشد روزی که از بیمارستان اومدم خونه همه به استقبال ما اومدن و متاسفانه یکی یکی همه کرونا گرفتیم اول مامانم و بعد بقیه
تو این مدت دو تا خواهرام و مادر شوهرم همه جوره هوامو داشتن خیلی برام زحمت کشیدن چون از بحاظ روحی خیلی اسیب دیدم از طرفی هم ۲-۳روز بعد از زایمانم خبر فوت مادر بزرگم و بهم دادن بعد از ۱۰روز چون همه تست ها مثبت بود ناچارا پرستار گرفتم برای بچه ولی هیچی مثل مادر نمیشه مادرم بعد از یه هفته اومد پیشم تا ۲۰روز پیشم بود و خیلی کمک حالم بودن خداییش ولی من متاسفانه افسردگی گرفتم چون تو اون مدتی که پرستار بود ما هر سه کرونا گرفته بودیم
الان هم تا حدودی بهتر شدم ولی باز احساس افسردگی دارم چون احساس میکنم با وجود بچه دیگه نمیتونم مثل سابق به خودم برسم و....
ولی خدارو شکر برای داشتن خوانده ام و همینطور خانواده همسرم
من اولین بچه ام کلا خانواده خودم پیشم بودن هوامو داشتم دومی دیگه فقط خواهرشوهرم تا یه هفته پیشم موند تا ۱۵ روز که دس به هیچی نزدم به لطف همسر مواظبم بود ولی بعد ۱۵ روز دیگه خودم بلند شدم به کارام رسیدگی کردم
دوس داشتم همسرم بیشتر بهم توجه کنه ولی نکرد😔 چون مادرش نذاشت پرش کرده بود.تنها کسی که تو هرررر شرایطی کنارم بود مامان فداکارم بود❤
منم والا عین خنگا بعد یک هفته اومدم خونه مادرشوهر اونم یک روز کامل تو اتاق بودم نیومد بگه چیزی میخوای کلا تو این 4 سال که بچه دار شدم یه جفت جوراب هیچ اگه چیزی هم تو خونش داشته باشه دست بچه نمیده کرونا گرفتیم دوبار الکی زنگ زد دریغ از یه کاسه سوپ بزار جلو در بره بعد خودش کرونا گرف من غذا بردم ولی الان یجور نگام مبکنه انگار طلب داره که نمیرم اونجا بچسبین خانواده خودتون محل سگ من نمیدم بهشون
توقع محبت بیشتر از همسرم داشتم و کمک بیشتر از طرف همسرم و خواهرم داشتم .خواهرم اومد کمکم کرد .دستش درد نکنه ولی بخاطر اینکه میدونم اخلاقشو یکم معذب بودم .چون منت میزاره در کل .ولی دوست داشتم بیشتر کمک داشتم .مخصوصا اینکه همسرم هیچ وقت محبتش تغییری نمیکنه .کلا اکثرا تو فاز کم محلی هست .البته تو بارداری اول تجربه داشتم این دفعه سعی کردم کمتر توقع داشته باشم ازش
خدا رو شکر مادر و خواهرام کنارم بودن
واقعا ازشون ممنونم
من دوقلو دارم دخترپسر خیلی سخته نگه داریشون.شوهرمم هوامو خیلی داره توقع ازدیگران ندارم ازخودم دارم که چرا نمیتونم به همه کارهام برسم و این همه فشار و خستگی اخرم هیچ ک هیچ
خیلیییی بدبوووودددد خیلیییی. نه مادرشوهرم کمکم کرد نه اطرافیانم مامانم شهرستان بود دوروز آومد پیشم ازش خیلی ناراحت شدم. همه ی فامیل بهم میگفتن کروناداری ولی برعکس من کاملا سالم بودم برای همین کسی جرات نکردبیادپیشم اگرم میومد با اکراه میومد. خدایش همسرم وخواهرم خیلی کمکم کردن خدانگهدارشون باشه. شوهرم به خاطره من دوهفته مرخصی گرفت اونم به زور. خواهرمم هرروز میومد بهم کمک میکرد. هنوز تو دلم مونده روز اولی که زایمان کردم بچه مو بغل نکردم ازم دورش کردن.. میگفتن کروناداری ولی تست دادم منفی بود.. عقده شده تودلم... خیلی بد بودددد🥺🥺
از نظر من ی مدت دور از ما باشن بهتره تا هر کس بیاد ی حرفی تیکه ای بزنه. زایمان کردم ی بچت چ ریز ای خودت چرا هیچس تنت نیس. ای چرا اینارو میخوری. ادم بعد زایمان فقط دنبال اسایش ارامش چون خیلی زجر حمل کشیده بودم
که انقد رقت آمد نداشته باشنو استیش برام بزارن وای نگم از روز اول خانواده شوهر ک رو مخن 😡😡😡
من با اینکه یعی میکنم ب همه کارام برسم باوجود بچه کوچیک ولی شوهرم تا تز سر کار میاد بهم گیر میده چرا اینهمه نامرتبی بجای اینک درکم کنه همش بهم سرکوفت میزنه اعصابم داغون میشه
فقط آدمو. درک کنن سر به سر آدم نزارن توقع بیجا از زن تازه زایمان کرده نداشته باشن
من بارداری خیلی سختی داشتم شوهرم کلا فقط سرکار بود مامانم خوب بود ولی بابام خیلی همکاری نمیکرد برا زایمانم خونه خودم راحت بودم فقط 5 روز مامانم موند خونمون اخر مجبور شدم برم خونه بابام که معذب بود چون مادربزرگم برا مامانم کلا هیچ کاری نکرده مامانمم هر محبتی بهم میکرد بابا راضی نبود میگفت مادر زن من هیچکاری نکرده کلا اطرافیان محبتشون یا کم بود یا از روی اجبار تصمیم دارم دفعه بعد پرستار بگیرم...
از همسرم توقع داشتم جلوی من و پسرم گوسفند سر ببره با اینکه میدونستم پول داره ولی اینکارا نکرد
مامانم بیشتر پیشم بمونه ولی بخاطر مامانش نمیتوست مریض بود هی رفت آمد داشت .شوهرم نره سرکار .
با سلام من زایمان سومم بود تا ۶ روز مادرم کمکم کرد تموم دیگه خودم بلند شدم به همه کارام رسیدم
من والا انتظار کمک نداشتم ولی انتظار اینم نداشتم مادرشوهرم تا فهمید حامله م رفت و آمد خیلی کم کرد 5ماهگی دعوا درست کرد و رابطه رو قط کرد بعد عروسی داشتن اومد گفت هفته دیگه عروسی دوباره قهر تا زایمان و بعدشم حتی حاضر نشد یه پوشک عوض کنه یا بچمو بشوره همش گفت نمیتونم، دوباره 4ماهگی بچم دعوا درست کرد و یبار نگفت نوه م خوبه، من همش اعصاب خوردی و افسردگی زایمان و از شوک رفتارهای ایشون دارم، نمیبخشمش بخدا، به حرمت همه کارایی ک براش کردم و اینجور جوابمو داد، این رفتارا شوهرمم بداخلاق کرد آخه خیلی خیلی پدرمادرشو دوس داره و انتظار این رفتار و بی محلی نداشت
نمیبخشمشون
حتی بچه ابجیشم ک ۱۱سالشه ب منمیگ این لباسش عوض کن.اینجاشوال کنبل کن.انقد خودشگیر میده همه روشون باز شده
حد اقل یه وعده غذا برام بیارن یا بیان خونم برام درس کنن 😥
من شوهرم اصلا منو نمبینه بعد زایمان ی بارنشد بگه کجات درد میکنه ی بار ماساژمنمیده.مادر شوهرم مثلا میاد کمکمیکنه فقطمنت میکنه شوهرم.خودمم غریبم.ی اخلاقی داره ک همشمیگ خانواده من خوبن چون طبقه بالا مفتی میشینمدرحالی ک خودمون ساختیم خب همه میدن گناهمن چیه.خودش اشغال نمیبره باباشمیبره ب منمنتمیکنه.زیادم منحرف زدنی یا فش میده یا .....پس سکوت میکنم
کمی منو هم درک کنند الان بچم 11 ماهشه خیلی دلم گرفته
از همسرم سپاسگزارم وخدا و شکر میکنم که تنها همراه من بود در دوره بارداری خرید سیسمونی که پابه ماه بودم باهم رفتیم وزایمان ....یه پا اشپز وخونه دارشد خداحفظش کنه واسمون
مامانم و خانوادم همه کارم رو کردن و من فقط بد اخلاقی میکردم مادر شوهرم هم هرروز میومد متلک میگفت و با بقیه من و بچم رو مقایسه میکرد فقط خانواده خودم و مامانم شوهرم اصلا درکم نمیکنه و باعث شد از خودم بدم بیاد شبا باهام درست حسابی حرفم نمیزد ولی به مامانش هرشب سر میزد هنوز بعد ۵ماه روحیم خوب نشده
متاسفانه من تجربه زایمان خوبی نداشتم .زایمان سخت بعد هم انسداد مجاری ادراری که تا چند روز متوجه نشدیم وورم بیش از حد ودکتر رفتن وتشخیص اشتباه وبلاخره سون وصل کردن تا ده روز ....خیلی خیلی روزهای بعد زایمانم بد بود وحتی دوران بارداری سخت .متاسفانه نه مادرم ونه خواهرم ونه خانواده همسرم کمک حالم نبودن وتوی اون شرایط سخت که حال روحی وجسمی مناسبی نداشتم با گریه از خواهرم خواهش کردم بیاد که فقط یه شب اومد که اونم با اکراه خیلی ناراحت کننده بود والان هم که دارم مینویسم بغض دارم .از همه عزیزان که پا به ماه هستن خواهش میکنم حتما بفکر یه پرستار برای بعد زایمان وماما همراه موقع زایمان باشن من ان شالله برای فرزند دوم حتما ماما همراه وپرستار برای بعد زایمان میگیرم چون بنظرم نیاز اساسی هست .بیمارستان خصوصی اصلا خوب نیست .مهم همراه بودن ماما خوب وپرستار خوب هست چون خیلی دوره حساسی هست .وحتما باید به مادر انرژی داد ورحیه مادر رنجیده نشه ....
امیدوارم هیچ کسی تجربه زایمان منو نداشته باشه .
مهربان بودن این دوره خیلی خیلی کمرنگ شده .....
سلام من زایمان اولم تا ده روزدورم شلوغ بود خداروشکرهم خانواده خودم هم همسرم کمکم بودن مخصوصا خواهر ومادرم
آره خواهر خودم بود تا دو روز بعد زایمانم هم نیومد اون یکی خواهرم اومد خونه رو جمع کرد
من بچه اولمه ۴۰ روز تمام خونه مادرم بودم شبها دوتایی با شوهرم نگه میداشتن من فقط شیر میدادم دستت مامانم درد نکنه خیلی خیلی ممنونشم دستاشو میبوسم
غیر از اون ۲۰ روز کرونا گرفتم شبانه روز کنارم بود تو خونم اومد تنهام نزاشت
چطوری این زحماتو جبران کنم
خدارو شکر همه چیز خوب بود.
مامانم و همسرم هر دو هر کاری که ازشون بر میومد انجام دادن و بهم کمک کردن... واقعا اگه کمکاشون نبود حتی از پس کارای شخصی خودمم برنمیومدم... چون واقعا بعد از سزارین خیلی درد داشتم و حتی دستشویی رفتنم برام مشکل بود
من از اون موقع به بعد به همه بد بینم به مادرم به خواهرام چون برام هیچ کاری نکردم بخدا شیرم اومد نتونستم بدم به بچم بدن درد نداشت هیچ کس کمکم نکرد راهنمایی نکرد ولی ماد ه دیگه احترامش واجبه
مامان خودم و مامان همسرم هر دو برام سنگ تمام گذاشتن و البته خود شوهرم که هزاران برابر سنگ تمام گذاشت ولی افسردگی بعد از زایمان خیلی اذیت میکرد و نابودگری بود واسه خودش
خدا مامانمو حفظ کنه که ده روز بیشتر پیشم موند و من چقدر بداخلاقی کردم بعد زایمانم 😔شوهرمم کمک میکرد ولی زیاد درک نمیکرد.توقع داشتم مادرشوهرم و مامانم تو بچه شیر دادن بیشتر کمکم میکردن که بچم سینه بگیره نه که مادرشوهر بیاد هی بگه بچه جون نداره😒
همه خوب درکم میکردن خداروشکر
توقع و انتظاراتم برآورده بود
دوست داشتم همسرم بیشتر از همه هوامو داشته باشه
خدا همه ی مادرا، از جمله مادر منو حفظ کنه. و البته شوهرارو. این دو نفر به من کمک کردن
من جا داره همین جا از نامادریم تشکر کنم که واقعا برای زایمانم خیلی زحمت کشید همه ی کارهای پسرمو انجام میداد من فقط بهش شیر میدادم و استراحت میکردم ده روز اول خونه بابام خیلی خوب بود واقعا خداروشکر میکنم بابت داشتن همچنین نامادری. البته بعدش هم شوهرم خیلی کمکم کرد
دوست داشتم همسرم کمک کنه و بیشتر هوامو داشته باشه
دوست داشتم شوهرم سر ی سر سوزن درکم میکرد و مامانم حداقل ده روزه زاچی مو من براش فقط مهم بود ن ک ب خاطر بقیه منو سر هفت روز با درد بخیه و ی بچه و حال بد ول کنه بره خیلییی روزای مضخرفی داشتم در حدی اگه بخوام دوباره باردار بشم برای دوران زاچی میگم پرستار بیاد تا منت هیچکسی روی سرم نباشه
من مامان ندارم شوهرمم نداره..بخاطر همین از هیچکس انتظار نداشتم .شوهرم مواظبم بود .و البته یه ۱۰روزم ابجیم اومد پیشم..ولی بقیش و خودم بودم بارداری سخت و زایمام سختریم داشتم
دوست داشتم همسرم خیلی بهم توجه کنه،آخه بارداری سختی داشتم،میخواستم بهم محبت کنه،مامان بعداز زایمانم پیشم باشه،بابا از من خوشش نمیاد برای همین مامانم نتونست بیاد پیشم،شوهرمم بعداز زایمانم باهام سرد بود،از بارداری،بعداز زایمان هیچ خوشی نداشتم،بخاطره بیتوجهی همسرم افسردگی بد گرفتم که الان بااینکه۵ماه گذشته هنوز حال روحیم خووب نیست،از درون داغونم،هنوز همسرم باهام سرده نمیدونم چرا.باهم دیگه خوبیم ولی از نظر احساسی و عاطفی صفر،هیچی
برای بچه اولم خیلی سختی کشیدم شبای که دلم میگرفت و دوست داشتم شوهرم همراهم و کنارم باشه میرفت خونه خودمون. مادرشوهرم میومد خونه مادرم عیادتم با طعنه و کنایه میگفت پسر من خسته اس تا صبح نگهش ندارید بچه داری کنه در حالی که نمیدونست اصلا شبا پسرش کنار من نیست. ببینید اگر کمک نمیکنید کسی و دوست ندارید براش بار روانی نداشته باشید گاهی سکوت گاهی نبودن بهتر از چیزیه
سلام.من شوهرم خیلی کمک حالم بودخانواده شوهرمم خیلی ازم مراقبت کرد.
سومی دیگه خدا خواسته بود دلم نیومد سقطش کنم
من توقع داشتم هی وقت وبی وقت نیان خونه آدم.خب آدم یکم استراحت و آرامش احتیاج داره
بنظر کلا آدم راحت تره که از هیچکس توقعی نداشته باشه تا آرامشش به هم نخوره و بقیه ام اسیر نکنه!
من دوست دارم شوهرم از لخاظ روحی حمایتم کنه که اونم واقعا بهش نیاز دارم تا بتونم ارامش داشته باشم.
اول اینکه بچه های گل شیطونشون رونیارن چون واقعا اونجا نیاز به تمرکز داری و اگر سرماخوردگی ساده هم گرفتن نیان یا رعایت کنن و اینکه شام و ناهار خودشونو دعوت نکنن حالا هرکس که اومده از ما نگهداری کنه دلیل نمیشه آشپزی مهمونای مارو بکنه
زایمان اولم خوب بود چیزی کم نداشتم به جز کارای جاریم
ولی امیدواریم سر زایمان دومم خانواده شوهرم اصلا نیان پیشم،همونطور که وقتی کرونا گرفتم گفتن بزا بمیره به ما چه
نوچ
خداروشکر ک همسرم هوامو خیلی داشت میومدو میگفت بدنت درد نمیکنه خوبی منم لوس میشدم😅
آدزیر سیاه میکنه
من از الان استرس زایمان و اتفاقای بعدشو دارم. الان که هفت ماهمه عین هفت ماه رو خون به جیگرم کردن. مردم انقد که حرص و جوش خوردم. دلم میخواد برم مریخ بزام تو تنهایی خودم بمیرم ولی کسی با اعصابم بازی نکنه
دوست داشتم دورم خلوت باشه یا یکی بچه رو نگه داره من بخوابم
من از لحاظ روحی واقعا خسته بودم حوصله هیچکس رو نداشتم شانس من مادر شوهرمم پاش شکست هیچکی پیشش نبود باید کارهای اونم میکردم خانواده خودمم که یه شهر دیگه بودن
اون انتظاری که از اطرافیانم داشتم نشد هیچکی کمکم نمیکرد درکم نمیکرد تنها کمک رو شوهرم میکرد
وقتی تازه زایمان کرده بودم دوس نداشتم همه وقتو بی وقت میومدن خونم خیلی اذیت میشدم خانواده شوهرم همش خونم بودن برادرشوهرام با جاریام خاهر شوهرم کلا همشون. حوصله هیچکسو نداشتم
اون موقعی که من و همسرم تصمیم می گیریم بچه دار بشیم باید اینو متوجه باشیم که خودمون هم باید توان اداره کردن خودمون و بچه مونو داشته باشیم. داشتن توقع از دیگران فقط لحظه های شیرین بارداری و زایمان و شیردهی رو خراب می کنه. اگه کسی کمکی کرد از لطف و بزرگواریشه. دستشم درد نکنه. اگرم نتونست یا نخواست هیچ مشکلی نداره. مادر من شاید سر زایمانم سفر مکه باشن. چرا بیخود براش ناراحتی درست کنم؟ مگه می خوام چه کار کنم؟ فوقش همسرم یا دوستم میان همراهم. نیومدند هم خودم از پسش برمیام ان شاالله. امیدوارم خدا به همه بچه های سالم و صالح و دل آروم بده.
خدا خیرش بده مادر شوهرمو دوتا بچه هام مادر شوهرم بزرگ کرد برام البته مادر شوهرم خالم میشه .شب که بچم گریه میکرد نمیخوابید میگفت بچه رو بده من نگه دارم برات تو برو بخواب استراحت کن. بیشتر موقعه هام از خواب بیدار میشدم میدیدم مادر شوهرم کل لباسا کثیف خودم و بچمو شسته پیششون زندگی میکنم از موقعه ای که ازدواج کردمه .عاشقشم
مامانم خ برام زحمت کشید هم تو بارداری هم بعده زایمان موندم خونشون.نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم بچه رو هم خودش عوض میکرد من فقط شیرمیدادم و میخابیدم هرچقد ازش تشکر کنم بازم کمه قربونش میرم مامانم جونمو.وقتی هم اومدن خونه خودم شوهرم خیلی کمکم کرد دوسش دارم
حالاک شوهرای همتون خوب بوده ولی من ک بچه اولم هس میگه من پول بیمارستان نمیتونم بدم تو خونه زایمان کن من از کی تواقع داشتم
اگه واسه زردی میگی بپرس از عطاری یا زنهای قدیمی
اصلا نظر ندن .آدمو ناراحت نکن.درک داشته باشن.برا چاقی لاغری بچه چیزی نگن😔
واسه زردی بچه هیچ چیزی به جز ریشه ترشک خوب نیست وزردی رو از بین میبره من دوتا بچه هام زردی داشتن یکی شون تو دستگاه گذاشتن از شدت زردی فقط فقط ریشه ترشک خوبش کرد خانمها ریشه ترشک یا از عطاریها یا تو باغ کوه میتونین پیدا کنین اگه تازه باشه بهتره پوست کنین دم کنین روزی دوتا سرنگ پر به بچه ویک لیوان خودتون بخورین بزنه به شیر سینتون که بچه بخوره خوب خوب میشه
داشتن کسی که کمکت باشه. خیلی خوب. ولی من متاسفانه توی زایمانم خیلی تنها بودم.
من که خودم و همه خانوادم کرونا گرفتیم
دخالت نکنننننننننننننن نگن تو نمیدونی ما بیشتر میدونیم
وقت بی وقت نیان مثلا صبح
من ازمادرم خیلی تشکرمیکنم خیلی اذیت شدتوبارداریم که اصلاحالم خوب نبودوویارشدیدی داشتم عمیسه هواموداشت میرفتم خونشون برام اش ویاغذاهای مختلف می پخت وبعدازسزارینم حدوددوسه ماه خونمون بودخیلی مدیونشم به خدا چون من افسردگی بعداززایمان داشتم خیلی خفه میشدم نمی تونستم خونمونوتحمل کنم ینی ازخونه فرارمیکردم مجبورشدم یه هفنه ای برم خونه مادرشوهرتاحال وهوام عوض شه دوسه روزاول خوب بهم رسبدولی دیگه نرسیدوهرچی دلمومیشکوندبهم گفت بااون حال خرابم حتی نذاشت یه بارحمام کنم اونجاوای خداوقتی به یاداون روزامی افتم حالم خراب میشه دیگه همیشه ازخداخواستم سلامتیموازم نگیره تامنت همچین ادمای بی شرف وبی عرضه ای رونکشم الهی امین
دیگه میخوام روشمو عوض کنم یه پدری از این مادرشوهر و پسرش در بیارم دیگه اعصابم نمیکشه تحمل کنم
تو حرص نخور عزیزم😘
سلام من زن دوم شوهرم بودم بعدازتولدبچم فقط امیدم به خداوخانواده خودم بودمامان وخواهرم یک لحظه تنهام نزاشتن شوهرم خیلی برام زحمت کشیدبچم هفت ماهه به دنیا اومد یک کیلوونیم بودخودش بچم رامیشست ولی بچه های شوهرم تاسه ماه نیومدن بچم راببینن
من به طور کلی توقعی از کسی نداشتم فقط از همسرم که بالاخره پدر بچه محسوب میشه و وظایفی داره این تصمیم من و همسرم بوده بچه دار بشیم و کسی دیگری وظیفه ای نداره ،ولی مادر و پدرم خیلی لطف داشتن و ۱۰ روز خونه ما موندن و تو هر زمینه ای به ما کمک کردن خداروشکر می کنم که اونها کنارمون بودن چون من در خارج از ایران زندگی می کنم و خانواده های زیادی رو دیدم که تنهایی از بچشون مراقبت کردن و می کنن و واقعا سخت و طاقت فرسا است .امیدوارم سایشون بالای سرمون باشه همیشه.
مامانم همه کار برام کرد ماه آخر بارداری کلا خونش بودم کلی بهم رسید بعد از سزارین هم از هیچ کاری مضایقه نکرد واقعا دست و پاش رو می بوسم همیشه مدیونش هستیم
بزارن بخوابم
مزاحممون نشن ☹️هی نیان خونمون به بهونه دیدن نی نی 🤧
سلام من بچم زردی داره چندروز اول روز ۱۷ بود دوروز توی دستگاه گذاشتیم اومد روی ۸ ولی الان باز رفته روی ۱۳ حالا نمیدونم چیکار کنم الان ۱۱ روزشه ی راهنمایی کنید
من از مادرم ومادر شوهرم توقعه داشتم ولی کسی بهم کمک نکرد
من خارج از کشور هستم تنهااای تنها. ولی شوهرم سه ۴ روزی که بیمارستان بودم پیشم موند و همه ی کارامو میکرد هرچی هم غر میزدم صداش درنمیومد دستش درد نکنه و خدارو شاکرم واسه داشتنش
سلام خانما خسته نباشید کی قطره آدزیر
داده به بچه ش خوبه دندونارو سیاه نمیکنه تورا خدا جواب بدید قطره سیدال هم میدم؟؟
تو بچه داری کمک کنند چون واقعا بعد زایمان مخصوصا سزارین ده روز طول میکشه تا سرپا بشی و واقعا احتیاج به کمک داری
مادرشوهرم بخاطرراحتش کهنه پسرمو شبا عوض نمیکرد بچم بدنش سوخت دیگه خودم دست به کار شدم خیلی ناراحت شدم
ولا توقعم داشته باشی نکنه کسی به دادت میرسه من که تو بارداریمم کسی بهم زنگ نزد با ویار وحشتناکم که مبتدا بیان پیشم و یک وعده غذا برام درست کنن تا روز زایمانم فقط شوهرم که اونم دوروزی شب کار میشد تمام حاملگیم تنها بودم و تا صب بیدار بعد زایمانم زن داییم تا دهمم اومد بعد که رفت من موندم نه میتونستم بشینم نه کاری بکنم بچم دائم گریه میکرد حتی بلد نبودم بغلم بگیرمش نافش کنده شد دکتر سه بار سوزوند دخترم تاوان بی کسی منو داد هیچی بلد نبودم بچم و خودم خیلی اذیت شدیم خودم خانواده ندارم خانواده شوهرم حتی مادرشوهرو خواهرشوهر زنگ نزدن تبریک بگن ترسیدن مجبور شن بیان کمکم خدا ازشون نگذره بعد ۴۰ روز من احمقم رفتم خونشون چنان دعوایی راه انداختن چایی نخورده برگشتم حال خودم و بچم تا چندوقت بد بود فقط یک کلمه خدا کسی رو بی کس نکنه که قورباغه واست ابوعطا میخونه.
منم فقط مادرشوهرم ۱۶روز لباسای شوهرمو منو بچه مو شست روز بعدش گفت من مودم ازبس کارکنم دیگه خودم پاشدم کار کردم سزارین هم بودم با پدرشوهرمادرشوهرم زندگی میکنم
من تموم امیدم بعد خدا مادرم بود نمیدونم چجور میخواستم بچمو بزرگ کنم تا اخرعمر زیرپاشو میبوسم یکبار خودم بزرگ کرد یکبارم دخترم وقتایی ک خسته بودم چرت میزدم از بیخوابی وقتایی ک از خستگی نا نداشتم مدیونشم تااخرعمر حاضرم از عمرم کم بشه ب عمرمادرم اضافه بشه امیدوارم منم واسه دخترم اینقد قشنگ مادری کنم ک انتظاری جز خودم از کسی نداشته بعد مادرم ,پدرم,همسرم ,خونوادم کمک حالم بودن وقتی ک بخیه هام بازشد عفونی شد کنارم بودن خداروشکر ❤
از خیلیا توقع داشتم
توقع داشتم درکم کنن نه میتونستم بشینم نه از جام پاشم ولی مامانم همش سرم غر میزد که لوس بازی در میاری دو قطره شیر میخوای به بچه بدی شوهرمم که شبا نمیموند شبا منو میذاشتن با بچه تو یه اتاق خودشون میرفتن میخوابیدن خیلی بد گذشت ماه اول الانم از کم خوابی مشکل اعصاب پیدا کردم تا دخترم گریه میکنه میخوام بزنمش😔
خدایی دم تمام مامان هامون. گرم که هوامونو انقدر داشتن
سلام ،،،من انتظار داشتم حداقل کمکم کنن در بچه داری چون پسرم به شدت گریه کن بود و ناراحت روزانه ۲ ساعت خواب نداشتم
من از شوهرم انتظار داشتم کمکم کنه حتی دریغ از یه شب ....کمکم نکرد اصلا.... اگه مامان وابجیم نبود نمیدونم تکلیف من چی میشد و دیگران که کمکم نکردن هیچ همش هم میگفتن وای چجور میخوای از پس دوتا بچه بر بیای بدتر روحیه ام رو ضعیف میکردن
من هیچ توقعی از هیچکس نداشتم فقط دوست داشتم اعصابمو بهم نریزن از همون روز دوم زایمانم ک مرخض شدم اومدم خونه خودم چند روز خواهرم بود حدود یک هفته بقیش دیگ خودم خیلی سختی کشیدم ولی گذشت بود که شب ساعت ۴صبح بلند میشدم شام درس میکردم چون بچه نمیزاشت ولی توقع از هیچکس نداشتم بالاخره میگذره تمام کارای خودم و بچمم خودم میکردم بخیه هامم باز شد عفونت کردن خیلی سخت گذشت اون روزا اما خداروشکر همیشه خدا پناهم بود
تا دهم مامانم و خواهرم پیشم بودن شوهرم خیلی کمکم کرد ولی مادر شوهرم و خواهر شوهرم خدا ازشون نگذره خونمون دعوا راانداختن باعث شدن شیرم خشک بشه اون روزا یادم نمیره مادر شوهر آشغالم زنگ زد به شوهرم نمیدونم چی گفت تازه دهم پسرم تموم شده بود ما رو گذاشت خونه خواهرم رفت شیرم خشک شد پسرم از گشنگی همش گریه میکرد منم با اون گریه میکردم خدا لعنتشون کنه الان که پسرم بزرگ شده یادشون افتاده نوه دارن اونم بخاطر شوهرم که میترسن نره خونشون پول نده بهشون بخاطر اون یاد پسر من میکنن
من رفتم بیمارستان وقتی برگشتم بچهها م با خواهر و بچه اش کاری کرده بودن وقتی اومدم خونه فقط جیغ میزدم جا برای پا گذاشتن نداشتم ظرف کثیف ظرف شوی پر روی گاز در قابلمه که کپک زده وحشتناک بود درصورتی که من رفتم خونمو تمیز کردم که وقتی از بیمارستان اومدم خونه ام تمیز باشه
من بعد زایمان از شوهرم انتظار داشتم تو شب بیداری ها کمکم باشه ولی می رفت طبقه بالا می خوابید که از خواب بیدار نشه هیچ وقت شبایی رو که تا صبح با بچه بیدار بودم یادم نمیره صبح ساعت 10 زنگ میزدم به مامانم اون می اومد بچه رو میبرد من می خوابیدم مامانم خدا خیرش بده خیلی کمک حالم بود و هست
من که از اول بهم میگفتن تو مادر نیستی چون شیر خشک میدی به بچت اخه یکی نبود بگه بابا وقتی ندارم خلاصه فقط مادرم به دادم رسید یه روز همسرم شیفت بود بچم ۴۰ روزش هم نشده بود من شهر غریب بو دم اومدن خونمون زود رفتن نکردن بمونن و کمکم کنه اخه نامسلمون زن تازه فارغ شده رو تنها میزارن شب تو شهر غریب
خونه داری
عاطفی
اینکه واقعا رسیدگی کنن بهم تو سرویس رفتن حمام پوشک بچه یا وقتی گریه میکنه ن اینکه بشینن صحبت کنن نزارن من استراحت کنم شبا ک بچه نمیزاشت روزام مادرشوهر🥴
سلام به همگی . من خونه خودم موندم . جای خیلی کوچیکی داشتیم. ولی نرفتم خونه مامانم خونه خودم راحت تر بودم .
ولی مادرشوهرم تو بیمارستان باهام دعوا کرد. دیگه هم نیومد. شوهرمم یه دعوای بدی جلو رو مادرم باهم کرد .
خیلی ناراحتم یادم که میاد . مادرم با چشم گریون بعذ ده روز رفت خونش . خواهرمم خودش بچه داشت ولی درکل کمکم نکرد. . بمیرم واسه مامانم. .
سلام ببخشید خانمهای مهربان مادرهای نمونه ببخشیدپسرم بعدواکسن چهارماه اسهال داره چیکار کنم
چرا مامانم شب اومد خدارو شکر فرداش دوتایی باهم موندن کنارم اما واقعا اذیتم کرد ، 9ماه بهم سر نزدن البته خودش مریض احوال بود اما حرصم داد الکی
من همسرم و مادرم خیلی کمکم کردن و هوامو داشتن ، مادر من شاغله ، نمیتونست مرخصی بگیره برای یکی دوشب مادر شوهرم اومد پیشم موند که کاش نمیومد اینقدر اون دوروزحرصم داد که واقعا اذیت شدم بلد نبود هیچ کاری کنه خیلی سخت بود اما شوهرم مدیریت کرد که بین من و اون زیاد شکرآب نشه
من مادر شوهرمو نمیبخشم و حلال نمیکنم بهم خوبی هم کرده ولی این خوبیا فقط به خاطر این بوده که کاراشو میکردم وقتی زایمان کردم و افتادم تو جا توقع داشت تو یه هفته خوب بشم بلند شم کارای خونشو بکنم من حتی تا چهل روز هم خوب نشدم این زنیکه نکبت شد سوهان روح من با بچش سر پیری یه بچه ی پنج ساله داره که هر دوشون منو عذاب دادن و هم چنان عذاب میدن من اون موقع حالم خوب نبود هم از لحاظ روحی و جسمی اینم مدام سر و صدا میکرد و غر میزد سنی ندارم ولی دیگه اعصاب برام نمونده جوری که فکر میکنم نیاز به دکتر دارم هیچ وقت اون روزا رو فراموش نمیکنم که چی سرم اومد
آره والاحرص آدمودرمیارن فقط
من ،خدایش خانواده شوهرم برام کم نزاشتن همه کار برام کردن از خواهر شوهر بگیر تا خریدای پدر شوهر مهربونم و مادر شوهر گلم خانوادم فقط میامدن بهم سر میزدن الهی شکرت که خانواده شوهرم خیلی خوبن ،ان شالله شما هم با خانواده شوهرتون مشکلی نداشته باشید
فقط و فقط آرامش میخواستم
واینکه نظرات بی جا و مختلف اطرافیان در مورد بچه و زردیش و...
خییلی اذیت میکرد تو اونموقعیت فقط آدم آرامش میخواد.
منم ۴ روز مادرشوهرم پیشم موند بعد منو برد خونشون هیچی برام کم نذاشت مثله دخترش ازم مواظبت کرد
خداخیرش بده بعد از اب دهم رفتم خونه مامانم ۲۲ روزگی دخترم هم اومدم خونه خودم اما همیشه مادرشوهرمو دعا میکنن درحقم مادر ی کرد
سلام خانما بعد از زایمان تا وقتی پریود نشدیم ممکنه باردار بشیم یا باید جلوگیری کرد
چه جوری دلش اومد این کار و بکنه واقعا
مادرم خداحفظش کنه خیلی کمکم کرد وخانواده همسرم کمکی نکردن چون فکر میکردن وظیفه مادرمه فقط یه بار کاچی درست کردن اوردن ولی مادرشوهرم با زبونش ناراحتم کرد ودلم شکوند که متاسفانه بعدش اتفاقات بدی براش افتادو دلش شکست
من ازمادزشوهرجاری وفامیل همسرم اصلاتوقعکمک ندارم دوست ندارم زیرمنت کسی باشم حتی ازخواهرخودمم توقع ندارم خودم راحتم وهمه کاراموخودم میکنم همسرممتوکارای خونه کم کمک میکنه خودمم نمیزار
خانماباهمسراتون سرمسایل بحث نکنیدهیچ مساله ای ارزش نداره زندگی مشترک دعوابشه سرپسراولم همسرم بحث میکردمنم تحمل نمیکردم جواب میدادم البته فحش حرفای بدنمیگفتم صدام ولحنم تندوبلندبودهمسرم تحمل نمیکردچندبارکتکم زدالبته شدیدنبودصبرموزیادکردم حرفی میشه سکوت میکنم یابحث عوض میکنم اکثرمردارام میشن مگه خیلی خشن باشه
تنها ی تنها بودم تا ۷و۸ روز خواهرم خیلی کمکم کرد که واقعا بهش مدیونم چون مادرم نمیتونست ازطرفی هم از خانواده شوهر خیلی دلم پر که کمک که نکردن هیچ تازه شوهرمو هم مینداختن بجونم درصورتی که همه کاری واسشون کردم مادرشوهرم عمل کرد همش من مراقبش بودم وقتی من زاییدم گفت من کمک نمیکنم وضیفه خانوادته ول کرد رفت سفر روزای سخت تموم شد ولی یه سریا خوب خودشونو نشون دادن ه نمیگذرم وبه وقتش تلافی میکنم
سلام من هفته ۲۸ بارداریم چند ماهه میشم
هیچ توقعی نداشتم
هیچ کس نداشتم تنهای تنها تو بارداری یک بار باشوهرم بحثم شد طوری با پشت دستش زد از صورتم ک خون دماغم پاشید ب دیوار یک بارهم اخرای با داریم بود یکم خونریزی داشتم ترسیدم شب ساعت 3 بهش گفتم بریم بیمارستان میترسم گفت زنگ بزن با مامانت برو من نمیام
مامانم مراقبت کامل سر هردوتا بچم
خانواده شوهرم ک یه بار زنگ زدن تا ده روزم پیداشون نشد
سر بچه دومم خواهر شوهرم ایقد کار ریخت سر شوهرم ک فقط اومد دنبالمون حتی نزاشت واسه مامانم یه ناهار بیاره خانم
خواهرم با اینکه خودشم باردار بود کمکم بود غذا درست میکرد آریا رو حموم میکرد فقط خواهر و خانواده خودم و البته فامیلام که دور برم بودن میومدن بهم سر میزدن
مامان قوی درست میشه،توکلت بخدا دعا کن ذکر یاودود رو ب نیتشون زیادبخون.
هی روزگار😕😕
سلام مامانای باتجربه من حالت تهوع دارم بالا نمیارم زبونم تلخه از بوی خودم خوشم نمیاد کسی بوده اینجوری باشه جنسیت نینیش چی بود؟؟
من نمیتونستم از کسی انتظار داشته باشم چون از روز سوم ک دخترم مرخص شد فهمیدن ک زردیش ۲۵و باید بستری بشه و هیچکس نمیتونست برام کاری کنه پس در نتیجه انتظاری نمیتونستم از کسی داشته باشم
خیلی داشتم ولی نشد فقط شوهرم ازم مراقبتی کرد
مادرم تا سه ماه پیشم بود بعد اونم یه هفته من میرفتم خونشون موقع برگشت مامانمو میاوردم با خودم یه هفته وامیستاد وقت رفتنش منم میرفتم و این داستان ادامه داشت تا ۶ماهگی پسرم.اگه نداشتمش بیچاره بودم خیلی زیاد کمک حالم بود شبا من میخوابیدم ولی مادرم پسرمو میخوابوند حتی نصفه شبا بیدارمیشد به جای من مادرم بهش رسیدگی میکرد
من ازشوهرم انتظارداشتم که اصلاعین خیالشنبودمن بخیه دارم ادیت میشم فکرچت بازی وتوگروه هابودازطرفی ازمادرشوهرم انتظارداشتم چون مادرندارم فقط یک زنگ بزنه راهنماییم کنه که نکردالان سربچه دومم خدارودارم نیازبه دلسوزی احدی ندارم
خیلی خوب بود تا بیست روز خونه ی مامانم بودم مامانم رسیدگی میکرد بعدش رفتم خونمون شوهرم کارامو می کرد
توقعم زیاد بود 😭😭😭😭😭😭
البته منم مادر شوهرم کمک کردم ولی ۴۰ روز خواهرشوهرم حتی لباس زیرامم شسصت و کمک بچه ام بود واقعا مدیونشم
من بارداری اولمه. خودمو واسه همه شرایط سخت آماده کردم و از هیچ کس هیچ توقعی ندارم و دارم از لحظه لحظه بارداریم لذت می برم. موقع زایمانمم ممکنه مادرم کنارم نباشه. خدا بزرگه. ان شاالله به خوشی می گذره.
ولا من همه دلسوزانه کمکم کردن فقط خودم نمیتونستم خیال رحت استراحت کنم و پا میشدم کارای بچه رو انجام میدادم فقط یکم تحت فشارم میگذاشتن شیر خودمو بهش بدم منم شیر نداشتم
😍
من ک تا چهل روز خونه مامانم بودم خداروشکر مث پروانه دورمنو بچم میگشت اصن من دست ب چیزی نمیزدم فقد درازکشیده بودم چون میخواست بعد چهل روز ک برم منت مادرشوهرم روسرم نباشه همه کارامو میکرد من فقد استراحت میکنم خیلی ممنونم ازش نوکرشم خدا حفظش کنه خدابرام نگهش داره ممنونم ازت مامان جون خیلی دوست دارم مامان گلم 😘😘😘
من مادر و خواهرام خیلی کمکم میکنن انتظار داشتم کمک نکن ولی کردن دستشون واقعا درد نکنه
تو این کرونا توقع داشتم مزاحمم نشن یا اگه میان کمک حال باشن نه اینکه کارمو زیاد کنن
خدارحمتشون کنه عزیزم اره دیگه دلخوشیم شده دخترم
من از مادرم و خواهرام و شوهرم توقع داشتم خداروشکر خیلی کمکم کردن دستشون درد نکنه
توقع داشتم تنهام بذارن فقط.منتها
هر چی مشکل تو زندگی هست فقط فقط زیر سر خواهر شوهر و مادر شوهره الاهی مادر شوهر های بی انصاف و خواهر شوهر های کثیف از رو زمین جمع بشن وای که چی بگم دوستان من بیشتر مطلبها تو نو خوندم همه مشکلات تون با دخالت مادر شوهره یکیش خودم وبه نظرم آدم از خانواده خودش نباید توقع داشته باشه از خانواده شوهر باید توقع داشت چون همه جا خودشون دخالت میدن تو این مسائل هم باید دخالت بدن و وظیفه شونه چون بچه پسرشونه !!!!
اکثرا از مادرشوهر خواهرشوهر نالیدن
ولی من مدیونشونم به خصوص خواهرشوهر بزرگم من رفتم شهر خودمون زایمان همون شب خونه بابام بودم فرداش بچه م تب کرد و من و شوهرم هیچی بلد نبودیم و حای مامانم نیومد اتاق یه چیزی بگه یا بچه رو بگیره چون دختر بچه داداشمو داشت میخوابوند این همه گریه و داد منو جواب نداد آخرشم بردیم بیمارستان و احیای دوباره و ۱۰ روز ان آی سی یو و خیلی بد به من و شوهرم گذشت خواهرشوهرم هر روز هر روز از این شهر میومد منو میفرستاد استراحت و حموم کنم تا دوماه خواهرشوهرام میومدن بچه مو حموم میدادن مادرشوهرم تا۱۰ روز خودش غذا درست میکرد میاورد بعد ۱۰ روزم میومد پیش بچه تا من به کارام برسم
خدا حفظشون کنه الهی همیشه سلامت باشن
من خدارو شکر مادرم و خواهر شوهرم کمکم میکردن تا چهل روز بعد دیگه خودم اراده کردم خدا کمک م کرد انتظار داشتم کمکم کنن که کردن دستشون درد نکنه
ازهمسرم توقع داشتم ولی اون هیچی نمیدونست
زایمان سختی داشتم و ۱ماه تورخت خاب بودم نمیتونستم خوب راه برم
تونگهداری بچه کمک نمیکرد
وهمش میگفت زنای مردم ازدهشون درمیان کاراشون و خودشون میکنن جرا توبلند نمیشی
و رابطه میخاست ک من میترسیدم و گریه کردم دردم اومد
قهرکرد باهام حرف نزد
هیچی حالیش نبود واقعن
توفصل گرما اره مشکلی نداره
هیچی بابا همش بدبختی بود
من ازهمه خیلی توقع داشتم ولی فقط مامان بابام انتظاراتم رو برآورده کردن،بقیه محل ندادن😁😁😁😁
ممنون عزیزم خوودتوناراحت نکن
دلم میخواست شوهرم حداقل یه نظافت چی بیاره که خونه رو تمیز کنه و غذا از بیرون بگیره و خودشم بیشتر خونه بمونه و بهم کمک کنه یا یه پرستار بگیره بچه داری خیلی سخته
منم ماه هفتم بارداری بودم ک فهمیدم شوهرم سرطان داره
اون روزا خییییییلی بد و سخت گذشت هر روز و هر شب فقط گریه میکردم برای شوهرم بعدم که بچم ب دنیا اومد شیمی درمانیش شروع شده از استرس های من بچم کولیکی شد تا دوماه
الانم حالمون جالب نیس دستمون بند دکتر و شیمی درمانیه
برا شوهرم دعا کنید خوب بشه ایشالا....
دوستان دعاکنیم برای اوناکه منتظرن مادر بشن انشالله به زودی زود دامنشون سبز بشه و خداوند بچه سالم و صالح بهشون بده.الهی آمین
زایمان اولم خوب بود خانواده خودم خیلی هوامو داشتم شوهرمم همینطور ولی تو زایمان دوم واقعا سختی کشیدم فقط شوهرم و داشتم هیچکس نبود ازم مراقبت کنه ۳روز خواهرم اومد پیشم بعدش رفت دیگه خودم کارامو انجام میدادم
وااااااااای چقدر مشکلااااات بنظرم از هیچکس نباید توقع داشت
ممنون عزیزم
تاچن ساعت بعد مثلا؟
هی هی من نگم از غربت ازبچه ام ک 34هفته باوزن 2کیلودنیااومد خانواده شوهراحمق زایمان سخت تاچهل روز افسردگی شدید داشتم میخواستم خودکشی بکنم ازبچم بدم میومد مادرشوهراشغالم زیرپام بود میگفت وظیفه من نیس بیام بچه تونگه دارم توبخوابی فکن من شهردیگه زندگی میکنم الان 4ماه اومدم خونه مامانم بچم یکم جون بگیره شوهرم انقد پرکردن ک میگن خودش رفته بزارخودش برگرده گفتم ازمن نخوری زن ازخدامنو بچم بخوری فعلا دخترش درگیره باشوهرش میخوان طلاقش بدن
مامانای عزیزم شما وقتی بچه هاتون رو میبرین حمام دیگه بیرون میبرینشون؟؟
من همسرم نمیخاست بچه داربشیم ۳سال بودکه ازدواج کرده بودیم ولی بچم خداخاسته شدبرام شکرخداولی وقتی به شوهرم گفتموحاملم وتست بی بی چکم مثبت شدناراحت بودنه تبریک گفت نه بوسم کردنه کادوخریدحتی وقتی براسونوضربان قلب رفتیم یابراسونوجنسیت توهیچ کدوم یه شکلاتم برام نگرفت یاتبریک نگفت دلم خیلی شکسته والانم اذیتم میکنه پدرمادرشم بدترازخودشفقط گفتن شکرخدا
ممنون عزیزم خدا هیچ مادری رابابچش امتحان نکنه
دارم از شیر میگیرم دخترموو واقعا تنهام
من ازاول بارداری تااخرتنهابودم فقط همسرم بود اونم گاهی حق داشت خسته میشد
واینکه هماتوم دیابت تیروئیدبارداری داشتم
بعدم بچم ۶ماه نیم دنیاآمد باز۳۰روزان آی سیوبودیم باهم شوهرمم انگاردم درش بیشتربود واقعاخدا۳تامون واسه هم نگه داره ولی فهمیدم اطرافیانم فقط موقع که کاردارن منومیخان واین خیلی بد من زاچیشون بودم اساس کشی همه همه جابودم امابارداریم توفامیل ازنظرسختی تک بودهمه تنهام گزاشتن
من فقط فقط شوهرمو داشتم خانواده شوهر که اصلا نیامدن پیشم عقده ای ان دیگه فقط خاله دخترخاله شوهرم اومدن پیشم اما اونطوری که من میخواستم ازمنگهداری نکردن سر۳روز هم رفتن خودم موندمو خودم
آره والا،پرو رو تشریف دارن
من کلاتهای تنهابودم ولی براهمه همه کارکرده بودم وتوقع داشتم
من ماه چهارم بارداریم مادرم رو از دست دادم و ماه هشت بارداری برادرم تصادف کرد و رفت تو کما مادرشوهرم ماه اخر اومد پیشم خواهرام هم برای زایمانم بودن یکی از خواهرام پرستاره و خیلی کمکم کرد مادرشوهرم تا روز ششم زایمانم کنارم بود و برام مادری کرد خدا مادر عزیزم رو رحمت کنه و مادرشوهر مهربانم رو برام نگه داره
بدترین روزای زندگیم بود از یه طرفم بچم دنیام شده بود خیلی سخت گذشت با خانواده شوهر تو یه شهر غریب بخدا ۹روز گذشت پاشیدم واسشون آشپزی و گرد گیری میکردم
و امااااا خانواده شوهر😡😡فقطططط بلدن مقایسه کنن..همش میگن وای عروس فلانی زاییده چقدر بچش درشته. خودش چقدر خوش هیکل و خوشگل شده...تو هرچی خوردی خودت چاق شدی و به بچت چیزی ندادی...واااای شکم ب اون بزرگی و بچه ب این ضعیفی(خداروشکر بچم ۳کیلو و نیم بود😅)نرمال بود وزنش...مقایسه بخوره تو سرشون هر روز یه تز جدید دارن که سرمه بکش تو چشماش زنجبیل بکن تو مقعد بچه اونم یک هفته هر روز😑😑سر بچه رو باید با روسری ببندی تا گرد بشه..نوک سینه بچه رو محکممممم فشار بدی تا چرک بدنش بزنه بیرون😂😂
ولی خداروشکر رو ندادم و نذاشتم هیچکدوم از این کارو بکنن
#خانواده شوهر_لطفاااا_دخالت_نکنید🤦
مادرم دوستش داشتم خیلی ارزوش ازدواج من وبچه دارشدنم بودازدواج اولم شکیت خوردبرام غصه خوردخیلی ۵۰ساله رفتش ولی انگارهمیشه بامنه وماهی یه بارمیرم سرقبرش تانوه هاشوببینه حسرت اینکه پسراموببینه به دلم موندشماهایی که مادردارین چه سعادتی دارین من فقط حسرتشومیخورم روزی نیست به یادش گریه نکنم
هیچکی نمیخواددخالت کنه یابدجنسی کنه تولدیه ادم این چیزادنبالش داره همه ذوق زده اندهرکی بانظردادن یاکمک نقدی غیرنقدی بعضیاهم هیچی نمیدن همیناجذابش میکنه وگرنه همه چیزاماده وحاظرباشه ادم لذتشودرک نمیکنه کنارهرسختی یه شیرینی هست این ایه قرانه
من ازهردوباراداریم راضیم وخاطره ش برام مونده باابنکه مادرم سه ماه بعدعروسیم تازه باردارشدم مردبدترین اتفاق زندگیم بودشوهرمم حمابتم میکنه بقیه خانوادش نه ولی راضیم خداراشکرکنارسختیاخودبچه دارشدن واقعاشیرینش میکنه
من بارداری وزایمان اولم تابچم بزرگ شه سختی کشیدم خیلی تجربه نداشتم ولی سخت نبودبرادومی باتجربه شدم
من هنوز زایمان نکردم ولی دوست دارم مادرم و مادرشوهرم مثل یه پرستار پیشم باشن و ازم مراقبت کنن و همچنین از تجربیاتشون بهم بگن و راهنماییم کنن دیگه دوس ندارم تا ۴۰ روز کسی مزاحمم بشه و بزاره با بچه م راحت باشمو مراقبت از بچمو به خوبی یاد بگیرم🙃
زایمان اولمو خدانصیب هیشکی نکنه.بماند... ولی شوهرم توهرسه زایمان کاملا حواسش بهم بود هم تو حاملگیم هم زایمانم.خیلی بهم کمک میکرد.خدا خیرش بده.🤗ولی خانواده اش تا به امروز اصلا بچه مونو ندیدن .شوهرم هم ازشون خیلی دلگیره.
طبیعیه همه درباره قیافه نظرمیدن همش میگفتندپسراولموکه زشته به کی رفته چشاش بادداره کسی زنش نمیده برادرشوهرم بادامادش اوایل ناراحت نمیشدم ولی اخربادلخورمیشدم اخرم خدایه نوه به برادرشوهرم دادفوق العاده زشت پسرم خیلی قشنگه پسرکوچیکمم خیلی بانمکه خودشون هی بغلش میکنندچوب خداصدانداره دمش گرم
ده روز اول مامانم اومد خونمون و مثل فرشته ها مراقب من و پسرم بود...من فقط میخوردم و میخوابیدم😍😅😅😍الهی قربون مامانم برم طفلی هر دو ساعته فقط بیدارم میکرد ک ب بچم شیر بدم...خودش آروغ پسرمو میگرفت پوشکشو عوض میکرد...تمام کارهای خونمون میکرد..من فقط شیر میدادم..بعد ده روزم ی هفته منو برد خونشون تا کامل حالم خوب بشه😍😍😍خدا همه مامان هارو برای بچه هاشون حفظ کنه..روح مادر هایی که دیگه نیستن هم شاد🙏
قطعااااا اگه مامانم پیشم نبود افسردگی میگرفتم..خیییییلی تو روحیم تاثیر مثبت گذاشت❤️😍
از مادرم توقع داشتم دو سه شب اولو که بدن من ناتوان و خسته اس،بچمو بیشتر نگه داره تا من بتونم استراحت کنم. اما از شب اولی که اومدیم خونه، مامانم و همسرم و همه رفتن خوابیدن و من موندم با یه نوزاد گرسنه که ثانیه ای نمیخوابید و همش بغلش میکردم و دور خونه راه میرفتم و صدای خور و پوف اهالی خونه رو میشنیدم.شیر نداشتم و شیر خشکم نمیخریدن میگفتن گرسنه بمونه سینتو میگیره. گرسنه موند،سینه رو به هیچ وجه نگرفت و زردی بچم رفت بالا. دست آخر مادرشوهرم اومد من و بچمو آورد خونه ی خودم و شیر خشک و شیشه ام خرید و بچمو سیر کرد و رفت. توقع داشتم درکم کنن،کمکم کنن،حداقل ده روز اولو که من ناتوان و رنجور بودم و آثار بی حسی تو بدنم بود رو کنارم باشن. اما افسوس. من بودم و بچم و تن خسته ام. خداروشکر که گذشت،امیدوارم دیگه اون روزارو مجدد تجربه نکنم.
من مادرم خیلی کمکم کرد مادرشوهرم اومد کمک حالم بود بنده خدا ولی اینقدر پسرم از کولیک و رفلاکس بد بود و اصصلا خواب نداشت و اینقدر تا دو ماه مخصوصا ماه دوم اذیت شدم که نمیدونم چرا کمک بقیه اصلا به چشمم نمیاد خلاصه خیلی اذیت شدم خیلی
بارداری افتضاح بود زایمانم همینطور مادرشوهرم که همش میومد نظر میداد خواهرشوهرمم میگفت اینکه شیر نداره و فلان و بهمان مادرم ۵ روز موند که همش بفکر بقبه بچه هاش بود غذا نمیخورد مادرشوهرمم همش زخم زبون میزد بش بعد از یه هفته هم یه دعوایی بپا کردن شوهرم و مادرشوهرم تا یکماهگی دخترم رفتم قهر زن زائو رو زدن و میگفتن بچمونو بده خودت برو الانم که بچه دوممه مادرم اصن یادش نیس منم هستم گاهی زنگ میزنه که با دخترم حرف بزنه گاهی از خودم خجالت میکشم که چرا هیشکی دوسم نداره چرا اونکارارو بام کردن
اینکه تو کارتربیت بچه دخالت نکنن تربیت بچه برا پدرمادره ن مادر شوهر و خواهرشوهر
مادر شوهر من شب اول زایمان با خوشحالی گفت شمارو با گریههای بچه تنها میزارم و هرهر کرد و رفت
دختر منم اون شب نه تنها گریه نکرد که تا ۱۱ فردا خوابید
بعدش هم هروقت میومد بچه.م خواب بود فکر میکردن من از قصد میخوابونمش
به خواهرشوهرم میگفت برو بیدارش کن
بچهمو بیدار میکرد و مینداخت به جون من و خیالش راحت میشد
خیلی منو گریه انداخت
انتظار نداشتم
و ازش نمیگذرم
فقط هدایا رو کارت به کارت کنن و تا ۴۰ روزگی نیان 😄
غذا هم هر روز تازه به تازه ارسال کنن
یکی هم بیاد نظافت منزل
باقیش با خودم😆
فقط می خواستم شوهرم فقط و فقط یک ماه اول رو تحمل کنه تا من به شرایط عادت کنم و امور کار دستم بیاد که به حق نا امیدم کرد.
من انتظاردارم هیچکی رواعصابم رانره مخصوصابچه های جاریام وبابای خودم که بدبختانه اگه زایمان کنم به جای اینکه منوببرن پیش خودشون باداداش 17ساله وخواهر8ساله ومامانم ازشهرستان میان اینجااستراحت کنن ازخونم بیرون نمیرن حداقل یه دوری بزنن انگاروضعیت قرمزازاولم سیسمونی گفتن نمیخریم حتی یک قرون چون براحامله شدنت ازمون اجازه نگرفتی حتی سراین موضوع کتکمم زدن خلاصه بیشتراززایمان ازفکرچترکردن اینامیترسم رسماتوی خونم زندوتی میشم حتی حق ندارم درازبکشم😭
خانما تاحال کسی سویق جو با عرق یونجه خورده
من از مادر شوهرم انتظار دارم وقتی میاد خونه م نخوابه روی تخت خوابم.حتی بعد زایمانمم مامانم نمیخوابید کنارم میگفت میخورم به بچت یهو ولی مادر شوهرم میومد میخوابید رو تخت خوابم و از روز اول زایمانم دعوا انداخت تااااا دهم بچه م.😭😭😭 شوهر بیچارمم فقط جمعش میکرد. بهم میگفت چشم بچه رو سرمه بکشیم یا بچه ۲ روزه رو میذاشت رو پاهاش تکون میداد که بخوابه و از اینجور کارا😔😔😔 مامانم و خواهرمم اومدن و اونا همش به کارای خونه م میرسیدن و بهم محبت داشتن .نمیدونم واقعا چرا مادر شوهرا همچین میکنن
این ک نیان بگن چشاش زشته شبیه مامانشه لباش قشنگه مثل باباشه... تا کی درگیر قیافه ی بچه من بودن ک فلان جاش به کی رفته فلان جاش به کی من ک سپردمشون به خدا
من انتظارداشتم کسی باکارام وبچه داریم کاریش نباشه چون دخترم تابستون بدنیااومده بودمادرشوهرم خواهرشوهرمم همش پتوپیچش میکردن خیلی عصبی میشدم روزهای بارداریموبیشترازبعدزایمانم دوست دارم🙂
مهمونی میان ناهار و شام نمونن. واقعا نمیتونم ازشون پذیرایی کنم. بعد خیلی هم مسخره س که میگن ما بچه رو نگه میداریم تو کارات رو بکن. بعد که بچه شیر می خواد و دستشویی میکنه صدام بزنن. راست میگین شما کارای خونم رو بکنین بذارین من با روحیه بشاش با بچم وقت بگذرونم.
فقط میخاستم حالاکه کمک نمیکنن دخالت هم نکنن هی بگن فلان ساعت شیربده واینجورواونجور
عزیزم خدارحمت کنه مادرتا
بارداری سختی داشتم تا سه ماه هر شب آمپول داشتم تا بچه بمونه زایمانم خیلی سخت بود از ده روز تولدش نفخ شدید گرفت تا چهل روز شب روز نمیخوابید بماند که خانواده شوهرم نداشتن شیر باعث گریه بیقراری بچه میدانستن چند روز مانده به چهلم بچه کل خانواده شوهرم من وشوهرمم کرونا گرفتیم بچه سی و چند روزه نمیدانستم چ کنم بچه دادیم مادرم حال شوهرم بد شد ده روز بستری شد خودم کرون گرفته هر روز میرفتم بیمارستان خلاصه دوماه طول کشید تا خوب شدیم توانستم بچه بیارم خانه
توقع هیچی کاری ب کارم نداشته باشن تو شیردهی و...دخالت و اظهار نظرنکنن.واقعا مادر خودش میفهمه چی ب صلاح بچه اس چی نیس..مخصوص تربیت ک خیلی اینطور کن اونطور نکن
توقع داشتم که ازم توقع کار کردن نداشته باشن
توقع داشتم خانواده ی همسرم کنارم باشن اماتا۱۳ماهگی نوشونوندیدن،الان باوجودتمام کارهایی که واسم می کنن هیچ وقت نمی بخشمشون وسپردمشون به خدا
کاشکی مامانم زنده بود میومد پیشم😭😭
یه هفته مامانم پیشم بود همه کارای پسرمو خودم و همسرم انجام میدادیم و از روز اول نذاشتیم کسی دخالت کنه تو تربیتش مامانم فقط کنارمون بود که دلگرمی باشه و آشپزی میکرد خدا روشکر اصلا اذیت نشدم هفته بعدش مادرشوهرم اومد و میخواست بچه رو برام نگه داره منم ازش پذیرایی کنم و من دوست نداشتم بچه مو دست هیشکی بسپارم و سعی میکردم هم آشپزی کنم و از مادرشوهر پذیرایی کنم هم کارای بچه مو خودم بکنم اما خب خیلی کاراش اذیتم میکرد چون اولا شدید سرما خورده بود و من بخاطر بچه خیلی میترسیدم بعد بچه ۱۰ روزه رو میذاشت رو پاش میخوابوند یا روسریشو میکشید رو سرش و هی اصرار میکرد که بهش نبات داغ یا آب قند بدین یا از آب غذا بش بدین حتی یه ذره شربت آبلیمو بش داد که من دیگه قاطی کردم و به شوهرم گفتم بهش بفهمونه که حق نداره چیزی بده بچه من بخوره و منم شیرم زیاد و کافی بود و دکترشم گفته بود بجز شیر خودت چیزی بش نده خلاصه اون هفته به سختی گذشت
من شیرم خیلی کم بود و بچم سیر نویشد مجبور شدم شیرخشک هم بدم ولی مادرشوهرم هروقم منو میلینه میگه بچت گشنشه شیر نداری بدی بهش سیر نمیشه😔😔 من هنوز من هنوزم شیرم خیلی کمه ولی دست خودم نیست که
سلام هیچکی نیاد ببینمش😁😁😁
من حاملگی بدی داشتم ماه آخر مسمومیت حاملگی گرفتم و بچه رو ۳۷ هفته بدنیا آوردم وزنش ۲۷۷۰ بود.هرکی میومد ملاقاتم میگفتن چقدر ریزه اون شکم به اون بزرگی این چیه زاییدی..بچم خیلی بامزه و بانمکه الانم که یکم جون گرفته هرکی میبینه میگه سبزه یا سیاه زغالی..
چقدر همه دلشون پره. .....چند تا نظر میخونم. از ناراحتی هاشون بدم میاد بقیه نظراتو بخونم
من خیلی دوست داشتم همسرم و مخصوصا اقوامش بهم استرس وارد نکنند اما متاسفانه خیلی با حرفاشون و رفتارشون منو عصبی میکردن و ناراحت
من وقتی رفتم خونم همسایه هام خیلی خوب بودن خیلی هم بهم رسیدن
ده روز ک رفتم شهرستان خونه مامانم اینا توی همشون کم کم علائم کرونا بروز داد مجبور شدم برگردم خونه خودم شوهرم وقتی خونه بود خیلی کمکم میکرد ولی وقتی نبود مادرشوهرم هر روز با خودش کلی مهمون میاورد خونه ام با همون شکم بخیه پامیشدم پذیرایی میکردم شبا ک همسرم شیفت بود میموند پیشم صب رفتنی جاشو جم نمیکرد ک من جم کنم چقددد متنفرم ازش
تنها کمکی که نیاز داشتم یکی هی توصیه به آدم نکنن و گاهی از بچه مواظبت کنن مادر بخابه
مادرم کمک کرد ازکسی هم توقعی نداشتم جاریا وخواهر شوهرا می خواستن زنگ بزنم منت کشی اوناهم باهزار ناز و منت بیان منم زنگ نزدم خواهرم مادرم کمکم کردن ،کمک به منت گذاشتن بعدش نمی ارزه
اگه بخوام بنویسم ی کتاب میشه فقط اینو میگم حلالشون نمیکنم سر روز سوم زایمانم خانوادمو بیرون کردن بابخیه خودم بچه رومیشستم وتنها بزرگش کردم با دخالتای سرسام اور...
چی بگم ک نگفتنش بهتره
حاملگی پرخطر
زایمان پرخطر
10 روز مثلا استراحت تو خونه مامانم ک همراه با تنش و ناراحتی بین همسرم و مامانم گذشت
بعداز 10 روز با همون شکم پاره و خستگی زیاد چون واقعا دیگه از نظر روحی کم آوردم
اومدم سرخونه ام خودم بودم و شوهرم
خداخیرش بده با اینکه اوضاع مالی خوبی بخاطر کرونا نداشت نه تو دوره حاملگی و نه از زایمان تا امروز نذاشته آب تو دلم تکون بخوره
مامانش رو هم اورد بیمارستان کمک مامانم
خودش هم پابه پا ی من تا امروز اومده
حتی روزی ک خانواده اش رو آورد دیدنم بهترین وسایل پذیرایی و گل وکیک و بستنی و... رو همراه خانواده اش آورد و آبروی من جلوی خانواده ام حفظ بشه
من از خانواده خودم خیلی دلگیرم ...
اما خدا شوهرم رو کمک کنه و سایه اش رو برای من ودخترم نگه داره
مادرم کنارم بود زن داداشم داداشام مادر بزرگم خیلی کمکم کردن تاخود الان میام خونه بابام خودشون ب بچه ام میرسن
خداصبرت واقعا سخته عزیزم انشالله محمدجواد جاش واست پرکنه قسمت این بود ولی دل مادر نمیشه آروم کرد درکت میکنم
توقع داشتم بیان بچه رو بگیرن تا من بخوابم😁
خدا سایه مامان وباباهامونوازسرمون کم نکنه،،ان شالله همیشه سلامت باشن،،❤️❤️❤️ کسایی هم که مامان وباباهاشون فوت شدن خدا رحمت کنه🖤🖤🖤🖤
حالم بدشدحرفاتون همش دردناکه چرااخه دنیامون اینجوری منم اصلادوره زایمانم خوب نبود.. وقتی زایمان کردم شوهرم منوبردخونه مامانم اما دوروزبعد بچم زردی گرفت بردیمش بیمارستان بستری شدتاپنج روز مادرشوهرم وشوهرم وقتی فهمیدن زردی گرفت زدن توسرم ک توباعث شدی زردی گرف میگفتن توخانوادت بلدنبودین غذای خوب نخوردی نمیدونم ب بچه شیرزیادندادی زردی گرفت خلاصه بعدبیمارستانم نزاشتن برم خونه مامانم بزوراوردنم خونه مادرسوهرم.. یکی دوهفته خونه مادرشوهرم بودم بعدش رفتم خونه خودم هیچکسم نیومدکمکم ازبیس روزگی خودم نگهش داشتم خودم همه کارکردم😢
ممنون عزیزم
من قبل زایمان کرونا گرفتم خیلی شدید چند روز بستری شد م شوهرم کارو تعطیل کرد همش به من میرسید وکارای خونه را میکرد مامان وخواهرا وجاریم که همسایمون همش غذا آبمیوه درست میکردن میفرستادن بعدم که زایمان کردم مامان اومد خونمون واقعا مامانا عشقن خدا حفظشون کنه نذاشت آب تودلم تکون بخوره وهمش بهمون میرسد ولی روزای سختی داشتم به خاطر کرونا که تازه خوب شده بود خیلی بیخاب شده بودم دهشبانه روز شاید یک ساعت خوابیدم بعدشم که بچم 20 روزش نشده بود سروکله رماتیسم پیدا شد اصلا نمیتونستم تکون بخورم یایه دست لباس از بچم عوض کنم شوهرو مادرم خیلی اذیت شدن تا یکم سرپا شدم ولی بعداز این دوران مامانم مریض شده من فکر میکنم ازبس حرص منو خورده اینجور شده آخه 6 یا7ماه دستش به من بند بود وخیلی نگران برا سلامتی همه مامانا دعا کنید برا مامان منم همینطور
من ابجام همش پیشم بودن وکاراموانجام میدادن ،خیلی ازشون ممنونم ،
اما بخاطراینکه پسرشش سالم پارسال توتصادف فوت شد ،نمیدونم چکارکنم همش به محمدجوادم نگاه میکنم ببینم به هم چه شباهت هایی دارن وگریه میکنم بیشتر شبا تنهامیام تواتاق ونگاش میکنم ویاد اون یکی پسرم میفتم حرفاش یادم میاد که مثلا میگفت یه داداش برام بیارحالا که داداش داره خودش نیست خیلی دلم میگیره نمیتونم فراموشش کنم😭
من از همون اولم میدونستم میتونم از پسش بربیام تنهایی حموم اولشم خودم تنهایی بردم همه کاراشو خودم میکنم
دلم میخواست یه محیط آروومی برام فراهم کنن تا راحت بخوابم
دوتا زایمان کردم هر دو طبیعی سر پسرم ۱۰روز اول مامانم موند پیشم بعدش دوماه رفتم موندم خونه مامانم بعد از دوماه هم فقط شب برای خواب میرفتم خونه سر دخترم هم ۱۰روز بازم مادرم اومد موند پیشم بعد ۱۰ روز بازم تند تند میرفتم خونه مامانم خدا همه ی مامان ها رو نگه داره مامانم منم همین طور سر بارداری هم بچه اولم خدا مادرشوهرم حفظ کنه مثل پروانه دورم میگشت اخه من شب هفت بابام فهمیدم باردارم خیلی برام بد بود ولی خانواده شوهرم اصلا تنهام نذاشتن خیلی مراقبم بودن همسرم هم توی باداری هام هم بعد زایمانم خیلی مراقبم بود خیلی هوامو داشت سر هردوتاشون برام کادو خرید خیلی خوشحال شدم ممنونم از همسر خوبم😍
من دوس داشتم تنها باشم حوصله شلوغی رو نداشتم کلا اینجورم نمیخام زیر ذره بین باشم
من وقتی مرخص شدم شوهرم برام گل که نگرفت هیچی حتی ازم نپرسید حالت چطوره این از این 😢😭بعد تو شهر غریب اومدم خونه خودم و مامانم بودیم شوهرم ول کرد رفت خونه برادرش خیلی دلم شکست یکم افسرده گی گرفته بودم دوس داستم دورم شلوغ باشه هر چه به مادر شوهرم گفتم بیا ده روز پیشم باش تنها نباشم نیومد. برادر شوهرم تو اون اوصاع ول کردن رفتن مشهد اخه ما تو این شهر غریبیم به امید برادر شوهرم اومدیم اونا ۲۰ سال اینجان .دخترم زردی گرفت خودم سزارین بدبختی دنیا را کشیدم اگه بخام همشه بنویسم صفحه پر میشه .مادرم هم بدبخت یه زن روستایی تو این شهر جای بلد نبود نه زبون کسی متوجه میشد خلاصه .....
من بعد زایمانم اومدم خونه فقط روزای اول میخواستم در آرامش باشم که نبودم همش سر و صدا بود منم درد داشتم و اعصابم بهم ریخته بود فقط گریه میکردم ولی هفته ی دوم رفتم خونه ی مامانم اونجا خیلی حالم خوب شد .اگر باره دیگه بخوام بچه دار بشم حتما از اولش میرم خونه ی مامانم.
مامان های عزیز من بعد سزارینم خوابم خیلی سنگین شده الان ۲۰ روزه زایمان کردم قبلا مورچه رد میشد از کنارم بیدار بودم ولی الان اصلا متوجه هیچی نیستم ممنون اگر کسی مشکل منو داشته کمکم کنه
هیچ توقعی فقط تنهام بزارن ببینم چه غلطی باید بکنم
خداروشکر من بعد زایمانم اومدم خونه مامانم تا ۶۰ روز خونه مامانم بودم مامانم پیشم بود آبجیم تا ۱۰ روز اول اومد خونه مامانم کنارم بود بهم میرسیدن چه روحی چه بهداشتی چه غذا چه به بچه واقعا مادر داشتن یه نعمته خواهر هم که دیگه هیچ مثل مادر میمونه واقعا از جونش مایه میزاره
وای چقد ناراحت شدم این چیزا خوندم بخدا😔😔😔عزیزم 😔هرکدومتون مادر ندارین الهی که خداخودش ب هر طریقی کمکتون کنه خیلی سخته
من قبل زایمانم خالم ازدست دادم ب طرز بد بابچهاش فوت شدن مامانم داعون بود نتونست روز زایمانم بیاد جاریم اومد پیشم بعدم فرداش مامانم اومد وتا یکماه منو تنهانمیدوشت اگه،میگفت میخام برم مینشستم زار میزدم خیلی شرایطم بد بود اونم میفهمید ک افسرده شدم تنهام نمیدوشت پنجشنها میرفت فقط سرخاکش و میومد اینم این نصف روز یکی دیگه جای خودش میدوشت
بعد میرفت بعدشم چن روز رفتم خونشون خیلی بدادم رسیددد بخدا الهی ک صد بیست سال مادر هممون سایشون بالای سرمون باشه اونای هم ک مادر ندارین الهی ک خدا مادرتون رو رحمت کنه ومادرشوهرتون واقعااازخدا میخام ک مثه مادرتون بشه من زن ددادشم یکیش مادرش طلاق گرفته یکیشم که دختر همین خالمه ک،گفتم بادوتا پسراش تواتیش سوختن مامانم بقران چه برای اون که عریبه چه اینکه دختد خالمه ینی ازمادر بهتره براشون واقعا یه مادرشوهر تموم معناست بخدا همیشه ازخدا میخام مثه مامانم باشم برای عروس واقعا فکر میکنه عروس نیست دخترشه حتی حرمتشون بهتر ازمن داره
خدارو شکر بعداز زایمان همسرم خیلی کمکم کرد چون سزلرین بودم خیلی بهم میرسید هم مامان خودم هم مادرشوهرم هم کمک کردن ولی خواهرم از همه بیشتر کمکم کرد الان هم بچه ام بعضی وقت ها بهش میگه مامان
ای از چی بگم تو دوران بارداری که همش مریض بودم تویه شهر دورافتاده بی کس واسه زایمان برگشتم شهرمون که اونجا یکی پیشم باشه ولی افسوس سره زایمان تاحد مرگ رفتم خون ریزی شدید داشتم بعده ۳ساعت با کمک چند تا دکتر خونم بند اومد بعد که برگشتم خونه همون روزه اول بهم رسیدن خواهرم که بیرون کار میکرد میومد خونه دس به سیاه وسفید نمی زد مامانمم می دیدم با بچه خواهرم ودختر خودم داشتن اذیت میکردن خیلی شلوغ بودن واسه همین با تن بی جونم پا میشدم کارایه خونرو میکردم خیلی دوران سختی بود خیلی سخت الانم که مهمون میاد خونم ۴یا۵روز میمونن انگار نه انگار دوتا بچه دارم بزور میرسم کارایه خونرو بکنم چه برسه به مهمون داری شوهرم انگار اصلا وجود نداره ازمن بدبخت تر نیست فک کنم
خداروشکر هم خانواده ی خودم خیلی خوبه هم خانواده همسرم من دوران بارداری کم خونی گرفته بودم مادرشوهرم برام چند کیلو گوشت خرید پسته و کمپوت که بخورم دوران بارداری وقتی میومد خونم اصلا نمیذاشت من کاری بکنم زایمان هم که کردم هم همسرم خیلی کمکم میکنه هم مادرشوهرم وقتی هم که مهمون داشته باشم یا خونه تکونی مامانم میاد کمکم واقعا ازشون ممنونم
من دوران بارداری خیلی بدی داشتم.استراحت مطلق بودم.خانواده خودم کمی کمک کردن.ولی خانواده شوهرم حتی زنگ نمیزدن.ولی کل مشکلاتم روی دوش شوهرم بود.وقت زایمان خانواده خودم کنار کشیدن .من چون استراحت مطلق بودم بدنم خشک شده بود تا ده روز نمیتونستم راه برم.شوهرم به زور منو برد خونه پدرش.خدایی اونا هم کمکم کردن.از روز چهارم تا دهم اونجا بودم بعدم اومدم خونه خودم.الانم شوهرم تمام کمک حال زندگیمه.اونقد این یک سال برام زحمت کشیده که کمتر مردی اینکار رو میکنه.فقط الان کمی مشکل روحی پیدا کردیم بخاطر فشارهای زیاد این مدت.کمی هم از لحاظ عاطفی هر دو سرد شدیم.یعنی واقعا خسته ایم هر دو.خدا به همه کمک کنه .محتاج بنده نشید ان شاالله.
😂😂😂وای چ کردی
برای من که خیلی خوب بود هم مادرم هم مادر شوهرم هم خواهر شوهرام واقعا ازم خوب مراقبت کردن بخصوص خواهر شوهر کوچیکم دمش گرم خیلی بهم توجه میکرد واقعا دستش درد نکنه شوهرم تو این مدت برام مثل یه فرشته بود خیلی مراقبم بود هر شب خسته و کفته که از کار میومدبخیه هامو قشنگ با شامپو میشست بعدشم خدش سشوار میکشید تا ۱۲ روز صبح وشب این کارو میکرد خدا وکیلی تا امروز فکر نمی کردم شوهرم انقد مرد خوبی باشه هرگز این چند روزرو یادم نمیره با این دردی که داشتم اگه اونا نبودن زنده نمی موندم
ما وقتی من خواهرام زایمان میکنم هم خانواده من هم خانواده شوهر همچی میخرن خانواده شوهرم خیلی خوبن وقتی زایمان میکنم همشون میان یکی غذا میپزه ودیگری........
فقط اذیت نکنن کمک کنن بی منت
سلام من ک پدرم سه روز مونده بود ب زایمانم فوت کرد خیلی برام سخت بود خیلی خدا برای هیچکی نیاره خونه جاریم بودم خوب بود ولی خجالت میکشیدم
من مامانم اومد پیشم از همه فامیل چه خودم چ شوهرم توقع داشتم چون تو همه کاراشون من اول هستم ولی فقط خانواده شوهرم اومدن دعوا انداختن بعدش رفتن
چهل روزه زایمان کردم مامانم و خواهرام اصلا نذاشتن سختی بچه داری بفهمم. حتی دخترم گریه نمیکنه اینقدر که بهش میرسن و بچه راحته. خانواده همسرم ولی کمکی نکردن. مادر شوهرم یه شب اومد نشست رو مبل حتی بچه رو بغل نمیگرفت من آشپزی کنم واسه خودش. الانم خونه مامانمم فقط هی پیام میدن برو خونه خودت بیایم بمونیم پیشتون. منم نمیرم😁
همسرم خیلی همراهمه و کمک میکنه. خانوادم هم خدا رو شکر حمایت می کنند. متاسفانه خانواده همسرم اذیت می کنند. به غیر از ایراد گرفتن مداوم از بچه داری ما مرتب میان خونمون مهمونی و صرف غذا. تو کل بارداری، زایمان و بچه داری مادرشوهرم یه لیوان آب دستم نداد. اما میاد میشینه تا من ازش پذیرایی کنم
شوهرم واسم شال خریده بود ولی خونواده ی شوهرم هیچی واسم نخریدن فقط به پسر پول دادن و براش لباس خریدن ولی خونواده ی خودم واسم همه چی آوردن
من ۲ماهه یاردار بودم ک مامانم فوت کرد خواهرم ندارم ازروزی مامانم فوت کرد بابامم با داداشم رفت شهر خودمون من موندم و شوهرم و خونواده اش تو دوران بارداری هیچکس کمکم نبود ازاینم بگذریم هرروز گریه میکردم از روزی هم زایمان کردم کسی نیومد کمکم بااون حالم از مهمونا پذیرایی میکردم شبا تا ساعت۲ دخترم گریه میکرد ارومش میکردم روزا هم کار خونه میکردم داغون شدم خیلی سخته ادم بی کس باشه😭😭😭
من اولین زایمانم بود شوهرم برام دسته گل گرفته پیشونیمو بوسید بد که اومدیم خونه هم مامان خدم بود هم مادر شوهرم خدا خیرش بده خیلی کمکم کرد همیشه دعاش میکنم حتی بهتر مامان خدم بهم میرسید🥰
خداروشکر بارداری اولم بود و شوهرم خیلی هوامو داشت موقع بارداری که حالم بد بود خودش غذا درست میکرد و همیشه کنارم بود موقع زایمان هم اون شبو بیمارستان موند تا صبح بیدار بود که بچه به دنیا بیاد فرداش با گل و انگشتر اومد پیش منو و دخترمون الان هم تو کارای خونه و بچه داری کمکم میکنه واقعا قبل از این که یک شوهر خوب باشه یک دوست واقعی و همراهه😍
منم کلا تا ۴۰ روز بعد زایمانم خونه ماامانم بودم اصلا نمیزاشتن بیام خونه تو همههه زمینه ها کمکم کردن انشالله خدا به همهههه پدر مادرها سلامتی و شادی عطا کنه به پدر و مادر مهربون منم همینطور...
ولی مادر شوهرم اصلااا هیچ کمکی تا حالا بهم نکرده خدا کنه هیچوقتم محتاجش نشم
پول دیدن دخترمم ده ملیون تومن بود ک فقط فامیلای طرف خودم اومدن همش خرج خونه کردیم طایفه شوهرم هیشکی نیومد جز چن تاشون ک انگشت شمارن اصن رسم ندارن دیدن برن 😂😂😂
منم شوهرم دسش خالی بود نتونست حتی ی دسته گل برام بگیره شیرینی ام نگرفتن خانواده خودم چن بار اومدن برام شیرینی اودم خانواده شوهرم حتی شیرینی ام نگرفتن فقط برا نوشون ی جفت گوشواره و ی پلاک طلا گرفتن برا منی ک مادر بچه بودم ی شاخه گل ی کیلو شیرینی نگرفتن 😭😭😭😭
ن شده ببینه ک مادرش چ عفریته ایه درد دلم زیاده و جایی ندارم بگمش😭😭😭😭😭
منم شوهرم هیچ کادویی نداد پول کادو بقیه هم اوردن دادیم اجاره خونه😔
نقش همسر خیلی مهمه. چه تو بارداری چه بعد زایمان. اما من زیاد از همسرم راضی نیستم به خاطر اینکه هم تو بارداری و هم بعد زایمانم درکم نمیکرد. تو بارداری تا ۷ ماه حالت تهوع داشتم و از خونم بدم میومد. موعد خونمون سر اومده بود به شوهرم میگفتم تو را خدا بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم من نمیتونم پامو بزارم تو خونه آخه هم خونم کوچیک بود هم حمام و دستشوییش یه جا بود از همون اولم یعنی قبل بارداریمم از اون خونه خوشم نمیآمد اما شوهرم حاضر نبود این کارو بکنه بعد از این هم که جا به جا شدیم بازم سر چیزهای مختلف باهام بحث میکرد که یکیش اسم واسه دخترمون بود. بعد زایمانمم افسردگی گرفتم ولی تا گریه میکردم تازه منو سرزنش میکرد. حالم از اون دوران به هم میخوره من دختری بودم که حتی شوهرم به خودش اجازه نمیداد بهم تو بگه ولی تو اون دوران احساس میکنم خیلی رفتارش باهام درست نبود و منم خیلی از لحاظ روحی ضعیف شده بودم
من سه بارزایمان کردم و 4تا دسته گل دارم
هردفعه فقط شوهرم کمکم کرد و مادر شوهر از خواهرام توقع داشتم که هیچی حتی وقتی دوقلوباردار بودم اسباب کشی داشتم نیومدن کمک ولی ادعای خیلی مهربونی و کمک می کنن
برای زایمان اول که از اول بارداری تا بعد زایمان تا ۶ماه خونه بابام بودم خداخیرش خانواده بده برای زایمان دوم شب ها میامدم خونه خودم صبح میرفتم خونه بابام خیلی کمکم کردن خانوادم.همسرم هم تو کارهای خونه کمکم میکرد
سلام من جاریم پیشم بود خدا خیرش بده اخه مامانم تازه دیسک کمر عمل کرده بود نمیتـونست بیاد پیشم من همیشه به جاریم مدیونم
سلام عزیزان کسی میتونه بهم کمک کنه ،کمردرد،دردزیرشکم دوطرف بیشترسمت چپ ودردرحم ممکنه علائم بارداری باشه این ماه امپول سینال زدم ۴روزدیگه بایدپریود بشم به نظرشما باردارم یانه
منم دوست داشتم یکی باشه به کارای خونه و پخت پز برسه چون از اول آدمی بودم که باید کارام با نظم و به موقع انجام میشد ولی بعد زایمان با دردی که داشتم خونه بهم ریخته درسای دخترم کارای خونه اصلا می خواستم بمیرم
فقط فوضولی نکنن همین بزارن خودمون بفهمیم داریم چطوری به بچه برسیم مقایسه نکنن .هی دخالت تو تغذیش نکنن
توقع داشتم همسرم برام یه چیز کوچیکم شده بخره حتی یه شاخه گل تو ریکاوری با کلی درد ب این فکر میکردم شوهرم چ میکنه ایا یه گل میخره ولی نخرید انقدر ضایع شدم مامانم تعجب کرده بود بعد ۳ماه هنوز ب فکر این موضوع غم میشینه دلم مادر همسرمم نیامد بیمارستان
میخواستم یکی کمکم کنه ولی متاسفانه جز همسرم هیچکس کنارم نبود نه توی بارداری نه تو بچه داری اوایل خیلی خیلی برام سخت اما الان ۶ ماهش خداروشکر تونستم از پسش برمیام
فقط درک شرایط روحی و جسمی
توقع درک داشتم،اینکه درد دارم خستم،هنوز از تولد بچم گیجم یکی باید به من میرسید☹️ من که بعد تولد بچم حس کردم بمب تو زندگیم افتاد رسما خواب و خوراک و همه زندگی راحتم تموم شد،فقططط مامانم به دادم رسید همین دستشو میبوسم فقط مامانم از اول تولد پسرم کنارم بود خانواده شوهرم که آل ببرتشون دریغ از یه کمک،قشنگ ذات خرابشون نشونم دادن،آدم انقد بی معرفت
فقط خانواده خودم ..من ۹ماه بارداریم خونه مامانم بودم پسرم که ب دنیا اومد ۲ماه اونجا موندم بعدش اوندم خونه خودم ..و هر روز خونه مامانم ...خدا مامانمو حفظ کنه مخصوصا تمام مادران
من سرزایمان اول احساس کردم که همسرم خیلی تحویلم نمیگیره درصورتی ک خدایی هیچی کم،نمیدوشن برام اما محبت میخاستم،میگفت سختمه جلو مادرتوکنارت بشینم ولی من ناراحتم
واینکه مادرشوهرم نیومد پیشم چون پیره خیلی دلم،میخاست هرجور بود میومد دیگه من رفتم خونشون ولی سراین دلم،میخادبیاد پیشم
من دو ماه قبل از به دنیا اومدن دخترم ، مادرم رو از دست دادم، جونم به جونش بسته بود نفسم به نفسش، خییییلی داغون شدم میخواستم بعد از زایمان ، برم پیشش....اما خواست خدا نبود.
از روزی که مادرم رفت ، خونه مادر شوهرم بودم تا ده روز بعد از زایمانم. خدا خیرش بده هم اون هم خواهر شوهرم هیچی کم نزاشتن. تا آخر عمر مدیونشونم . همچین خوانواده همسری برای همتون آرزو دارم
مادرم فقط مادرم خدا حفظش کنه با همه مادرا .ده روز اول خونه خودم بودم تک و تنها.بعدش بنا ب شرایطی اومدم خونه مادرم بیست روزی میشه .ده روز اول با شوهرم قهر بودن نمیومد 🤣🤣🤣
من دوتا توی قلبش بود ی دونه توی سرش امینوسنتز کردم چهارماهگی گفتن هیچ مشکلی نداره اکوی قلب رفتم 6ماهگی گفتن کامل مال قلب از بین نرفته فقط اخرین سونو گفت هیچی نیست دکتر گفت بخاطر این کیست بوجود میاد چون اکثر مادرا اسیدفولیک نمیخورن یا دیر شروع میکنن من خودم 29روز خوردم
من مادرم سنش بالا بود نمیتونست واسه همین ۳روز خونه شون موندم ولی خونه پدر شوهرم ی هفته موندم هیچی برام کم نذاشتن هم از لحاظ بچه داری هم غذا های مقوی برام درست کرد توه بیمارستان هم تا لحظه زایمان کنارم بود دوش حمام گرم منو برد ماساژم داد دلداریم داد خدا خیرش بده با کاراش دردام و نصف شد تخت های بغل دستم حسرت منو میخوردن چون مادر شوهرم مثل پروانه دورم می گشت.همچین مادر شوهر گلی رو برا همه تون آرزو میکنم ❤🌏
توقع دارم عین زایمان اولم نباشه شوهرم منو ول نکنه بره بشینه بالا پیش مادرش افسردگی گرفتم کسی نفهمید
سروصدا نکنن خواهر شوهرم دوبار بیشتر نرفتم خونش سر زایمانش امیدوارم یادش بمونه
خداروشکر خوب بود اما همسرم زیاد درکم نمیکرد همش سر اسم دخترم گریمو درمیاورد سزارینی بودم... ده روز اول خونه خودم بودم یه شب در میون مامانم و مادرشوهرم میموندن... دستشون درد نکنه هر روز خونمو تمیز میکردن نمیزاشتن ب ذره جم بخورم.. بعدش 10 روز رفتم خونه مامانم بعدش مادرشوهرم برد 10 روز خونشون. بعد اونم 5_6روز موندن خونه مامانم و دیگه اومدم خونه خودم.
بعد از زایمان مادر استراحت نیاز داره وحساسیت داره روی بچش کم ترین کار اینه که کسی ب خونش برای دیدن نوزاد نره ، نوزاد نوازده دیگه دیدن نداره که هی بخوایین پاشین برین دیدن صبر کنین بعد ۴۰ روزگی نوزاد که یه کم هم جون بگیره بعد برید دیدو بازدید و اینکه هرکسی که مادر میشه ذاتا بلده از بچش نگهداری کنه و امروزه بخاطر کلاسا و بالا رفتن آگاهی مادر که دیگه بیشتر بلدن پس اطلاعات عمومیتونم واسه خودتون حفظ کنین لطفا شما بچتونو بزرگ کردین دیگه پس لطفا دخالتبیجا نفرمایین تو نحوه مادری کردن دیگران
اول از اینکه خداشکر مادرم هست با اینکه مسن ولی بهم میرسه چون سر کلاژ شدم فقط مادرم راحتم همسرمان از لحاظ مالی ساپورتم میکنه خداشکر راضیم مادر شوهرمم کمک مالی میکنه بازم خداشکر ولی از این شرایط خودم واقعا خسته شدم انشالله حداقل زایمان راحتی داشته باشم ،🙏💖
هی نه از بارداری خاطره خوشی برام گذاشتن خانواده شوهر چون بچم کیست داشت تو سرش هی میگفتن باید سقطش کنی با اینکی الان که بدنیا اوردمش سلامه خداروشکر یک روز بعد زایمانمم مادرشوهرم بهم گفت پاشو خونتو تمیز کن فک نکنی کسی میاد واست جمع کنع هیچ خاطره خوشی ندارم تو شهر غریبم خدا واسه هیچکی اینجوری نخواد
من پسرم الان ده ماهشه
تا اخرین روز سرکار بودم و زایمان طبیعی داشتم
خوب بود ولی تا ۴ ماه خونه مادرم موندم
واقعا هرچی ازشون تشکر کنم کمه
خواهر و برادرم و مادرم همه سنگ تموم گذاشتن
الانم هر روز میرم خونه مادرم البته خانواده شوهرمم خیلی خوبن ولی از ما خیلی دورن
توقع داشتم بعد زايمانم انقد سر و صدا نكنن هنوز سردرد دارم
من وقتی زایمان کردم تمام خانواده ی خودم و همسرم کرونا داشتن هیچ کی نمیتونست بیاد کنارم افسردگی بعداز سزارین داشتم فقط همسرم بود که ازم مراقبت کرد . ایکاش همه ی پدر ها همینطوری کمک حال باشن ، آخه محبت های همسر خیلی بیشتر به خوب شدن حال آدم کمک میکنه تا بقیه
ولی شوهرم اصلا یه کادو هم بهم نداد اصلانم یادم نمیره چون بچه ی اولم بود
اینکه وقتی گفتم بخاطر کرونا خونم نیاین قهر نمیکردن و درک و شعورشونو بالا میبردن... مادر شوهرم کمکم میکرد و این چیزا... ❤
از شوهرم توقع گل و شیرینی و استقبال گرم داشتم ...نکرد هیچ کاری ...تا امروزم کمکم نکرده اصلا ازش رازی نیستم
من تا ۲۰ روز خونه مامانم بودم چون سزارین شده بودم خیلی برام سخت بود اگه مامانم نبود شرایط خیلی بدی بود .تو کارا حتما یه نفر باید کمکت باشه وگرنه کم میاری
تو این شرایط اول خدا،بعد مادرم،اطرافیان هم کم و بیش کمکشون رو کردن.خدا مامانمو و همه مادرارو حفظ کنه.🙏♥️
من مادرم و خواهرم و دختر خالم پیشم بودن البته مادرم بخاطر پدرم چون مریضه یه هفته بود و خواهرمم بخاطر بچش نمیتونست زیاد بمونه ولی دختر خالم تا بیست روز پیشم بود خدا خیرش بده خدایی مثل یه مادر ازم مراقبت کرد اصلا دست ب سیاه و سفید نزدم طبیعیم بودم بعد ده روز خوب شدم ولی باز نمیزاشت کاری کنم بعد بیست روزم رفتم خونه ی پدرم از همه هم خیلی راضیم چون خیلی بهم لطف کردن بخصوص همسایه هام چون من توشهر غریبم
واااای خیلی سختی کشیدم تا روز اول 8 ماهگی دیگه دکترا گفتن خدا خودش کمک کنه بچه نیاد مامانم اومد پیشم تا یه ماه بچه ب دنیا اومد رفتن روز 6 زایمان سزارین هییییچکی نیومد کمکم دست تنها بودم خیلی دلم شکست آخه سزارین خیلی سخته آدم ب بچه برسه 😭😭
من دوست داشتم شوهرم کمک حالم باشه نزاره تکون بخورم دوست داشتم فقط شوهرم باشه و من دوتای باهم ازپسش بربیایم منت رو سرمون نباشه
من سه ماه اول بارداری بخاطری ویارم از خونه و شوهر بدم میومد رفتم خونه بابام تا سه ماه مامانم خواهرام دستشون درد نکنه هرچی میخاستم برام انجام دادن زایمان که کردم بیست روزی خونه بابام بودم خواهرام خیلی اذیت شد انشاالله هرچیزی از خدا بخوان خدا بهشون بده
البته مامام کل کارامو میکرد عاشقشم خدا مادرهامونو واسمون نگه داره من با اینکه ۲۷سالم داره میشه سه تا بچه دارم دخترم پنج سال ونیم هستش بچه دوم پسرمه دوسال ونیم هستش یدونه پسر کوچیکم محمد آرادیک ماه بعد میشه یک سالشه خیلی سخته ولی مامانم همیشه کمک حالم آقام هم از سرکار میاد کمکم میکنه خدارو شکر انشالله هرکی آرزوی بچه داره خدا بهشون بده
برااولی خیلی اذیتمکردن دومی انتظار دارم دو روبرم نباشن التماسشون میکنم نباشم حتی مامانم یکی ام میخابگیرم ۱۰روز خونم باشه کمکم کنه هیچ کی ام راه نمیدم شدواسم تجربه ای
من هیپ کسو نداشتم ن مادر ن خواهر...تو شهر غریبم بودم تا روز زایمان کسی نبود وقتی رفتم بیمارستان هیچ کسو نداشتم وقتی هلیا دنیا اومد دیدم شوهرم زنگ دوستم زده اونم اومده پیشم...صبحش مادرشوهدم از شهرستان اومد یک هفته پیشم بود بعدم منو برد خونش ی چن روز اونجا بودم سر بیست روز برگشتم خونم تک و تنها بدون هیچ کمکی ...شوهرمم تا امروز یک بارم کمکم نکرده
قسمت بدش این بودکه پسرمم کولیک شدیدداشت ویک لحضه آروم نمیشدنتیجش هم شداینکه الان افسردگی گرفتم وزیرنظردکتردارومصرف میکنم
من ۲۸روززودتربخاطرجواب ازمایشم دفع پروتیین داشتم بستری شدم یه ده روزی بیمارستان بودم تاختم بارداری اعلام کردن اول ۳۶هفته دخترم به دنیااومد تاروزی هم که بستری شدم سرکاربودم بارداری راحتی داشتم هم به خونه زندگیم میرسیدم هم سرکارم رورفتم فقط ده روزبیمارستان استرس داشتم که نکنه برادخترم اتفاقی بیفته که خداروهزارمرتبه شکرسالم به دنیااومدویک شب برازردی تودستگاه نگهش داشتن بعدشم مادرودخترمرخص شدیم وتاچهل روز خونه مامانم بودم خداپدرومادرم روبرام نگهداره واقعا مثل پروانه دورمن وبچه ام میچرخیدن حتی روزی که میخواستم بیام خونه ام بابام میگفت شمابریدمادق میکنیم ازتنهایی ونگرانت هستیم نمیشه بمونی بچه دوسه ماهش بشه حداقل بزرگتربشه خیالمون راحت باشه که میتونی بچه روتروخشک کنی گفتم فداتون بشم اول اخرکه بایدبرم خونه ام خودم بچه داری یادبگیرم این چهل روز نذاشتیدحتی پوشک بچه روخودم ببندم اینطوری بمونم تنبل میشماا،دیگه بخاطراینکه شوهرم معذب بودخونه پدرومادرم غسل چهل روزگی روکه انجام دادم پاشدم اومدم سرخونه زندگیم
من سزارینی بودم چون کسی ازخانواده خودم نیومدوخانواده شوهرم زیادکمک نمیکردن روزسوم پاشدم به تمیزی غذاپختن خداشاهده
من با اینکه یدونه بچم مامانم ده روز پیشم بود اومد خونم
چطور شماها یک مااااه
خدا مادرمو حفظ کنه تا بیست روز خونشون بودم حاملگیمم کامل پیش پدر مادرم بودم خدا نگهشون داره عمر با عزت بده بهشون
سلام خدا سایه ی مادرهامون رو سرمون حفظ کنه هیچوقت از ما نگیرشون
من دوتا پسر دارم همیشه و هرجا مادرم به دادم رسیده پسر اولم شبها خیلی اذیت میکرد منو و هم عروسم با هم زایمان کردیم یه شب رفتم خونه مادرشوهرم پسرم همش گریه میکرد بعد شوهرم داشت میدید مادرش پتو رو رو سر خودش کشید و بعد یک ساعت که پسر من خوابید پسر براد شوهرم بیدار شد و مادر شوهرم پتو رو پرت کرد و اونو محکم بغل کرد خدا ازش نگذره مادر شوهر به این پستی هیچوقت و هیچ جا ندیدم
همین که قضاوت نکنند کافیه!! کمک دیگه بماند ....
فقط مادرم کنارم بود و تمام
سلام. من زایمان سزارین شدم مادرم یک ماه ازم مراقبت کرد خدا خیرش بده هیچی برام کم نذاشت ولی هیچی کی بهم سر نزده حتی بهم تلفن نزدن بهم تبریک بگن از همه شون بدم می اید
توقع داریم ماما و پرستارهای اطرفمون عین سگ نیفتن ب جونمون و صد البته تحقیر نکنن چیزی که خیلی از خانوما اشاره نکردن اخلاق خیلی از ماماها و پرستار های ایران افتضاحه چطور هروز میان درمورد حقوقشون نامه واسه بالایی می نویسن کسی نیس برای اخلاق مزخرف خودشون تنبیه شون کنه با زن زائو جوری رفتار میکنن انگار طفلک گناه کبیره کرده خدا عمرشونو ببره راحت شیم
سلام من زایمان زودرس داشتم سزارین شدم خیلی اذیت شدم بخاطر بیمارستانمم خیلی بود عملم خوب بودش ولی رسیدگی بیمارستان افتضاح خداروشکر شیر داشتم وتا الان که پسرم ۱۰ ماهشه شیر خودمو میخوره کلا دو هفته خونه آقام بودم مامانم کمکم میکرد شبی که زایمان کردم پدر بزرگم به رحمت خدا رفت همینطور شد که نتونستم روزایی اول پیش مامانم باشم مشغول بودش اخه داداشمم کلا دو ماهش بود رفتم پیش مامان بزرگم خیلی کمکم کرد زن داییم حتی لباس زیرمم میشست خدا خیرش بده ۵ روز اونجا بودم بعدش رفتم خونه آقام تا ۱۰ روزم اونجا بودم رفتم خونه خودمون نامادریی شوهرم خیلی کمکم کرد با اینکه خودش باردار بود وپسرش هنوز ۱ سالش بود خیلی کمکم کرد🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰
من هیچ تجربه ای نداشتم
مادرم زیااادکمکم کرد
اماسرزنشمم میکردطبق عادتش
هنوز زایمان نکردم
منن افسردگی گرفتم اما زایمان و شیر دهی و بچه داری خوبه شکرخدا
من چون اول شیر نداشتم خیلی افسرده شده بودم ولی با کمک مامان عزیزم و خواهرشوهرام تونستم موفق بشم شیرم خوب شد مامانم کلا دوماه پیشم بود چون اصلا تجربه ای از بچه داری نداشتم خواهر شوهرامم همیشه بود خداخیرشون بده جای خواهرن برام خیلی خوبن
افسرده شدم شرایط بعضی ازدوستان روخوندم چقدرسخت بودشرایط بعضیاشون
من با این که خونه مادرم رفتم خیلی پشیمونم با منت منو تر و خشک کرد خیلی روزای بدی بود یادش میفتم اشک تو چشام جمع میشه
من مادر ندارم ولی خواهرم کنارم بود. نباید ادم زیاد خودشو دست کم بگیره باید سعی کنیم خودمون از پس مشکلات بر بیاییم زیاد نباید از کسی توقع داشت من شوهرمم خیلی کمک کرد کلا ارامش داشتن به نظرم از همچی مهمتره
من فقط شیر نداشتم همین باعث شد گریه کنم ودلم واسه🥺دخترم میسوخت،الان کلا شیرخشک میدم،، ولی کلا مامانم قربونش برم دستش درد نکنه❤️🥰😘😘😘 15روز اومد خونمون،مادرشوهرم 3 روز موند پیشم خیلیم خانوم. فهمیده ایه،👍👍گفت مادر دختر باید تنها باشن شاید حرفی داشته باشین بزنین،،گوسفندشو آورد ورفت،بعد15روزم رفتم خونه مامانم تا دوهفته، خیلی خوب بود و راحت بودم وشوهرمم خیلی کمکم کرد،خواهرشوهرامم که تهران بودن نمیتونستن بیان😜😜😁
زایمانم طبیعی و عالی بود وزود خوب شدم👌👌👌👌،،فقط شیر ندارم همین ،شب اول دخترم کلا گشنگی کشید شیرخشکمم نگرفتم چون فک میکردم شیرم میاد ،زیره و...دادم🥺ازبعدش کلا شیرخشک
من تا پونزده روز نامادریم پیشم بودخداخیرش بده آدم خوبیه ولی دوروبرم خیلی شلوغ بود
خدا خیر بده مادر مهربونمو تا امروز یا من خونشون بودم یا مامانم خونه ما بود ۲ ماه نذاشت دست به سیاه و سفید بزنم
توقع داشتم تو روزهای اول زایمانم آرامش داشته باشم و تحت فشار نباشم برای خوشایند بقیه کاری بکنم. که خاطره زایمانم شبیه خاطره عروسیم نباشه. خداروشکر با وجود همه مشکلات این اتفاق افتاد.
من سزارین اختیاری بودم بعدزایمانم مامانم ۲۰روزاومدخونمون خداخیرش بده همه کارامومیکرد بعدش من رفتم خونشون تا۴۰روزگی دخترم تو جا فقط میخوابیدم و بچه شیرمیدادم البته گاهی مادرشوهرم میومدسرمیزد کمک میکرد اماهیچ وق یادم نمیره ۲۰روزی که مامانم موندمیومدهمش میگفت بلندشودیگه خودت کاراتوبکن،بعداز۴۰روزگی دخترم از جا بلندشدم واومدم خونه خودم ولی باز هرچندروزمیرفتم خونه مادرم میموندم ،،واقعا اگه مامانم نبوداصلااااانمیتونستم خدا به همه مامانا که کسی ندارن قوت جون بده وخودش کمکشون کنه
من که خونوادم کلا کرونا گرفتن ، فقط یه دونه خواهرم دارم اونم فقط تا دو هفته صبح میومد دخترمو حموم میکردو میرفت حتی یه استکان هم برام نشست ، خونواده شوهرم هم که خدا ازشون نگذره من سزارین کرده بودم تک و تنها خونه خودم ، کارامم خودم میکردم که از بخیه هام خون و عفونت زد بیرون، از همشون متنفرم
سلام دست مادرم رو برای تک تک زحماتش میبوسم واز خدا طول عمر براش میخوام وسلامت باشند
دورمو خلوت کنن😣😣😣
اخه زن تازه زا تحمل خودشم نداره چ برسه بقیه
خوش ب حالت آدم باید شوهرش خوب باشه وگرنه گور بابای دنیا مادر شوهر اینا چ میگن
من خواهرام تا ۳ روز بنده خدا ها هی میومدن بیمارستان هی میرفتن نوبتی میومدن خیلی زحمت کشیدن و اینکه مامانم هم تا ۴۰ روز میومد صبحانه نهار شام همه چی واسم آماده میکرد خیلی زحمت کشیدن واقعا خیلی مهربونن عاشقتونم
خانواده شوهرم نزاشتن برم خونه مادرم بردنم پیش خودشون هر روز و هر شب مهمون داشتن منم سزارین بودم مادرم دو روز موند و رفت چون روش نمیشد راحت نبود
خیلییییییییی اذیتم کردن😭 افسردگی هم گرفتم
بعد از ۴۰ روز ب زور دو روز گذاشتن برم پیش مادرم😔😭 هیچوقت نمیبخشمشون
بعضی واقعا ناراحت کننده بود من خودم موقع زایمانم مامانم تا ۲۵روز پیشم بود وقتی رفت چنان گریه کردم خیلی کمک حالم بود ازهمه لحاظ ولی الانم خداروشکر پسرم دوماهشه وخوبم.....بچه داری سخته
از اتاق ک میرفتم بیرون ابی چیزی بخورم شوهرش میگفت چرا مث پنگوئن راه میری فک کنید.
خیلی اذیت شدم بیچاره مامانم اصن نتونست ازم مراقبت کنه تا میومد سرم بزنه بهش میگفتن ما هستیم شما زحمت نکش برو فقط چن شبی ک دخترم بستری شد مامانم موند پیشم اونم چون بیمارستان بود
مادرشوهرم مثلا داشت خوبی در حقم میکرد ولی نمیدونست داره اذیتم میکنه انشالله ب سر دخترش بیاد من ک حلال نمیکنم شوهرمم انقد ک مامانش براش عزیزه ک نگو بعد ۱۵ روزم اسباب کشی کردم کلا ی زایمان افتضاح داشتم بیچاره بچم.
زن وقتی زایمان میکنه اسایش میخاد ارامش میخاد من تو ی خونه بودم ک از در و دیوارشم صدا در میومد انقد ک بچه هاش اذیت میکردن.
فک کنید من نتونستم ی سشوار بگیرم ب بخیه هام در این حد تنها نبودم ینی ۵ دقیقه فرصت نداشتم 😭😭😭😭😭 خدا ازشون نگذره من ک حلال نمیکنم
منکه مادر ندارم مادرشوهرمم سالهاست ک باهام قهره ،زن داداشا و جاریا اصلن اهل کمک نیستن و مهمونن کلن ، فقط یه خواهر دارم که امیدوارم بتونه کمکم کنه
عشقققققققم مادرم کنارم بود تا 53روز خونم موند ناهار و شام گردگیری همه کارا بچه انجام داد واسم روزای آخر هم ک خاست بره خونه تکونی کرد واسم بعدش رفت گفت بذار خونت تمیز باشه بلند نشی طرف شوهرم هیچ کس نیومد تا دوماه ک من رفتم خونشون شهرستان مامانمم شهرستان بود ولی بخاطر من 53روز اومد موند قربونش بشم،، خدا واسمون حفظش کنه ان شاء الله 🙏 🙏
توقع همدردی کع هیچ کس هم درک نکرد و میکنه، من تو شهر غریب زندگی میکنم، فامیل همسرم پنج دقیقه هم بچه مو بغل نکردن
بچه اولمه زایمان ک کردم شوهرم گفت بمون خونه خودمون من طاقت دوریتونو ندارم 😕😏 مادرشوهرم با شوهرش ک میشه ناپدری شوهرم با ۴ تا بچه بیتربیت و شیطون ک ی ثانیه تحملشون سخته اومدن موندگار شدن خونمون فضای خونه کلا ۶۰ متر بود مامان خودم ک میخاس بیاد مادرشوهرم میگفت ما هستیم مراقبشیم درحالی ک خودم باید کارای شخصیم رو انجام میدم کسی ی لیوان اب دستم نمیداد مامانم میومد سر میزد میرفت مادر شوهرم مثلا میخاست خوبی کنه ولی زجر دنیارو بهم داد جوری ک استراحت نکردم بخیه هام باز شدن و گف نیاز نیس باز بخیه کنی خودش جوش میگیره بچم زردی داشت بردش دکتر گف تجویز دارو گیاهی کرده درحالی ک دکتر گفته بود زردی بچه بالاس ازمایش بده بیار بفرستمش بستری بعدا فهمیدیم اینا رو دکترش شخصن بهم گفت مادرشوهرت گفته بستری نمیخاد میبرم پشت گوشش رو تیغ میزنم زردیش قط میشه.
زردی بچهم بعد دو روز رفت برا ۲۵ چن روز بستریش کردیم اگ روز اول بستری میشد انقد نمیرفت بالا خیر نبینه ایشالا عفریته ازش متنفرم فک کنید با اون حالم پا میشدم
صبحانه ناهار برا شوهرشو بچه هاش اماده میکردم خانوم تا لنگ ظهر میخابید فقط ۲۰ روز اومد عذابم داد 😭😭😭😭😭😭
عوضش خدا سایه پدر مادرمو از سرم کم نکنه که برام کم نزاشتن اصلااااا از بیمارستان بردن تا ۴۰ روز بعدش
از شوهرم توقع یه لبخند داشتم دریغ😔از خانوادش توقع ارامش اعصاب داشتم درررریغ اه خدا
هیچکس شوهرم نمیشه عاشقشم به زور به مادر شوهرم خاهرم شوهرم میگفت باید از خانومم مراقبت کنین وگرنه بیچارتون میکنم شوهر عزیزم عاشقتم
من خواهرم تو بیمارستان باهام بود وقتی زایمان کردم مامانم شهرستان بود اومد پیشم با خواهرشوهر بزرگی، بعدم مامانم ده روز خونمون موند همه کارامو میکرد دستش طلا، بعدم که رفت آبجیم اومد ده روز بعد مادرشوهرم چندروز اومد موند کمکم بود دمش گرم، البته من خودم همون لحظه زایمان کردم خودم تمام کارامو انجام میدادم مشکلی نداشتن
همه اینا توقعات ماست اینارا باید به بقیه یاد داد که متاسفانه کسی نیست یادشون بده تو این دیدار اقوام هرچی دلشون میخواد میگند و دل ادم اتیش میزنن و اینکه کسی برامون غذا بپزه تا 6 ماه عالی میشه که همش یک رویاست 😂
انتظارداشتم بعد زایمان فقط چنروز ازممراقبتکنماما هیچ کس طرفمنیومد مجبور شدم استراحت نکنم بلن شم جزچایی درست کردن هیچی نتونستم انجام بدم از ناراحتی شیرمخشک شد شوهرممتا ۱۰شب سرکار میرف برا اونم نمیتونستم ی شام درست کنم رفت اون روزا برنگرده
من مادر و پدر نداشتم ولی تمام خ اهرام و مادر شوهرم و شوهرم هر چی در توانشون بود انجام دادن دستشون درد نکن
توقع داشتم حدااااقل مامانم یه روز میومد خونمون نه اینکه جاریم بیاد کمکم
سلام،من برا هردو زایمانم مامانم ازم نگهداری میکرد،دستش درد نکنه تا جایی که از دستش بر میومد بهم کمک کرد،برا بچه اولم تا۱۵ روز برا بچه دومم ده روز پیشم بود،خیلی باهاش راحت بودم وبرا زایمان دوم وحشتناک کمردرد بودم تا سرویس به زور راه میرفتم اگه مامانم نبود نمیدونم چه بلایی سرم میومد،شوهرم اصلا کمکم نکرد و همین طور درکمم نکرد
توقعی از کسی نداشتم اما همه خدا خیرشون بده سنگ تموم گذاشتن،بویژه مامانم و مادرشوهر مهربونم و خواهرام و جاریهام.
فقط دخالت نکنن هرکی میرسید ی چی میگفت،اینو نخور،اونو بخور،اینو انجام بده این کارو نکن،و...بعدش درک کنن ک بهم فشارمیاد و افسردگی بعدش خیلی حالم بد کرد.خیلی خیلی بهم فشارمیوردن
درک نمیکنم حتی خانوادم حتی شوهرم افسردگی گرفتم محلمم نمیزاشتن
من زایمان طبیعی داشتم هیچ کی پیشم نبود بخیه م تنها بودم هم خانه بود باز بدن خوب شودم
بچهها چطور میشه امتیاز جمع کرد .
من که ازوقتی بارداربودم تا بعدزایمانممامانم کمک حالم بود کلا خونه مادرم بودم بعد زایمانم کلی کمکم کرد تا ۴۰دخترم دربیاد نمیزاشت برم خونم مادرشوهرشمم ک کلا نبودن چه تو بارداریم چه وقتی بچم دنیا اومد فقط توقع داشت هرچی اون میگه راجب بچه بگمچشم
من زایمان طبیعی داشتم چند روز اول مامانم پیشم بود بعدش بخیه هام باز شد ر
دوباره بخيه کردم خیلی سخت بود خيلي درد داشتم دکتر هم گفته بو د که اصلا نباید بشینم که من تا ۲ماه اصلا نمی شد بشینم خدا خیر آبجیام بده که از روز اول تا ۲ماهگی بچم پيشم بود همه کار برام کردن 😊😊😘😘
خدا خیر بده مامانمو از راه دور برای دوتا زایمانم اومد پیشم هرکدوم یک ماه ازم نگهداری کرد زایمانم سزارین بود خوب بود بعد چند روز سرپا بودم بچه هام اذیتم نکردن که گریه کنن اما مامانم سنگ تموم برام گذاشت همیشه به موقع غذاش و کاچی و دمنوشاش به راه بود خلاصه قوت قلبم بود همسرمم میگفت میترسم کوچولوعه بچه روبغلش کنم ولی احساسی برام کم نذاشت هوامو داشت خداروشکر از مادر شوهرم اینا هو انتظاری ندارم چون هم پیره هم بی اعصاب اصلا هم باهاش راحت نیستم روز اول اومد دیدنمون دیگه تا سه هفته به چشم ندیدیمش ابجیمم توی بیمارستان خیلی کمک حالم بود
سلام خانما ممنون میشم پاسخمو بدین من دور دوازدهم از آمپول اچ سی جی میگذره نیم ساعت پیش بیبی زدم منفی بود بنظرتون امیدی هست
عزیزم خدایارویاورت باشه ومامان وبابای گلی که داری
همینکه اطرافیان به علائم بارداری آگاه باشن کافیه
چون وقتی آگاه باشن بیشتر درک میکنن و خاسته ها و رفتار های خانم باردار رو حساب چیز دیگری مثل ناز کردن و ... نمیزارن ..
من بچه اولم بودوبردنم خونه خودم مامانم هرروزمیومدباخواهرم عروس گلمون بهم سرمیزدولی فقطمادرشوهرم پیشم بودیاخواهرشوهرام اونابهم میرسیدن
توقع داشتم بیان کمکم کنن چون زایمان اولم بود و از خانوادم دور بودم مامانم ۲۰ روز پیشم بود بعد رفت ولی دوست داشتم خواهر شوهرام میامدن هرازگاهی بهم کمک میکردن تا بهشون نمیگفتم خودشون نمیامدن ولی در کل بی خیال هم نبودن من ضعیف شده بودم از نظر بدنی
من مادرم ۱۵ روز پیشم بود نه تنها مراقب من و بچه بود خونه رو هم از بالا تا پایین سابید ، بعد از ۱ ماه مادرشوهرم اومد دیدن بچه بعد از دو روز قهر کرد رفت گفت تو همش یا بچه رو بغل کردی شیر میدی یا خودت و به خواب میزنی 🤣🤣خدایی هیچ کس مادر خود آدم نمیشه❤❤ بعد از ۲ ماه و نیم جز مادر شوهرم بقیه ی خانواده ی شوهرم حتی نیومدن بچه رو ببینن که کلا ازشون توقعی هم داشته باشم.
الهی من قربون مامان و بابام برم
تو دوران حاملگی هر چی ویار داشتم برام فراهم می کردن اصلا نمی ذاشتن اب تو دلم تکون بخوره این 9 ماه خونشون بودم
در صورتی ک هی خانواده شوهر ب من می گفتن نمی خوای بچه بیاری اگه بیاری فلان می کنیم و فلان
اما هیچ کاری برام نکردند
تا الان هم ک دوام اوردم فقط ب خاطر مامان و بابام بوده
الهی سایشون همیشه رو سر من و ابجیام و داداشم باشه. آمین 🙏🙏🙏
من باوجودی که مادرشوهرم خالم میشه خیییییییلی بهم بدی کردحتی تاجای که میخاست من وشوهرموازهم جداکنه هیچ وقت حلالشون نمیکنم
بهترین خاطره هارو برام به جا گذاشتن دم همشون گرم اول از همه مادر و مادر شوهر عزیزم بعد آبجی و خواهرشوهر گلم زن داداش و جاری جونم همه همه دست به دست هم دادن بهترین جشن رو برای نی نی گرفتن و کادو های واقعا با ارزششون خیلی رازی بودم تا چهل روز نزاشتن کار کنم به نظرم بهترین روز های زندگیم بود خیلی دوسشون دارم
من سربچه اول طبیعی زایمان کردم مادرم یک هفته پیشم بودباوجودی که خودم خونه داشتم بردنم خونه مادرشوهرم توی این یک هفته ای که مامانم بودهمه کارهامومیکردحتی کارهای خونه مادرشوهرم هم میکردبعدازیک هفته که رفت دیگه کسی کمکم نکردخودم ازجام بلندشدم ولی سربچه دومم سه زارین شدم خییییییییلی بدبودخداخیرمادرم وشوهرم بده خییییییلی بهم رسیدگی کردن بعدازیک هفته که مادرم رفت همش شوهرم کارهامومیکردخدابرام نگهش داره به هردوتای بچه وخودم وزندگیم خیلی رسیدگی کردبعداز۱۵روزکه اززایمانم گذشته بوددیگه ازجام تونستم بلندبشم
همشون سنگ تموم گذاشتن .. راضیم ازشون خدا هم راضی باشه از همشون❤
من قبل از زایمانم توقع داشتم 😁 باردار بودم مجبور بودیم اسباب کشی کنیم خواهر شوهر و مادر شوهرم یه کمک نکردن خدا خیرشون بده. ولی مامانم با اون کمر درد و پادرد و سن بالا نذاشت دست به چیزی بزنم میگفت خطرناکه حتی لباسامونو هم خودش جمع کرد تو کمد ها
انومالی هقته چندمه؟
مادرم قربونش برم زایمان طبیعی کردم بازم نذاشت دست به سیاه و سفید بزنم 15 روز کمکم کرد وقتی رفت خونه یع هفته خواهرمو فرستاد برام فدات بشم این مادره که هر کاری برات کنه منت سرت نمیزاره 💋💋💋
توقع داشتم بچمو بابچه های دیگه مقایسه نکنن ونظرات بیخود ندن
من بعد از زایمانم دوازده روز مادرشوهرم اومد خونمون و هوای نی نی و من و زندگیمو داشت خدا خیرش بده واقعااااا با اینکه شاغله بنده خدا واقعا ازش ممنونم
ولی بعد اون دیگه خودم پاشدم شوهرمم وقتی خونه بود خیلیییی کمکم کرد اگه نبود اصلا نمیتونستم
هیچکی مثل مادرنیست بی منت کمک کنه ولی بهضیامادرشوهرشون بیشتررسیده بهشون اوناواقعاطلان قدرشونوبدونین مادرشوهرمن باهمیم پسراولم یه استکان ابم بهم ندادناراحت شدم بعدگفتم که مهمنیست سردومی خودم خبره شدم هیچوقتم ازش کمک نمیخوام
من بخدا همون روزکه از بیمارستان مرخص شدم خودم بلند شدم دور کارا پسرم خانوادم خیلی دور بودن ازم ما جاریم زندگی میکردم ولی یه بار هم بهش نگفتم یه کاری کمکم بکنم
توقعی نداشتم اما مامان بابام و شوهرم خیلی کمکم کردن بخصوص تا ۴ماهگی پسرم چون رفلاکسی شدید بود گریه میکرد خواب نداشت نبودن بدون شک افسردگی بعد از زایمان میگرفتم
من پسربزرگم سه ماهه بارداربودم مادرم ازدنیارفت خیلی گریه کردم خواهرم تایه هفته خونم بودمجرده کمک کردبامادرشوهرم زندگی میکنم اون کمک نکردسردومی سرکارمیرفت ابجیم خاله هام چندباری امدندکمک خداخیرشون بده روزچهارم تختخوابموجمع کردم ازروزدوم خودمکارامومیکردم دوتاپسرامم خودم بزرگ کردم ازکسی حتی مادرت نبایدتوقع داشته باشی چون همیشه بقیه نمیتونندکمکت کنندهرکی گرفتاری داره
من ده روز مادرم پیشم موند اما فقط بچه رو نگه داشت چون سنش بالاست توان انجام کار خونه رو نداشت از فردای زایمانم همه کارای خونمو خودم کردم غذا گذاشتم جارو کردم تی کشیدم انگار نه انگار که زایمان کردم مادر شوهرم طبقه پایین ماهستن هر روز میومد تازه من از اون پذیرایی هم میکردم بچه هم که زردی و دلدرد داشت پدرمو در اورده بود اولین بچم بود و بی تجربه بودم خلاصه خیلی تنها بودم دوران بارداریمم همین بود خونه تکونی عیدو با شکم هفت ماهه خودم انجام دادم خدارو شکر محتاج کسی نشدم هر جور بود باهر سختی تا الان بچه رو بزرگ کردم به خونه و زندگی و شوهرمم رسیدم خیلیها فکر میکردن نمیتونم و محتاجشون میشم اما خدا کمکم کرد و نذاشت منت کسی رو بکشم. خدایا شکرت
من پیش مادر شوهرم بودن هم تو بارداریم هم بعد زایمان خداروشکر خیلی هوامو داشت ک هیچ وقت احساس نکردم مادرشوهرمه بخدا مثل مادر خدا حفظش کنه و هر چی از خدا میخام بهش بده
اوهوم مرسی
سلام خانما ی سوالی ت هفته ۱۲ سونو تقریبی جنسیتو میگه ینی صددرصد درسته؟
به من خیلی کمک شد و خودم هیچ کاری نکردم اما توی اون دوره آدم از لحاظ روحی هم به یکی نیاز داره کنارش باشه و بهش امید بده و درد دلش رو بشنوه
الهی عزیزان.خداعمرباعزت به هممون بده.همه مثل هم عذاب کشیدیم.ان شاءالله خدااجرشوبهمون میده.من چی بگم که شوهرم یه جعبه شیرینیم نخرید.الانم بابچه کوچیک می خوام طلاق بگیرم
حضرت ابوالفضل کمکت کنه.
من قربون مامان وبابامبرم خدا همیشه سایه هردوتاشوهم بالا سرم قرار بده.من زایمان زودرس داشتم شب ساعت۱بود کیسه ابمپاره شد اونوقت ام بامادرشوهرم اینا قهربودیم درسته تو یه ساختمونیم شوهرم رفت به مامانش بگه تا پیش مابره بیمارستان پدرشوهرذلیل شدمنذاشته بود بیاد شوهرم کلی گریه کرد زنگ زدیم بابام ومامانم اومدن پیشمونتا صبح همشون بالاسرم منتظرشدن ۲۰ روز هم که تو دستگاه موند دخترم بازمبابام وماملنم وخواهرم وشوهرم هرروز میومدن بیمارستان بهمون سرمیزدن بااینکه راهمون دوربود بابیمارستان.تا ۳ماه هم دخترم کولیک داشت روزامیخوابید شبابیدارمیموند گریه میکرد بیچاره مامانم تا ۳ماه اومد خونمون دخترمونگه داشت تا صبح بیدار میموند4تایی دخترمونگه میداشتیم بعصی وقتاهممامیخوابیدیمبازماملن بیچارم بیدار میموند تا منراحت بخوابم.تو ۳ماه مادرشوهرم ۵بارشبونموند خونهما میگفت ما خوابممیپره فلان.خلاصه خدا پدرمادرموشوهرمو برامنگه داره که بی منت ازممراقبت کردن
میتونم بگم اگه کسی رو دارید که کمکتون کرده و تنهاتون نذاشته باید حسابی قدرشو بدونید . تتهایی بچه بزرگ کردن خیلی سخته خیلی. شاید روزی ۲ ساعت نمیخوابیدم بی خوابی داشت به مغزم فشار می اورد مثل ربات فقط از بچم نگه داری میکردم انقدر گشنگی کشیدم که همون یه ذره شیریم که داشتم خشک شد بچم شد شیرخشکی. بعد می امدن بهم میگفتن ما هم بچه بزرگ کردیم به کارامونم میرسیدیم تو چطور نمیتونی این بچه که اصلا اذیتی نداره نمیفهمیدن من تازه زایمان کردم بدنم ضعیفه نیاز به تقویت دارم این بچه دو ساعت یکبار شیر میخواد نگه داری میخواد خدمات ۲۴ ساعته میخواد و من یک نفرم بدون هیچ کمکی 😔😐 خدا خیلی دوسم داشت تا دوستم اومد کمکم یکم اوضاع بهتر شد الان که دخترم نزدیک ۴ ماهشه خداروشکر محتاج کسی نشدم و الان خیلی شرایط واسم بهتر شده. خدا یه دختر بی نظیر بهم داده ❤
من سرهردوزایمانم بهترهیچی نگم 😭😭😭
من طبقه پایین مادرشوهرمم ولی اصصصصلاتوقع ندارم که واسه کمک بهم بیان قبلاهم که سقط داشتم فقط چند ساعت بالاسرم بودن توبیمارستان به خونه که رسیدیم کاراموخودم کردم دوست ندارم کسی کاری واسم انجام بده بعدمنتشوسرم بزاره،مامانم بنده خداتوسقط قبلیمم خیلی غصه خوردن ازاول حاملگیمم حواسشون بهم هست خداعمرباعزت بهشون بده،بعدزایمانمم میدونم که زیادنمیتونن پیشم بمونن چون بابام هفته درمیون سرکارن واون هفته ای که بیان دوست ندارم اذیت بشن یاغذانداشته باشن چون راه ماهم دوره همش نمیشه رفت وآمدکرد،ازطرفی دوتاداداش دبستانی ویه آبجی یه ساله هم دارم،مامانم بنده خداخودشون به اندازه کافی گرفتاری دارن شوهرمم که بیشتردرگیرکارواینان بیشترشباخونن که بااون همه خستگی دلم نمیاد اذیت بشه
من فقط ازخداتوقع کمک دارم و میدونم که کمکم خواهدکرد،الان بچم بریچه اماازخودش میخوام که کاروبرام آسون کنه وبچم بچرخه تاطبیعی باشم وزودخوب بشم که مجبور نباشم به کسی زحمتی بدم،ازطرفی هم ازخدامیخوام که بچموبچه خوب وآرومی قراربده مخصوصاشبابخوابه که من به زندگیم ودرسامم برسم ان شاءالله
فقط درک کنن ادمو اما چیزی نگم بهتره چون گریه ام میگیره
من از کسی هیچ وقت انتظار ندارم ولی توقع داشتم بعد زایمانم ک خونه بابام بودم مادرشوهر پدرشوهرم بیان بهم سربزنن من ک برام مهم نبود امدن یا نیومدنشون فقط جلو بقیه
قربون مامان بابام بشمکه چهل روز پیششون بودم بعدمکه رفتم خونم کمترازیک هفته اومدن خونم توشهردیگه کمکم و چندروزبعدش دوباره اومدم خونشون تا ده روزبیشترموندم که واکسن دوماهگی دخترم بزنم تنهانباشم همسرم هم بااینکه کارشیفتی وسختی داره بیشتر همیشه کمک حالم بوده خانواده همسرم مادرش راه دوره ایران نیست و ماه دیگه میتونه بیاد ولی از راه دور همیشه احوالپرس بوده و هوامون داره واقعا ناراحت شدم واسه بعضی مامانا کوپیاماشون ازخدا میخوام بهشون آرامش وصبری بده که فقط لبخند رولباشون باشه تا نی نی هاشون به سلامت بزرگ کنندوخداهمراهشون باشه
برای من مادرم دو سه روز یکبار میومد یک ساعت می نشست دوباره می رفت خونشون، توی یک محله زندگی می کنیم
مادرشوهرمم بعد ۸ روز اومد بیست دقیقه نشست و رفت الان دخترم ۶ ماهشه فقط همون یکبار اومده
خودم و شوهرم به بچه رسیدگی کردیم چه روزای سختی بود خداروشکر که گذشت
من که سکوت میکنم اگه بخوام صحبت کنم گریه میکنم
یه چیز جال بگم وقتی زایمان کردم به خاطر شرایطی خاص مجبور بودم خونه مادر شوهرم بمونم یه چند وقت . با اینکه خانواده بودن پدر شوهرم خواهر شوهر و برادر شوهرم بودن ولی غذا درست نمیکرد یا کم درست میکرد و یا از خونه مادرش غذا میاورد ک کم بود وضع مالی هم شکر خدا خوب .شوهرم بیسکوییت خریده بود برای پذیرایی از مهمان من شبا ک شیر خودمو میدادم ب بچم خیلی گرسنه ام میشد غذا هم نبود میرفتم شیرینی میاوردم با آب بخورم .😑وقتی مادر شوهرم فهمید شیرینی رو برداشت گفت ماله مهمونه زیاد نخور با اینکه شوهرم هروز یه جعبه بزرگ میخرید ولی نمیزاشت من بخورم
من سره بارداری اولم سنم کم بود ۱۹سالم بود هیچی بلد نبودم شوهرم پسر خالمه اونم کم سن و بی تجربه بود خیلی بهم سخت گذشت خالم بدترین رفتار و داشت باهام دوتا خاله مجردم ک تو همسایگی خونم زندگی میکنن بدترین رفتارو نشون دادن مادرم مشکلات زیادی داشت و من خیلی تنها و بیکس و دست وپا چلفتی بودم ولی کم کم خودمو جمع کردم خداروشکر الان محتاج هیچکی نیستم تو بارداری دومم تا ۴ماهگی ب کسی چیزی نگفتم و اصلن از کسی توقعی هم نداشتم ک ناراحت نشم از رفتاراشون .خداروشکر شوهرم و پسر ۸سالم خیلی کمکم میکنن مادر شوهرم بازم عقده ایی بودنشو نشون داد طوری ک دختر خالم ک بشه خواهر شوهرم باهاش دعوا کرد ولی من توقعی اصلن ندارم و تصمیم دارم وقتی زایمان کردم خودم مسئول همچی باشم و بیشتر از ۵ روز انشالله مزاحم کسی نباشم خونه خودم میمونم و خودم زندگی مو جمع و جور میکنم
😭😭😭 هیچی نگم بهتره...... فقط خداروشکر که گذشت
بیشتر کامنتارو خوندم و خیلی خیلی ناراحت شدم بابت مسائلی که برای خیلی از مامانای عزیز پیش اومده بود. دوران بعد از زایمان و زاچی واقعا دورانیه که ادم خیلی حساسه و منتظر کوچکترین عکس العمل یا حرفه که اگه مثبت باشه که چه بهتر خوشحالش میکنه ولی اگه منفی باشه حلش بدتر و بدتر میشه .
با خوندن این پیاما یکم به خودم اومدم و خدارو هزرراران بار شکر میکنم که جزو اون دسته ای هستم که هم مامانم چه دوران بارداری چه زمان زایمان و چه بعد از زایمان خییلی خیییلی زحمتمو کشید انشالله خدا حاجت دلشو بده و هرچی دلش میخواد بشه انشالله بتونم جبران کنم محبتاشو.
بعدم همسرم که لحظه لحظه کنارم بود و چیزی برام کم نذاشت چه بارداری چه لحظه زایمان چه بعد از زایمان واقعا درکم کرد. از خدا میخوام بهش توان و قدرت بده
بعدم از مادرشوهر و پدرشوهر و کلا خانوادش دستشون درد نکنه کاری ازشون برمیومد دریغ نمیکردن .
در کل بچه منم خییییلی بچه ارومی بود بدخوابی نداشت شبا خوب میخوابید و من انچنان سختی نمیکشیدم .
انشالله خدا سایه همه پدرومادرارو و همچنین همسرامون رو بالا سرمون نگه داره 🌺🌺
مشکل ما بی پولیه اگه پول داشتیم تا مشکلاتمون رو حل کنیم همه چیز خوب میشد
من موقعه زایمان دوتا خواهرم خودم کنارشون بودم و بچه هاشون حمام هم میبردم با اینکه مجرد بودم ولی واسه خودم به خاطر کرونا ترس داشتم کسی بیاد دنبالم و توقع هم نداشتم ولی یه چیز به دلم موند به خاطر اینکه هوای شوهرمو داشته باشم یه بیمارستان کم خرج رفتم و به خاطر کرونا گفتم حداقل اتاق خصوصی بگیر ولی اونو که نگرفت هیچ فقط یه سبد گل گرفت و شیرینی حتی یه کادو چیزیی هم نگرفت واسم با اینکه دوستش دارم و بهش نگفتم تاحالا ولی به دلمه
سلام مامانا من حوصله داستان غمگین زایمانموندارم بنویسم کسی خواست بدونه بیاد جای پیشنهاددوستی براش بگم.
شوهرم همدم چ شبایی منو گذاشت بخوابم خودش دخترمون نگهداشت
خیلی دوسش دارم همه خونواده خیلی کمکم کردن اما کمک کردن شوهرم ب من واقعا بی نظیر بود.خداروشکر ک درکم کرد نذاشت اذیت بشم
منم زایمان سختی داشتم بی پولی همسرم خرج زایمانم و حتی مادر پدرم دادن تا الان ک پسرم نزدیک دوماهشه شاید فقط ۴ روز خونه خودم بودم خداخیر مامانم و بعدم شوهرمو بده واقعا کمکم کردن ولی خانواده شوهرم اصلا نمیدونم حتی اسم بچم چیه روزی ک رفتم زایمان کنم شوهرم زنگ زده بوده ک واسه من دعا کنن حتی تلفن و جواب نداده بودن خواهرشوهرم تو حاملگی من زایمان کرد من استراحت مطلق بودم بااین حال رفتم دیدنش شوهرم بیکار شده بود پول نداشتیم از مامانم قرض کردم رفتم دیدنش اما روز دهم پسرم یادش افتاد زنگ بزنه گفت ببخشید دیر زنگ زدم گوشی نداشتم انگار ما خریم قرن هجره تلفنم پیدا نمیشه گفت بعدا میام دیدنت گفتم راضی به زحمت نیستم من از احترام هیچی کم نذاشتم واسشون نمیدونم چرا بامن اینجوری ان درصورتی ک جاریم دوماه قبل من زایمان کرد هم دیدنش رفتن تو حاملگی واسش لباس خریدن بچه دومشه من اول من محتاج اونا نبودم مامان بابام بهترین سیسمونی رو بهم دادن بحث احترامه هر چی بگم کمه...
بعد زایمان توقعی از کسی نداشتم ولی خدا مادرم و دختر عمومو خیرشون بده خیلی کمکم کردن.
من حتی مادرم هم منت میزاره سرم که کمکت کردم
بعد زایمان میشه قرص استامینوفن خورد
سلام من واقعا زجر کشیدم سر دوتا زایمانم
زایمان اولم دوقلو بود بچه هام
با مادرشوهرم زندگی میکردیم فقط کارشون دخالت بود بچه هام شیر خشک نمیخوردن از شیر خودمتغذیه میکردن
حق نداشتم خونه مامانم برم دوماه یبار اونم دو روز میرفتم میموندم
سر این زایمانم مادرشوهرم نگذاشت مامانم بیاد بالا سرم تو بیمارستان
منم سختم بود هر چی باشه مادر محرم دخترش هست
منو بردن خونه خودشون برادرشوهرام بودن منم با شکم پاره مجبور بودم بشینم
بچه ام که زردی داشت همش خودم باید بلند و کوتاه میشدم
بعد 16روز گذاشتن برم خونه مامانم اونم یه روز بخدا اقد خونواده ام ناراحت شدن
اومدم خونه خودم مادرشوهرم اینا بی خبر از صبح تا شب اومدن خونه ام منم با بچه کوچیک باید پزیرایی میکردم
دوتا زایمان کردم دوتاش فقط زجر کشیدم
نا گفته نماند که همش مقصر شوهرم بود و هست
فقط بفهمنت همین ☺
من فقط دوس داشتم یکی بچه رو شبا نگه داره من بخوابم
خدا خیرش بده مامانمو ۱۴ روز موند انقدر زحمت کشید بخدا اصلا خواب نداشت بعدش که رفت مادر شوهرم اومد مثلا اومده بود شبا پیشم باشه که بجه گریه کرد نگه دار
میخوایید یه خروپفی هم میکردیا انقدر حرص می خوردم
من تو نه ماهگی متوجه خیانت پیاپی همسرم شدم، وقتی به روش آوردم با پوزخند و سکوتش من دیوانه کرد،بعد هم به خانوادش انتقال داد و همه چیز انکار کرد و من روانی تلقی کرد و اوناهم من محکوم به اخاذی گرفتن کردن، از شدت ناراحتی درد زایمان یه شب اومد سراغم و یک هفته زودتر زایمان کردم،با بغض و گریه و ناراحتی رفتم اتاق عمل، خلاصه بخشیدمش و فرصتی دادم برای شروع دیگه، چهارروز بعد مرخص شدنم باز هم خیانتش و اینبار رسوا شدن سکسش در ماشینش،تا حد جنون دیوانه شدم،خودش هم اعتراف کرد و به غلط کردن افتاد،اما من رازش برای خانوادش فاش کردم و این بار کل خانوادش به همراه خودش با من و خانوادم دشمن شدن، من لحظات بسیار تلخی رو با این مرد و خانوادش تجربه کردم و من تهدید به گرفتن بچه میکنن، همه هم میگن راه بازگشت ندارم و بهتره که با این مرد سازش کنم، خیلی سخته که باید بخاطر بچه بی خیال بشم و زندگی بی عشق و یخی رو درپیش داشته باشم،از خدا خواستم که بهم صبر بده تا این اعجوبه هارو تحمل کنم.لطفا برام دعا کنید.
من فقط شوهرم کنارم بود بقیه هم ک خونمون بودن انگار اونا زایمان کرده بودن بیشترازمن اونا استراحت داشتن شبامنوشوهرم تاصب بالاسربچم بودیم بعداز۱۰ روزمم ک دیگ همه رفتنو پشت سرشون رونگاه نکردن چقدر من گریه کردم دلم خیلی شکست خیلی خدا ان شاءالله سایه شوهرموبالاسرم نگهداره واقعا برام زحمت کشیدهیچی کم نزاشت برام باوجوداینکه خسته ازسرکارمیومد همه کارارومیکرد ولی ای کاش درک اطرافیانی ک میان از یک زن تازه زایمان کرده مراقبت میکنن بیشترباشه فک میکنن زایمان طبیعی ک کردی دیگ باید همه کارهاروخودمون انجام بدیم.ان شاءالله همه ماماناوباباها سلامت بالای سربچه هاشون باشن الهی امین
من فقط دوست داشتم همسرم پیشم باشه وتنهام نزاره که خدایی حتی شب بعد زایمان خونه نرفت دم در بیمارستان توماشین خوابیده بود البته پدرومادرمم وخواهرام همه بودن وهوامو داشتن تا ۲۰ روزگی دخترم بعدش اومدم خونه خودم
منم زایمان سختی داشتم.اماشوهرم مراقبم بود خیلی کنارم میموند...مادرمم کنارم بود تا۱۴روز ۱۴روزهم پیش مادرشوهرم بودم فدای هرسه تاشون ک خیلی خوبن😊😍
من زایمان اولم خواهرم و زایمان دومم جاری بزرگم پیشم بودن خدا از هردوشون راضی باشه و براشون خیر و خوشی آرزو دارم همینکه تو بیمارستان تنهام نزاشتن خیلیه و تو خونه هم کمکم کردن کم و بیش . انشالله بتونم جبران زحمتاشونو بکنم
خدابهشتوواسه زیرپاتون درنظر گرفته عزیزای دل جوش نزنین گذشته ها گذشته باجوجه هاتون عشق کنین بهشتیا من خودمم خیلی سختی کشیدم خیلی ها اگه بگم گریتون میگیره ولی شاد باشید قربون همتون
انتظار داشتم حالمو بپرسن کمکم کنن ولی هیچکسی به خودش زحمت نداد من تو دوران حاملگی اینقدر حالم بد بود از همه چی حالم بهم خورد هیچ کس سمت منم نیومد حتی خواهرم هم نمی اومد فقط شوهرم بود دیگه هم برای همین از هیچکس هیچ توقعی ندارم اونا هم از من هیچ توقعی نداشته باشن
اینک درک کنن یه مادر ک تجربه اولشه ..هم اطرافیان هم اقا درک کنه بیخابی میکشه تو استرسه اگ بهم ریختس خونه ازش توقع بیجا نداشته باشن .
انتظار داشتم احوالی بگیرن حداقل ولی بیشتراقوام نزدیکم اصلا حالم نه پرسیدن نه اومدن پیشم
منم روزه زایمان خیلی سختی کشیدم چقدر بد بود خواهرام یک شهر دور بودن مادرم پیر بود خانواده شوهرم یک ماه بود پدر شوهرم مرده بود به زور یکی از خواهر شوهرم باهم اومد زایمان سختی داشتم تا از اتاق زایمان بیرون اومدم سر کوفت شروع شد با اینکه هیچ زحمتی براش نداشتم هیچ هیچ خیلی تنها بودم خیلی غصه خوردم خیلی دلم شکست 😔😔😔
من فقط۱۰روز خونه مامانم بودم وقتی هم اومدم خونمون شوهرم کنارم بود از خدا براش خیرو خوشی میخوام چه شبهایی ک کنارم بودو پایه پام بیخوابی کشید
من زایمان خیلی سختی داشتم بعداز۱۲ساعت درد طبیعی بزورفشارمنو زایوندن مرخص شدم بعدازهفت روزرففتم بیمارستان مثانه ام پاره کردن ازبس شکمو فشاردادن الهی خیرنبینن عمل مثانه بعدهفت روزازبیمارستان مرخص شدم فقط وفقط مامانم دم دستم بود الهی خداخیرش بده تاچهل روزدم دستم بودش
منم زایمانم خیلی سخت بود واقعا تجربه بدی بود،تصمیمم به سزارین بود،کاش تو کلاسای قبل زایمان شرکت نمیکردم مخمو زدن تو کلاس انقدر از راحتی زایمان طبیعی حرف میزد خانومه که دلم میخواست همونجا زایمان کنم!رفتم طبیعی خدا به دشمنمم نشون نده بی همه چیزا انقدر معاینم کرده بودن دهانه رحمم متورم شده بود و باز نمیشد🤦🏼♀️ بعد ۱۸ ساعت زجر و درد کشیدنم نمیدونم چرا نبردنم سزارین،اخرم بچمو با دستگاه بدنیا اوردن ینی پاره پارم کردن خیرندیده ها هنوزم سرنمازم اه و نفرینشون میکنم😔 تا ۵ ماه فقط دراز کش بودم خداشاهده از مرگ برگشتم...از بیمارستان رفتم خونه بابام ۵ ماه ازم مراقبت کردن خدا خیرشون بده خدا همه پدرمادرارو حفظ کنه و سایه همشون مستدام...شوهرم خرید میکرد تند تند برام میاورد اونجا،اولش یه ماه موندم خونه بابام بعد اومدم خونه ببینم میتونم یانه البته مادرشوهرم گفت بیاد خودم میرسم بهش،اومدم 😏۱۰ روزم نتونست رسیدگی کنه بهم میومد میموند بچم گریه میکرد ساعت ۳ نصف شب خودم پامیشدم میچرخوندمش اونم پامیشد مینشست نگاه میکرد مارو😐 سر ۱۰ روز به شوهرم گفتم میرم خونه بابام مادرشوهرم گفت اره اونجا راحتتری برو بالاخره میرسن بهت😒 هیچی پاشدم باز رفتم ۵ ماه موندم رسیدن بهم خوبشدم پاشدم اومدم سرخونه زندگیم،ولی خیلی روزای سخت و بدی بود چنان دردی داشتم که تا ۵ ماه نمیتونستم رو باسنم حتی یه وری بشینم،۵ ماه از لحظه های شیرین و لذت بغل گرفتنِ راحتِ بچم رو از دست دادم،حسرت روزمین یامبل نشستن و شیرش دادن به دلم موند،به دلم موند بتونم راحت بشینمو یه دل سیر نگاش کنم،همش یا سر پا بودم یا دراز کش،وای الان بعد یک سال خداروشکر خیلی بهترم و بچم یک سالشه خدا همه بچه هاتونو حفظ کنه براتون...😍😊😘😘
من سزاختیاری بودم ساعت۷رفتم اتاق عمل بعدکه اومدم بیرون مامانم پیشم بودیه کم بعد
شوهرم ومادرشوهرم بادوتادسته گل بزرگ رولت طلابرا پسرم ویه گردن بنداومدن دیدنم البته گردن بندخودم شوهرم خودش برام ازقبل گرفته بودوقتی مرخص شدم رفتیم خونه مامانم اینا مادرشوهرمم اومداونجاوهمش ازخودم پسرم مواظبت کردتاحتی لباس های منوهم زحمت میکشید مامانم هم فقط کارهای خونه خودش میکرد بعد۱۵روزاومدم خونه بازمادرشوهرم مواظب پسرم بود ازشوهرمم خیلی ناراحتم چون سه روزقبل زایمانم تصادف کرده بود وماشینش داده بودتعمیر وتایک ماه بعدزایمانم به من نگفت وقتی هم میگفتم ماشینت کجاست دروغ بهم میگفت کارواشه یادست داداشمه یاپارکینگه
من انتظارم از خانواده ام این بود ک کنارم باشن و بیشتر بهم توجه کنن خیلی احساس تنهایی میکردم . مخصوصا اینکه همسرم کنارم باشه و بیشتر حواسش بهم باشه . چون خونه بابام بودم دیر ب دیر میومد پیش ما
سلام منمادرشوهرم خدایی کمکم کرد اما مادربزرگم باخواهرم ۱۴سالشه ۹شب بودن بعدش رفتن شوهرم عصبی شد من مادرمون تو ۴سالگی از دست دادم زن بابامم ک نیومد خیلی خاطره ی بدی دارم
من زایمان سزارین داشتم 40روز تموم خونه مامانم بودم. مامانم و یه خواهر مجرد دارم به همراه یکی از زن داداشام خیلی زحمت دخترمو کشیدن. بعد از 40روز که برگشتم خونه همسرم کرونا گرفت مجددا دو هفته رفتم خونه مامانم. تو تمام شبهایی که اونجا بودم سر شیر دادن بچه ام یا گریه هایی که به خاطر کولیک و گرسنگی ناشی از کم بودن شیرم داشت هر دوشون پا به پام بیدار بودم. خدا عمری بده بتونم محبتشونو جبران کنم. متاسفانه همسرم به دلیل بیماری و کهولت سن پدرش بعد برگشت ما به خونه عملا پیش ما نبود. صبح تا غروب سرکار بئد بعدم اومده یا نیومده به دنبال کارهای پدر و مادرش.همین باعث شد سه باره یه ده دیگه برم پیش مامانم اینا بمونم. مامانم واقعا یه فرشته است و خواهرم یه تیکه جواهره.
اینا ک میگن فلانی اومد مراقبشون بود و تا دو س ماه خوابیدن و واقعا درک نمیکنم! ،من سزارینی بودم بچم و شش روز بستری کردن و هیچ همراهی و بیمارستان بخاطر کرونا راه نمیدادن من فقط خدا شاهده یه شب تا ظهر فرداش استراحت کردم سوند ک دراوردن دیگه چیزی ب اسم استراحت نداشتم چون خودم باید کارم میکردم و از بچم مراقبت میکردم.خلاصله هر چی بود گذشت خداروشکر ک بچهامون صحیح و سالمن😊
مامانم خیلی زحمت برام کشید امید دارم جبران کنم😢😢
هیچ توقعی ازکسی نداشتم اتفاقابرعکس ازخدام بودکسی دست به بچم نزنه کمکم نکنه تاخودم همه کاراموبکنم کلادلم نمیخوادچه خانواده شوهر چه خانواده خودم کمکم کنن شوهرمم که اصلاکمک نکردکلااگه بگم بکنه هم ادمش نیست میگه بلدنیستم بچه اولموهمش خودم نگه داشتم بدون کمک
شوهرم پا به پام بچه میگرفت ک استراحت کنم و مادرم الهی من فدای هر دوتاشون بشم
فقط و فقط مادرم الهی دورش بگزدم فداش بشم فقط اون بود که میگفت بخواب من بچتو نگه میدارم
چ این دوران براهمه سخته ۰۰۰۰
من جون و امیدم ب خواهر بود پا ب پام بیدار میموند و از نی نی نگهداری میکرد و بعضی شبا هم من میخوابیدم اون بچم و نگه میداشت،تا40روز منو برد خونه خودش ازم خودمو دخترم نگهداری کرد،،،روزی هزار بار خدارو شکر میکنم ک چنین خواهری دارم😍😍
درد زیاده کاش این سوالها پرسیده نشه چون دوبا ره همه چی تداعی میشه....من تو عقد مادرمو از دست دادن عروسیم به ی عزا بیشتر شبیه بود من وهمسرم به تنهایی وبا دست خالی زندگیمونو شروع کردیم خانواده خودم که داغون از غم مادر بودن وخانواده همسرمم که هیچ..بعد چند سال با ردار شدم وباز هم تنها شوهرم با خانوادش قطع رابطه کرده بود ومنو تهدید کرده بود حق نداری بگی باردارم وباز من زایمان کردم در تنهایی وبی کسی .البته دو خواهرم منو جمع کردن چون زایمان سختی داشتم...ولی شوهرمم برام ی شاخه گل نگرفت .اون از از دواجم اینم از زایمانم..
هر کی کمک کرد دستش درد نکنه هر کی آتیش روشن کرد خدا هم براش آتیش روشن کنه ما ببینیم و خوشحال بشیم😀
من ک مامانم اومد پییشم انقدر شووهرمک خدا خیرش نده بی احترامی کرد مامانم گذاشت بعد ۹ روز رفت تازه دقیقا یه روز قبل زایمانم با شوهرم دعوام شد اینقدر زده بود تو سرم ک از سر درد داشتم میمرد خیلی زندگی بده خدا از خودشو خانوادش نگذرن
من مادرم چهار سالم بود فوت کرد برای بچه اولم خونه مادر شوهرمم بودم خدایی رسیدگی کرد ولی یه عادت بدی که دارن تا پنج صبح بیدارن .ولی برای بچه دومم خونه خودم بودم باز اومدم پیشم خداشاهده توی اون ده روزی که استراحت کردم شاید 10کیلو کم کردم یعنی اب شدم اینقدر حرص خوردم خواهرامم جرعت نمیکردن بیان یه شب که اومدن پیشم بخوابن خواهر شوهرم رفت بازار تا ساعت نه شب نیومد که براشون شام درست نکنن فقط اشکم از دله شکستم بود میگفتم درد دارم 😔😔
مم
کرج هستم ، ممنون از محبتتون، توکلم به خداست، شاید خدا این طور میخواد که فقط به خودش رو بزنم🤲
فقط اینکه کمی بچه رو نگه دارن من بخوابم خیلی اوایل سخته مخصوصا اگه بچه اول باشه و ادم بی تجربه
خدا همه ی مادر هارو نگه داره واقعا بهم خیلی رسیدتا یک ماه اونجابودم. الانم خیلی بهم میرسه و هوام رو داره خدابهش سلامتی بده. مادرشوهرمم مثل مفت خور ها هیچ کمکم نمیکنه حداقل درک کنه نیاد هی شام و شب نشینی من بادوتابچه کوچیک خیلی اذیتم
هیشکی کمکم نبود فقط شوهرم.. ۲۱روز بستری بودبچم بخاطر نارس بودنش. یکی بهم سر نزد ن خانواده خودم ن شوهرم.... فقط شوهرم پشتم بود... اونا فقط زنگ میزدن... زنگ چ بدردم میخورد وقتی خوذشون نبودن...
من خیلی یعنی چجوری خیلی رو توصیف کنم من تو شهر غریب بودم خیلی از خانوادم دور بودم یه روز که حالم بد شد رفتم بیمارستان گفت بچت در خطره باید سزارین بشی به خانوادم زنگ زدم هر کدومشون یه بهونه اوردن نیومدن خلاصه منو بردن اتاق عمل بچمم رفت تو دستگاه و مادرشوهرم اومد منکه حلالش کردم اما خدارو نمیدونم چون اون باعث شد افسردگی بگیرم ۴روز بچم بستری بود اومدیم خونه اینجا خیلی گرم بود گفت باید پتو بندازم رو بچه اما من گفتم بخاطر زردیش نباید گرمش باشه خلاصه کاری کرد شوهرم اون شب باهام دعوا کرد و اون شب رفت تو اتاق دیگه خوابید و فردا صبح بدون صبحانه رفت خونه دختراش و ناگفته نماند دختراش هم تو همین شهر بودن و من موندم شکم زخمم اما از خدا خواستم بهم توان بده و خودم با چشمای خودم دیدم خلاصه افسردگی گرفتم و تنهایی بچمو بزرگ کردم که الان ۶ماهشه خداروشکر کسی هیچ کاری برام نکرد که بخوان منت بزارن حتی خانواده خودم خلاصه روزای بدی بود اما گذشت ولی امشب بغضم گرفت
من زایمان اولم.مادرم چون برادرمو جا گذاشته بود بدون غذا،همش میخاست زودبگذره روزا و برگرده برادرم ۳۰سالشه ها ولی خب تنها پسرشه.به چه مکافاتی تا روز هفتم نشست بعدش برگشت.خاهربزرگترم اومد بازم صدرحمت ب اون،پگرنه هیچکس،شوهرمم اون اولای بچه کمی بیقرار بود چون کرونا در گرفت،اتاق جدا بود ،نمیشد کمک کنه،لطف خاهرم یادم میمونه و بس،دیگه هیچکس
خدا نگذره از آدمای ظالم
مامانم تا۵۰روز ازم مراقبت کرد، اما پدرشوهرمادرشوهرم نیومدن دیدنم برا اون یکی عروساشون با کله رفتن برا من بهونه آوردن که رات دوره، بعد۳ماه رفتم شهرمون ۳ماه خونه مامانم بودم اما دوشبم منو نبردن خونشون نگهدارن اما اون یکی عروسا و نوهاشون ۲۴ساعته اونجان
هیچی. فقط وضعیتمو درک کنن و کمتر مزاحمم بشن. نه تنها درک نکردن عین ایل مغول هر روز خونم بودن. و تا الان ادامه داره
آی گفتی
فقط از شوهرم محبت میخاستم
من بارداری خوبی داشتم اما زایمان خیلی بد۱۲ ساعت درد طبیعی کشیدم بعدم سزارین شدم،قرار بود بعد زایمان برن خونه مامانم ایناماه آخر بارداری خانوادم کرونا گرفتن خواهر مجردم از پدر ومادرم مراقبت میکرد ودوتا خواهرام پیش من بودن بعد ده روز خواهر بزرگم منا برد خونشون تا ۱۵ روز اونجا بودم وبعدش پدرم فوت کرد واومدم خونه مامانم اینا تا ۴ماهگی دخترم اونجا بودم دخترم کولیک داشت شبا نمیخوابید اما بازم خواهرام تنهام نذاشتن نوبتی شبا میموندن پیشم خیلیییی برام زحمت کشیدن ازشون ممنونم
از ی ماه به بعد خودم بچمو بزرگ کردم خانواده شوهرم زورشون میان بغلش کنن بچه ب این کوچکی رو وقتی میگیرن یا رو پاش نگه میدارن یا نشسته رو پاشون
محبت توجه درک
مامانم ی ماه پیشم بود از خانواده شوهرم انتظار داشتم فقط ی روز بودن پیشم و گهگاهی غذا برام میفرستادند ولی کلا درکشون پایینه
من تا۴ماه پیش مادرشوهرعزیزترازجانم بودم...خیلی به بچه میرسیدومن تا ۴ماه ازجامم بلندنمیشدم مثل ملکه ها بودم خیلی برام ارزش گذاشتندطوری ک خانواده ی خودم نزاشتن حسابی مراقبم بودن شوهرمم حسابی بهم رسیدو من هرموقع ب این فکر میکنم انرژی میگیرم اگر عروس دارشدم مثل مادرشوهرم باشم براش...خدا پاداش بهش بده اوناعاشق پسرم هستن ولی خانواده ی خودم خیلی کم لطفی کردن...
سلام من زایمامه دومم بود با اینکه وظیفه مادرم نبود رفتم خونه مامانم خیلی خوب بو خواهرمم بود مجرده همه چی اوکی بود شیرم خوب پسرم قشنگ شیرمو میخورد اما شانس من زن داداشم شهر دیگست اون ۲۳ روز پسرش کوچیکتر از پسر منه مادرم مجبور شد بره اونجا خدا شاهده تازه بعد از ۲۳ روز رفلاکس دل درد پسرم شروع شد شبا تا صبح صبحا تا شب بغلم بود حتی حموم نمیتونستم برم تو بغلمم میخوابید روی مبل تکیه میدادم تو سینم میخوابید تا زمین میذاشتمش گریه میکرد فقط سرپا سرپا هم شیر میخورد منم تا حالا اسم رفلاکسو نشنیده بود نمیدونستم چیه چون هیچی نمیخوردم شیرم کم شد دکتر رفتم گفت رفلاکس داره وقتی دارو دادم دیگه خودم شیر نداشتم دکتر گفت گریش دیگه از گرسنگیه شیر خشک براش گرفتم دیگه چون شیرم خیلی کم بود نمیگرفتش هیچکس نبود یه لقمه نون به من بده یه دختر ۷ ساله و نیمه دارم اون برام یه لقه نون پنیر میگرفت تا از گرسنگی نمیرم شوهرم کلا اون روزا به خاطر کارش عصبی بود مادر شوهرم دوبار زنگ زد فقط گفت ببخشید نمیگم بیای اینجا از کرونا میترسم حالا مادر شوهرم اصلا از خونه در نمیاد همش میگفت مامانت کی میاد زنگ بهش بزنم بگم زودتر برگرده که من گفتم اونم بچشه نباید پیش اون باشه اونم نوهشه حتی توبیمارستانم بودم هیچکدوم نیومدن ملاقاتم اما از قدیم گفتن زمین گرده منم براشون دارم تازه مادر شوهر من عمم یه دختر مجردم تو خونه داره اینجور نیست بگم دست تنهاست عروس خواهرشوهرم دو شب دو شب اونجا میخوابه اما تا به من میرسه میگه مگه باید دعوتت کنم دعوت نکرده ام میریم میگه ببخشید باید از دو روز قبل به ما خبر بدین
نقریبا باهمشون موافقم
من زایمان اورژانسی داشتم .بعد از زایمان مادر شوهرم اذیتم کرد همش بحث وجنجال راه انداخت بچم ۱۲ روز تو دستگاه بود خودم تو ایسیو بودم ۴ روز بستری بودم .اصلا خوب نبود خیلی اذیت شدم خدا جوابشونو بده
من پدر و مادرم فوت کردن خواهرم یه شهر دیگه زندگی میکنه چند روزی پیشم بود ولی واقعا سخت بود خیلی سخت چون پسرم دو هفته بستری بود چون هشت ماه دنیا اومده بود ومن هر روز باید میرفتم بیمارستان اصلا استراحت نکردم بعد از دو هفته که پسرم مرخص شد تا رسیدم خونه سر و کله خواهر شوهرم پیدا شد من که خیلی خسته بودم مجبور شدم که بشینم و پذیرایی کنم به جای استراحت
الهی قربون مادر شوهرم برم خیلی خانوووومه اگه نبود من نابود بودم تا الان ۳ماه مدام دم پرمه میرم خونشون از بچم عین گل نگهداری میکنه پیش خودش میخوابونه تا بتونم استراحت کنم. خونه خودمم که هستم همسرم زودتر میاد خونه بچم نگه میداره میگه تو برو استراحت کن
بعد از زایمان شوهرم برام گل نخرید خیلی حالم بد شد هیچ کس نفهمید . بعد چندروز دخترم دیگه شیر نخورد واین خیلی عذابم داد .
کمک کنن و الکی نگن بلد نیستی چون من اولین باره مادر میشم بجا اینکه طعنه بزنن بلد نیستی کمک کنن همین
من ک حالم از جاریم بهم میخوره ولی خب جلوشون طبیعیم چون حوصله ی توضیح ندارم .بدبخت عقده ای فقط همین
باز دوتا خواهرم تشکر میکنم که برام کم نذاشتن
خونه مادر شوهرم بودم توقع داشتم همون طور ک من برا تک تکشون زحمت کشیدم بچه ام رو بدون منت نگه دارن تا بتونم استراحت کنم اما بخاطر اینک حرفی نزنن منم اصلا بچه دستشون نمیدادم پنج روز تمام نیم ساعت فقط خوابیدم اونم توی دو وعده بودبعدشم فقط بیداری بود وگرنه خواب نداشتم بعد خونه خودم رفتم اصلا به زور بیدار میشدم
براي من مادرمو خواهرامو يكي از زن داداشام تا سه ماه بهم رسيدگي كردن واقعا دستشون درد نكنه
منم دوتا جاريه عوضيه حسود دارم كه ايشالاه خدا از زمين ورشون داره
مادرشوهرم کم بگه شیر نداری خاک تو سرش اذبتم کردن
من ی هفته قبل زایمانم خونه مامانم بودم بعد زایمانمم تا نزدیک ۲۰ روز اونجا بودم مامانم و خواهرم که مجرد بود از هر لحاظ هیچی برام کم نذاشتن .ولی کارن از بدو تولد تا ۳ ماهگی خیلی اذیتم کرد شبا تا صبح همش گریه میکرد.با وجودی که زایمان سزارین ولی راحتی داشتم اما در عوض کارن واقعا اذیتم کرد همش میرفتم خونه مامانم
مامانم و خواهر کوچیکم و همسرم واقعا کمک حالم بودن و هنوز هم هستن
تنها چیزی که از زمان زایمانم یادم نمیره نخریدن گل هست که همسرم نخرید برام بعدم گفت یادم رفت
اما من واقعا موند تو دلم
چونک من وقتی ک زایمان کردددم اینقددخترم حرص خوردحتی لاعرشدچونک من نیستم😭😭😭حتی غذاهم نخورد
من فقط مامانم و خواهرم زن برادرم وبابا وداشم هابودن کمک میدان من زایمان سختی داشتم بابام ایناکمک میکرون ک برم دستشوییی شب ها تاصبح گریه میکردم و دردمیکشیدم و پسرمو مامانم شب نگه میداشت و شیربهش میدا و شیربراش میدوختم مامان باقاشق بهش میداد من دیگه بیدارنمیکرد مگرشیر تموم میشد ک بیدارم میکردشیر میدادم دهمه کارها بامامانم اینا بودن مهمون هم می می اومد سه جلو زایمات رفتم تا ۴۰ روز بعد زایمان خونه مامان و بابام بودم بعدشوهراومد اوردم
من برادر شوهر مجرد دارم میومد خونه مامانم تازه زایمان کرده بودم بچه شیر میدادم یا میخواستم دستشویی برم اذیت میشدم نمیتونستم خوب راه برم خجالت میکشیدم اونم نگاه میکرد
همه سختی زیادی کشیدیم خواهیم کشید امیدوارم فرزندانمان به جای خوب برسن وخوشبخت بشن وقدر زحمات پدرومادراشون رابدونن 🙏وما پدرو ماورهاهم مثل پدرو مادرشوهر وخواهر شوهراشون نباشیم در آینده با عروس وداماد هامون خوب باشیم
پدر ومادرم بهم میگن شوهرت دادیم برو اینجا نیا، تحملشون کمه،
من که شوهرم اجازه نداد برم خونه مادرم مادرم هم مریض بود چون خودمم پیش مادر شوهرم زندگی میکنم خودمم هم نخواستم بیاد میدونستم اگه بیاد مواظب میشه مادرشوهرم چند روز برام غذا واینا درست کرد شوهرم هم به بچه رسیدگی میکرد بعد چند روز دیگه خودم پاشدم همه کارامو کردم .... بعدها احساس میکردم شوهرم به بچه اهمیت میده ولی به من نه مثلا میومد خونه میگفت دلش برا بچه تنگ شده میبوسیدش باهاش بازی میکرد ولی به من توجه نمیکرد این موضوع خیلی اذیتم کردبه گفتم گفت این طوری نیست ولی درکل زنها بعد از زایمان به محبت ونوازش بیشتری احتیاج دارن ولی مردا این موضوع را درک نمیکنن
من بعد ۶سال بچه دار شدم اون موقع۲۳سالم بود همه ای مدتم واحد پایین خونواده شوهرم زندگی میکردیم ولی خب کل زندگیمون مشترک بود.وقتی زایمان کردم ۱۰روزش رفتم واحد اونا ی اتاق برام حاضر کرده بودن ک شبا منو پسرم و مادر شوهرم و سه شبم مادر خودم باهم میخوابیدم شبا راحت منو بچه میخوابیدم کلا شب اصلا برای شیر خوردن اذیت نمیکرد.خونواده شوهرم همگی ازمون مراقبت میکردن مادرشوهرم حتی پوشک بچه رو عوض میکرد.ولی خونواده خیلی شلوغی بودن از همون ثانیه ای ک مرخص شدم تا ی مدت هرشب ۲۰نفر ۲۰نفر مهمون داشتیم و ب شدت شلوغ بود خونه و اتاق من جوری ک جا نبود بشینن. شرایط خیلی آزار دهنده ای بود ولی واقعا من از همش لذت بردم حتی از اون دورهمی ها وشلوغیا.بعد ۱۰روز رفتم خونه مامانم اونجام ۵روز موندم وبعدش برگشتم خونه خودم ک کلا مادرشوهرم اینا کمک میکردن بهم.اما درکل خودم همون روز سوم کاملا سرپا وپرانرژی بودم
انتظار درک از همه داشتم درک درک درک هیچکس درکم نکزد نه شوهر احمقم نه مادرش که این تیز میکرد هنوزکه هنوزه اذیتم میکنن خدا همه شون لعنت کنه گریه میکردم بچه شیر میدادم
مامان مهربونم تا چهل روز پیشم بود شوهرمم خیلی کمک میکرد ولی خوب شیرم کم بود و بچه گرسنه خواهر شوهر احمقمم شوهرمو پر میکرد که شیر خشک کوفته زهرماره ندین اینم فک میکرد راست میگه منم ندادم دیگه.جالب اینجاس الان همش میگه بهش شیر خشک بده خدا شاهده شیشه شیرشو میخواست پرت کنه اوایل منم میگم نزاشتن شیر خشک بدم دیگه الان نمیخوره اصلا برو خودش نمیاره یعنی واقعا حرفای خودش یادش رفته یا خودشو به خریت زده نمیدونم والا.
توقع داشتم یکم نگه دارن بچه رو من فقط یکم بخوابم
مادرمو همسرم واقعاااا کمکم کردن مامانم ۱۵روز پیشم بود بعدم من تایکماه رفتم خونشون کلا دخترمو شبا مامانم نگه میداشت چون شیر نداشتم شیرخشکی بود.همسرمم واقعا برام سنگ تموم گذاشت من اخلاقم یکم تند شده بود ولی هیچی نمیگفت.مادرشوهرمم خیلی خوب بود توی اون ده روز کلا برامون غذا اینا درست میکرد که مامانم فقط به ما برسه.خداروشکر روزای خیلی خوبی بود برام فقط تنها خاطرم که اونروزا خیلی گریه کردم براش مسئله شیر نداشتنم بود که اخرشم شیرم نیومد
خدایا تو تنها پشتیبانی هستی که کمک هات بی منته، خانواده شوهرم که من و بچمو خرد کردند، خانواده خودمم همه کاراشون با منته، الان با هیچ کدومشون رفت وامد ندارم، چند وقت پیش که میخواستم بچمو ازشیر بگیرم هفته ای دو سه روز میبردمش خونه مامانینا، که اونا هم بهم رک گفتن خونمون نیا 😞😞🥺😢
ازشوهرم انتظار محبت دارم وتوجه😒احمق حیف اونهمه عشق من نسبت بهت
ای کاش کسی بود دمنوش و سوپ درست میکرد داروهامو بهم میداد بهم میرسید بعداز زایمانم حداقل یه بار منو دکتر زنان میبردن به بچم یه میرسید که من یه ساع بخوابم.آخخخ چقد دلم واسه خودم سوخت
به جز همون گاهی گرفتنای جاریم، خانواده شوهرم اصلا کمکم نکردن و خوشحالم که نبودن اصلا
بسم الله...تو هم وقتی اومد براش موقعیت جور کن ازش فیلم بگیر، صداشو ضبط کن نشون شوهرت بده تا بفهمه چخبره
من مادرم فوت کرده سر زایمانم خواهرم خواست بیاد گفتم نه نیا چون بچه تو دستگاه بود مادر شوهرم اومد پیشم خیلی خیلی سخت بود بچه کم وزن نارس .خدا کمک کرد منو .تا الان تنها بچمو بزرگ کردم فقط از خدا میخوام مریض نشم بچم بپش کسی بمونه .
دیدم اگه بگمم زیاد میشه فقط مادرم و شوهرم و خواهر شوهرم خدا خیرش بده یک ماه منو توخونش جمع کرد بخاطر شرایطی رفته بودم زایمان شهر اونا و کمتر از گل نگفت دائم رژیم غذایی منو درست میکرد سرکارم میرفت ولی...بقیه هیچی
میخوام از تجربه زایمان اولم بگم براتون
قضاوت باخودتون:
سه سال پیش درست همین موقعا بعد از یه سقط و چند سال نازایی و مشکل ژنتیکی خدا بهم یه دختر داد. زایمانم سزارین بود
اذیت نشدم سر زایمانم..دو ماه رفتم خونه مامانم ..همه کارامو مادرمو خواهرام میکردن
شبا تا صب کنارم بودن اصلا احساس تنهایی نمیکردم...ازون طرف خانواده شوهرم و جاریم میگفتن چرا نمیاد خونه خودش ..چقد خونه مامانش میمونه...اینم بگم که منو یه جاری دیگم تو یه خونه که مال پدرشوهرم بود شریکی زندگی میکردیم...خلاصه بعد دو ماه برگشتم خونه شوهرم..بچم هنوز شبا گریه میکرد..بعضی شبا که دیگه خیلی گریه میکرد جاریم میومد پیشم یکم بچه رو میگرفت و میرفت..فقط همین دیگه کمکی در کار نبود...اون روزا گذشت...منم ازون خونه شریکی رفتم ولی بعدش سر یه اتفاقایی جاریم مدعی شد بچه منو اون بزرگ کرده و ازمون پول گرفت..خانواده شوهرمم پشتش بودن..
همینکه با حرفا و دخالتاشون اذیتمون نکنن خوبه
هیچ انتظاری ندارم😐😐
فقط میخواستم قوم شوهر خونم نیاد تا یه نفس بکشم
بنظرم تنها توقعی که یه زن زائو داره محبت و کمک اطرافیانشه 😣
من کسی نیست کمکم کنه تنهذ مادر شوهرم اومد و اونم خیلی خودش سلامت نیست . بعد از زایمان میگذره بالاخره . الان که نه مامان خودم هست نه مادر شوهر چه باید کرد
تشکر عزیزم 🙏
همیشه پدرو مادر کمک حالمن دستشون میبوسم امیداورم بتونم جبران کنم
توبچه اولم هم افسردگی گرفتم فقط گریه میکردم
باعث همش مادرشوهرم بود که حقموحلالش نمیکنم
اومده بودازم مراقبت کنه که توخونم دعوا راه انداخت آخرشم بهم گفت کاری نکن بچه روازت بگیرم
شوهرم هم اون موقع حرف اونوگوش میکردنمیتونست حرف بزنه اون باعث شدمن افسردگی بگیرم😔
دقیقا من دلم فقط گریه میخواد نمیدونم چرا 😭😭😭😭
😭😭😭😭😭
مامانم شوهرم واقعا کمکم کردن چه شبایی بود که تا صبح گریه میکرد منم گریم میگرفت واسم نگهش میداشتن خیلی کمکم کردن تاالان واقعا خیلی ازشون ممنونم
اینکه حداقل یک ساعت بچمو نگه دارن من بخوابم..مامانم فقط ده روز کنارم بود بعدش من بودم و یه نوزاد و یه دختر هفت ساله و کلاس آنلاین😢تا الان هیییییچ کس کمکی بهم نکرده حتی یک ساعت😭
کلاکمبودخواب داشتمودارماصلاازکسی انتظارندارم ها ولی خاله زنک بازی میکردن
فقط واسه شکم خودشون کارمیکردن طوری که اونقدرچیزی نخوردم زخم معده گرفتم تاالان که37روزه دارم قرص میخورم
شب بیداری واقعن سخته اصلن زن بودن سخته بخدا،من انتظار داشتم ک ک همسرم کمک کنه متاسفانه انگارن انگار ن توکارای خونه ن کارای بچه هیچ کمک نمیکنه وقتشم داره مدام درازکش
ارامش ک مادرشوهرم حالیش نیس دم ب دیقه خونمون بود واسه فضولی ببینه چ خبره ک خبر ببره ب بقیه..ازون ورم شوهرم برام ی گوسفند قربونی کرد ک من بعد زایمان ضعیف نشم مادرشوهرم تا گوسفندو دید دیوونه شد نصفشو ک همون روز برد گذاش یخچالش چن تیکه شم ک فک وفامیل دل گشنه شوهرم بردن بقیه شم نشس خورد من زائو بودم غذا برام درست میکردن میومد میخورد یا اگه کم بود از جلوم برمیداش میخورد منم بچه شیر میدادم گشنه میموندم مامانم شهرستان بود نبود پیشم عمم پیشم بود بنده خداهم ک نمیتونس حرفی بزنه..روز بعد قربونی سرصبحی ک فک کرد خوابیم رف سر فریزرم چند بسته برداشت تا منو دید بیدارم زیرچادرش قایم کرد:)))بدبخت گدا گشنه ندیده خب..ازون ورم ک هرروز خونمونه بچمو انقد میبوسه ک طفلک جیغ میکشه چون میدونه بدم میاد صورتش پرجوش میشه ..وقتیم میاد باچشاش دنبالمه طوری ک خجالت میکشم خودم مثلا میرم توو اشپزخونه کمرشو خم میکنه نگاه میکنه یا مثلا توو اتاقم لباس عوض میکنم سرشو مث گاو میندازه میاد ببینه چخبره..سر صبح ک شوهرم میره سرکار منو بچم خوابطم میاد انگشتشو میزاره رو ایفون برم نمیداره ندید پدید بچم از خواب میپره بی خواب میشه بهدم میاد میشینه بالاسرمون ماهم خوابیم:))) خدا ب دشمنتونم همچین مزاحمی نده ..تازه پسرشو ک میبینه خودشو میزنه ب مریصی قند دارم فشار دارم بعد میشینه مث خر پلو میخوره بازمیگه قند دارم جلو بچش فربون صدقه پسرم میره بعد ی روز ک تنها بود فک کرد ندیدم بچم گریه شد شلوار پاش نبود برا اینکه ساکتش کنه رو زمین میکشید رو قالی پشت بچم سرخ شد..وای م ازبقیه کاراش ک......
مامان ادرینا چه مطالبی رو میخوای ببینی؟
خواهره 15،سالم خیلی خیلی کمکم میکنه و مامان عزیزم ک با اینکه شاغله ولی تا اونجایی ک بتونه کمکم میکنه
مامانم و همسرم به عنوان کمک کافی بودن فقط چیزی که برام اذیت کننده بود ۱۰روز خوردن و خوابیدن مادرشوهرم کنارم بود چرا اومدمهمونی چرا جای کمک عین یه مهمون توقع داشت ازش پذیرایی کنیم؟؟؟؟
نیان دیدنم... تو رو خدا همون روزای اول دیدن کسی که زایمان کرده نرید...
خواب کم خوابی دیوانه کنندست
متاسفانه همسرم اصلا کمک نمیکنه سرشب خواب صبح هم میره سرکار واقعا چرا
💥💥💥💥💥💥💥من ناراحت بودم خیلیی به خاطر اینکه اصلا شیر نداشتم کلا یه قطره بود ،،الانم سه ماه گذشته بازم تغییر نکرده هممممه چچچچی هم خوردم فایده نداشت،،کلا شیرخشک میدم
کمک ک نمیکنن حداقل کمتردخالت نکن
همینکه کمک حالم میشدن و تو نگهداری بهم کمک میکردن یه دنیا بود برام،مادر و خواهرم 😍
دوسداشتم دورم شلوغ باشه ولی متاسفانه جزمادرم کسی دیدنم نیومد وتنهایی زیاد باعث افسردگی بعدااززایمانم شد
چه روزای تلخی بود
دوس داشتم دورم خلوت باشه.دم به دقیقه کسی نیاد خونمون.دوس داشتم فقط خودم باشم و شوهرم و مامانم و فسقلیمون.اما چون طبقه ی بالای خونه مادرشوهرم زندگی میکنیم دم به دیقه مادرشوهرم و برادر شوهرام بالا بودن و اصلا یذره راحتمون نمیزاشتن.تازه مامانم پا میشد ازشون پذیرایی میکرد بعدم که میرفتن بنده خدا ریخت و پاشارو جمع میکرد😔از طرفی هم بچه داداشم همش اونجا بود و پرحرف بود که واقعا آزارم میداد.خلاصه فقط ارامش میخواستم که پیدا نشد🤦مثلا میرفتم توی اتاق و به پسرم شیر میدادم چون دوس نداشتم کسی سینمو ببینه و یجورایی چون تازه مادر شده بودم ی شرمی داشتم که مادر شوهرم فوری میومد همونجا روب روم مینشست و نمیرفت🙄
ممنونم .خوشبختی رو برای همه ی مامانا آرزو میکنم .الهی آمین
اییییییییییی خدااااااااا ازخانواده شوهر همه دارن می نالن،نمیدونم چرا باعروس اینطوری رفتار میکنن،من زایمان کردم مادرشوهرم میومد پیشم اماحالمو نمیپرسید بکم می نشست بچه رو صدا میزد می رفت ک انگار منو دادن فوش میدن،اما مامانم یک هفته پیشم بود یک هفته ام منو برد خونه خودشون موندم خیلی اذیت شد ازخدا میخام پدرو مادر همه رو حفظ کنه بدامنم حفظ کنه عاشقشونم،خیلی هوامو دارن😍😍😍
من فقط دوست داشتم بچه رو مواظب باشن من فقط ۲ ساعت بخوابم خیلی کمبود خواب داشتم
کسی بچه را نبوسه و دستاش را بشوره🤦♀️
خدا رو شکر همسرم خیلی کمکم کرد خدا اجرش بده الانم پسرم خیلی وابسته هست و این به نفع کنه خصوصا مهمونی 🤭 ،مادرمم خدا حقشو حلال کنه هیچی کم نگذاشت همه نصیحتاش انجام دادم خیلی کمکم کرد
خدا رو شکر بعد زایمان زود سرپا شدم از اطرافیان گله ندارم ولی همسرم اصلا از لحاظ روحی درکم نمی کرد نه دوران بارداری ونه بعد زایمان ونه تا الان که بچم داره یک ساله میشه .
از بنی بشری توقع نداشتم وندارم. یاد گرفتم رو پای خودم وایسم. خودم بچمو تروخشک کنم. ن منت کسی..😯😐
خداروشکر شوهرم کمکم میکنه .چون شب کاره .روزا میخوابه .ولی شبایی هم ک خونس وقتی بچه بیدار میشه بر میداره شیر خشک میده منو بیدار نمیکنه که استراحت کنم .وقتیم میخام بیدارش کنم بره سر کار دخترمونو میبرم میزارم کنارش از خوشحالی بیدار میشه .اول خدا بعد شوهرم دیگه کسی رو ندارم که بهم کمک کنه .خداروشکر میکنم که همچین همسری بهم داده .
براتون لینک فرستادم مامان ادرینا
وای چقد سخت بود فقط یکی بود موقع بیداری بچه رو بگیره عالی بود خیلی کمبود خاب داشتم دلممیخاس شیر میدادم بچه رو بگیرم اروق بزنه منم فقط بخابم
همین که یادم بمونه سر دوماه نورت بگیرم و برم دستگاه بزارم بزرگترین کمکه
از همسرم توقع داشتم کنارم باشه ی گل خشک وخالی نگرفت برام اخلاقاشم خیلی بدشده ازوقتی زایمان کردم.ولی خب تصمیم گرفتم ازهیچکس توقع نداشته باشم اینجوری آرامشم بیشتره
سلام من شش ماه از تولد دخترم میگذره وقتی دوازده روزش بود مادر شوهرم چون راه دور بود اومد خونمون من خیلی خوشحال بودم میاد حداقل غذا درست میکنه ولی افسوس تو یازده روزی که پیشم بود حتی یه بارم آشپزی نکرد ومن با درد جای بخیه سزارین و خستگی ناشی از کم خوابی شب باید برا خانم غذا آماده میکردم وبدتر از اون وقتی میدیدم شوهرم چقدر از کار مامانش احساس شرمندگی میکنه ناگفته نماند الان سه ساله برادر شوهرم ب
اما زندگی میکنه ومن با جون دل ازش پذیرایی میکنم و رفتاری نمیکنم که معذب باشه ولی از مادرش انتظار داشتم تو این شرایط بیشتر هوای منو داشت به نظرتون انتظار زیادی بود
توقع این که شب اول مهمون نداشته باشم.بالاخره آدم پیش آقایون راحت نیست.ما یه رسم خیلی بد داریم که شب اول میان.خودشون کار میکنن ها ولی زن زائو نیاز به استراحت داره
من دوماه خونه بابام بودم انقد خوب بود کمک مامانم داشتم وگرنه خیلی سختم میشد
دلم میخواست شوهرمم مثل خودم دخترمو دستش بگیره بهش توجه کنه شبا کمکم کنه ولی برعکس کلا اتاق دیگ میخوابید ک خوابش با صدایه بچه بهم نخوره و بزور یه هفته اجازه داد که خونه مامانم بمونم دلم میخواست بیشتر بمونم تا یکمی بهتر بشم ازش دلخورم
وقتی زایمان کردم اینقدر ذوق و شوق داشتم بچم بگیرم توبغلم ک هیچ احساس درد سزارین نداشتم خودم کارامو انجام دادم خدایا شکر بی دردسر پاشدم. آدم باید بخودش همت غیرت بده روپای خودش پایین
یاد اون دوران افتادم گریم گرفته
دوستدارم شوهرم از همه نظرپشتم باشه کمبود محبت نداشتع باشم.الانم ک دروان بارداریم کمبود محبت دارم نمیدونم خیلی دلم گرفته
من به غیر از شوهرم همه پشتمو خالی کردن تنهام گڌاشتن کاش فقط تنها گڎاشتن بود مادر شوهرمو خانواده من باهم حرفشون شد این وسط دودش توچشم من رفت از روز اول سزارین مادر شوهرم جوری برنامه رو چید که خودم پاشم همه کارامو بکنم دست نزار رودلم که پره خدا نصیب هیچ کس نکنه تنهایی منو ولی خدا هرلحضه باهام بود.خدایا شکرت بخاطر همه چیز.
سلام مامان های عزیز تو واتساپ یه گروه داریم که دور هم جمع شدیم و از تجربیات هم استفاده میکنیم اگه کسی خواست وارد بشه به شمارم پی ام بده لینکو براش میفرستم۰۹۳۶۶۵۷۱۲۱۷
دلم میخواست برم خونه مامانم چند روز بمونم ولی نرفتم خیلی سختم بود واقعا یادش میفتم گریم میگیره
من بارداری چهارم بعد ۳ سقط ای وی اف کردم پدرو مادرم فوت کردن خواهرمم اون موقع مریض بود بعد ای وی اف مستقیم رفتم خونه برادر زاده ام جای خانواده شوهر مثل مادر شوهر باشن من رفتم زیر منت داماد برادرم البته برادرم وخانومشم فوت کردن خدا خیرشون بده خیلی زحمتشو کشیدن با ۳تا بچه از منم پرستاری کردن ولی خانواده شوهرم که این همه دعا وگریه زاری نذر ونیاز میکردن ی بار سر زده آمدن دیدنم بعد خوارم شوهرم گفت ما هیچ وظیفه ای نداریم دورانی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد وی عقده شده از خانواده شوهرم متنفرم پسرم زردی گرفت ۷روز بیمارستان ۴۰ روز هم قبل زایمان تحت نظر توی بیمارستان بود وای ۸ ماه استراحت مطلق بی کس وتنها اللهی هیچ کس بی کس وتنها نباشه 😭
دلم میخواست هیچ کسی نیاد خونمون فقط مامانم بیاد فقط فقط فقط ....چون همشون بچمو اذیت میکردن نمیزاشتن بخوابه
خانواده شوهرم بیان پیشم ک نیومدن هنو ز ک هنوز نیومدن دیگ ازشون دل سیاه شدم
چرا همه بعد زایمان افسردگی گرفتن 😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑
مامانم یه هفته خونش بودم اما کم بود دلم میخواست بیشتر میومد و حتی دوس داشتم بیاد خونم اما نمیومد و دوستم تنهام گذاشت کلا خیلی تنهایی کشیدم
منم غریبم ولی از لحاظ بیمارستان بد نیست خوبه اما خب من نگرانیم واسا بعد اونه
چقد سخت چه جوری روشون شده با اون همه دردی که شما برای بچه های اونا کشیدید خیانت کنن
بتونم خودم کارامو انجام بدم
مامانم دو هفته پیشم بود ولی دوست داشتم بیشتر پیشم بمونه اخه خیلی دل نازک شده بودم وقتی رفت افسردگی گزفتم
من سومی مو ناخواسته باردارشدم اطرافیان هی قبلش میکفتن کمکت میکنیم ولی موقع کمک جیم شدن من موندم و یه نوازد و دختر سه ساله و پسر هفت ساله الان هم یه تنه دارم بزرگشون میکنم شوهرم ابی ازش گرم نمیشه
انظار داشتم چند روز اول یهو همگی باهم نیان خونمونخصوصا مردا منحالم خیلی بد بود و با شلوغ شدن خونه بیشتر کلافه میشدم دخترم هم مداوم گریه میکرد
منم خواهرم پیشم بود همه کارا رو انجام میداد مهمتر از همه شوهرم تا چهلمم خونه بود خیلی به کامم بود ولی بعد ازچهلم رفت سر کار دیگه تا تقریبا یک ماه نیومد خیلی عذاب کشیدم
از شوهرم توقع درک و کمکه بیشتر😔😔😔نمیبخشم
من دوست داشتم خانوادم بیشترهوامومیداشتن
اگر مهمونی به ملاقاتم میاد مدت زیادی نمونه و تا موقعی ک خودمو پیدا کنم کسی پیشم نیاد .. کسی بچم نبوسه نکنه و قبل از بغل گرفتن حتما دستاش بشوره و ماسک بزنه ..
من فقط دوست داشتم همسرم پیشم باشه
خانواده ش مخصوصا مادرش فقط عذابم دادن روانیم کرده بودن
توقع داشتم همسرم برام هدیه بخره کنارم باشه اما من خونه مادرم بودم اون خونه خودمون توقع داشتم بداخلاق نباشه اما بخاطر شرایط بی پولی همش عصبی بود رو منم تاثیرداشت توفع داشتم بچم نبوسن مخصوصا خانواده شوهرم اه ولی درکل خیلی شرایط بدی بود همش استرس هم افسردگی گریه خدااایا
من یه روز قبل خواهرم زایمان کردم من باخانواده شوهرم زندگی میکردم مادرم گفت شما ها زیادی من اینجاراحت نیستم رفت پیش خواهرم ولی واقعا جاریم برام سنگ تمام گذاشت تاصبح بیدارمیشدم میدیدم دخترم روتروخشک کرده لباس هاشو عوض کرده شسته صبحانه شوهرم رومیدادصبحانه من روحاضر میکرد اصلا حتی تاشیش ماهگیش خودش حمامش میدادبخدا اصلا خواهرم هم اینجوری نیست همیشه دعای خیرش میکنم 🥰🥰🥰
مامانم و خانوادم خیلی هوامو داشتن
اما امان از خانواده شوهر انشالله ک خدا خودش حقشون بده
من فقط دوست دارم بعد از زایمان بتونم جای که کسی نباشه به بچه شیر بدم چون اصلا خوشم نمیاد جلوی دیگران شیر بدم ولی میدونم که نمیشه و نمیدونم چکار کنم
همین که خدا بهم دختر داده بود روزی هزار بار شکرش میکردم و از کسی توقع نداشتم همه مشکلات خودشون رو داشتن، منم خدا یه نیروی بهم داده بود هنوزم خدا رو شکر دارم همه کارهامو خودم با عشق انجام میدم دو تا پسرم بزرگن هم باید نهار درست کنم و هم شام با وجود این راضیم و هرگز خسته نشدم و ان شاءالله که نمیشم حتی من دخترم رو پوشک هم نمیکنم و هر روز باید کلی کهنه بشورم
منم خیلی خیلی بد گذشت چون بچم دختر بود خیلی بی محلی می کردن خیلی زخم زبودن زدن
همه چیز بمونه جای خودش از دماغم گشیدن بیرون روز های خوشمو واگذارشون کردم به وجدانشون حلالشون نمیکنم
دوست داشتم تنهام نذارن همه کاراماخودم میکنم ومیکردم ازبیمارستان اومدن خودم وشوهرم بودیم کسی نبود منم دوقلو دوساله ی نوزاد تازه به دنیااومده سختی دارم میکشم اما مریضمحاله دلم خوب نیس تنهام
من خواهر و مادرم کنارم بودن ولی بنظرم هیچکس جای همسرم نمیشه حضورش ارامبخش بود واسم چه برسه به کمکاش واقعا برام سنگ تموم گذاشت
فقط توقع از شوهرم داشتم موقع غذاخوردن بذاره اول من غذابخورم بچه نگه داره .شب هم کمکم کنه وبیداربمونه
مادرم تا 17 روز پیشم موند، خدا حفظش کنه. تو بیمارستان هم خودش پیشم موند، جاری و خواهر شوهرم اصرار کردن که بمونن اما مادرم نذاشت. من زایمان سختی داشتم، درد طبیعی رو کشیدم نهایتا اورژانسی سزارین شدم، بعدش هم پاهام ورم کردم و تا ده روز باید میرفتم درمونگاه، واسم آمپول بزنن. همه هوامو داشتم، خانواده شوهرم واقعا خوبن،خواهرم مجرد بود گاهی اون میومد پیشم. هنوزم گاهی میاد یکی دو روز میمونه که به کارام برسم. شوهرم مرد خوب و مهربونیه اما اصلا کار خونه بلد نیست، توقع داشتم خودشو با شرایط وفق بده و بیشتر کمک حالم باشه اما نیست. گاهی واقعا خسته و درمونده میشم
کادو خوب بیارن
نگن بچه شکل عمه اش است
زیاد نمونن زود برن
غدای به موقع
خوش به حال بعصیاتون منم خیلی اذیت شدم اذیت کردن خوصصا مادر شوهرم الان ۴ ماهگذشته یادم میوفته عصبی افسرده میشم ولی شوهرم بود خداروشکر
من کل خانواده ام خیلی بهم کمک کردن وقتی سزارین شدم شوهرم اینجا نبود پدرمادرم خواهرم برادرم زن داداشام پیشم بودن بعدلزمرخصی رفتم خونه مامانم بعدشوهرم ازسرکار اومد ولی چون خواهر مجردداشتم ومیخواست راحت باشه وپیش شوهرم راحت نبود مجبورشدم برم خونه خودمون ولی اونجاخیلی بهم سخت گذاشت بااینکه همسرم کمکم میکرد ولی انتظارداشتم خانواده شوهرم یه کمکی بهم بدن ولی نکردن مامانم گاهی می اومد پسرروحموم میداد میرفت
الان تقریبا دو هفتس سزارین کردم.. بچم سینمو نمیگیره.. مادرم کلی اذیتم کرد. کمکم هم خیلی میکرد.. ولی با حرفاش داغونم کرد.. جلو شوهرم خجالت میکشیدم.. همش غر میزد.. خلاصه بهش که فکر می کنم داغون میشم. بزور فرستادمشون شهرستان. وخودمو وشوهرم بچه داری میکنیم.. الحمدلله آرامش داریم. وشوهرم همه کسمه.. و خیلی خیلی کمکم میکنه و خداروشکر
درک کردن.. آرامش.
من چون تو شهر غریب بودم شوهرم صبح تا شب سرکار بود رگ سیاتیک پام بد جوری میگرفت ماه هشت چون شوهرم میترسید برام اتفاقی بیفته منو فرستاد شهرمون پیش مامانم 36هفته سزارین اروژانسی شدم من مامان به آقام که گفته بود شبش حرکت کرده بود صبح رسید ولی یه روز بیشتر بهش مرخصی ندادن چون اخر اسفند ماه بود انبار گردانی داشتن اینا سرشون خیلی شلوغ بود ولی همون یه روز هم توی بیمارستان کلی کمک حالم بود روز بعد شب سزارین مامانم خسته بود رفت خونه مادر شوهر خواهر شوهرم از شهر شون آمده بودن خوشحال بودم که آمده بودن ولی از یک طرف همش مادر شوهرم بچه با بقیه بچه های هم تختیم مقایسه میکرد 2600 وزن بچم بود 36هفته ولی خدایی دخترم خوشگل بود الآنم که چهار سالشه قشنگیش بیشترهم شده همش میگفت لاغره اون ببین چقدر تپل خوشگله همش یه ضری میریخت دیگه آخرش به ابجیم پیام دادم مامان بگو استراحت نکنه خودش بیاد پیشم شبش شوهرم مجبور شدبخاطر کارش رفت روز بعد مرخص شدم رفتم خونه مامانم خدارو شکر مامانم همه جوره بهم میرسید ابجیم هروز میآمد ازم سر میزد دیگه عید به اینورم شوهرم تعطیل بود تا سیزده عید آمد خدارو شکر کمک حالم بود منم تا بچم چهل روز شد پیش مامانم بودم بعدم که آمدم خونه خودم خدارو شکر همه فن فون های بچه داری یاد گرفته بودم
انتظار داشتمیکمکمکم کنن یکم بفهمنم یکمکمتر اذیتمکنن کمتر دورمجمع شن چونتاده روز خونمبودن ۲۰ نفر مرد وزنتوایناوضاع کرونا سروصدا تلویزیون تادیروقت نشستنشونمنم مجبور بودمبخاطر بیجایم بشینم داعم خیلی اذیت شدم واقعا حلالشوننمیکنم باعث شدن زود از جام بلندشم خعلی اذیت شدم
سلام من دختری تقریبا ۳ماهه دارم ک پوست صورتش سفید و رنگ ابروهاش بور ولی وقتی لباس هاش در میارم پوستش سبزه میشه چون پوست بدنش سبزه هست نمیدونم سفیده ی سبزه راهنمایی کنید
شوهرم برام ی کادو بخره یا گوسفند بکشه ک هیچکدوم انجام نداد☹☹☹
من تو شهر غریب بعد از خدا همسرم رو دارم که اگه نبود نمیدونستم باید چکار کنم حتی تو بیمارستان هم کسی نبود بیاد پیشم ولی خدا کمک کرد ونیمه شب زایمان کردم واجازه دادن شوهرم بیاد پیشم تا هفت صبح بعدش همسایمون اومد خدا خیرش بده مادر پیرم که بنده خدا بیست روز بود خیلی کار خونه نمیتونست انجام بده فقط سه روز اول یکی از خواهرام بود بعدش مجبور شدم بلند شم با درد بخیه هام چون شوهرم که مادرش فوت شد و رفت شهرستان ومادرمم دست تنها وپیر خلاصه الهی که هیچ کس بیکس نشه من در عین داشتن کس وکار بی کس بودم. ولی فقط میگم خدایا شکرت که کمکم کردی این مراحلو طی کنم.🙏🏻
من نمیتونم هیچ انتظاری داشته باشم چون مادرم فوت شده و بقیه خانواده ام دور هستن.. تو این مدت هم همسرم کمک حالم بوده.. بعد زایمانم انشاالله خدا ب خودم قدرت و توان میده و با کمک همسرم از پس کارا بر میام.. خدا بزرگه
سلام خداروشکربعداززایمان همسرم واقعاهواموداشت الانم همینطورخیلی کمک میکنه.خانواده خودم وخانواده همسرمم همینطور.ممنونم ازشون🌹
من مامانم تا هفت روز پیشم بود بعدش هفت روزم مادرشوهرم بود که خودمم کم کم کارام میکردم اما دلم میخواست میتونستم یه مدت برم خونه مامانم و این که یه خورده افسرده شدم بعد زایمانم و بعضی حرفای مادرشوهرم اذیتم میکرد شوهرمم شبا سر کار بود و مادرشوهرم پیشم میخوابید اما الان که 53روز گذشته دیگه لز امشب شوهرم شبا خونه هست و دخالت های بیجا کم تر شده اما متاسفانه پنج شنبه میخواستم بعد پنجاه روز برم دیدن خانوادم که فهمیدن کرونا گرفتن و حالا تا کلی وقت نمی تونم برم
مادرم اومد پیشم تا ۱۰ روز راحت بودم بچه هم اذیتی نداشت توقعم فقط جاریام بودن ی زنگ نزدن تبریک بگن😑😂
🙄😐
من بعد از ده روز رفتم تو خونه خودم .اطرافیانم هم بهم کمک کردن .منتهی افسردگی بعدش گرفتم
هیچکه نوزاد رو نبوسید در شرایط کرونایی خییلی خوب بود همه رعایت میکردن، روزای اول زایمان همه کمک میکرذن عالی بود، همسرم همیشه هوامو داره مررسی که هستی همسری، مامان، خانواده خوب خودم و شوهرم
سلام. من فقط مامانم و خواهرام بودن کنارم. مامانم حتی خودش برای بچه شیر خشک درست میکرد و همه کارهای بچه رو انجام میداد. خیلی کمک حالم بود بخدا اما بیچاره ی روز قرار بود بیاد بچه رو برام ببره حموم که ساعت3ظهر میومد همیشه ساعت4شد نیومد 5شد نیومد زنگ زدم خونمون. خواهرم گفت حالش خوب نیست مامانم. بعدش برادرم زنگ زد گفت مامان سکته کرده 😭
خیلی داغون شدم یادمه انقد ناراحت شدم که سرم داشت میترکید اصلا بلد نبودم بچه رو حموم ببرم بچه رو بشورم یا حتی بغلش کنم خیلی سخت بود... خیلی خیلی داغون میم هر موقع یادم میوفته. این سوال گهواره منو گریه انداخت حالم اصلا خوب نیست
سلام
خدارا هزاران بار شکر
خواهر شوهرم تا 3ماه شبها میآمد پیشم فردا صبح هم کارای بچه رو کمکم میداد، شوهرم تا الانم همیشه تو کارای خونه و بچه کمکم میده، مامانم هم همینطور، خداراشکر بخاطر این همه نعمتهای خووب
من خداروشکر مامانم و خواهرم کمکم کردن وقتی هم رفتم خونه خودم شوهرم خیلی کمک کرد الانم که الانه تو کارها و بچه بازی دادن کمک یارمه
من خیلی تنها بودم یعنی کاملا تنها اما عجیب ترین لحظات زندگیم بود که خدارو تو لحطه لحظه زندگیم احساس کردم انگار خودش اومده بود تو غربت کمکم ،تو کل بارداری دریغ از یک ویارونه بعد زایمانم دریغ از یه شب خواب و استراحت دریغ از یه دلسوز، با کلی درد فقط خدا بود و خدا بود و خدا
توقع داشتم همسرم بهم برسه و محبت کنه و برام هدیه بگیره .اما هیچی نگرفت خیلی دلم شکست اما بیخیال .انتظار داشتم تا بتونم باهاش کنار بیام بچمو کمک کنه نگه دارم ولی نشد .و کلی ناراحتم کرد چه بعد زایمان چه تو حاملگی
خداروشکر میکنم کورنا بود همه از ترس ن امدن . خواهرمن روز دوم زایمان گریون منو رونه خونه مادرشوهر کرد وخواهر بزرگم و مادرشوهرم جفتشون خداخیرشون بده تا روز ده باهام بود ولی خودم از روز دوم پاشدم ب خیلی کارا رسیدم خدایا شکر ک گذشت اون روزا . شوهرم دوست داشتم همکاری کنه ک نکرد و خاطره های بدش برام موند
فقط مامانممممم ، از اول بارداری تا الان ک پسرم ۷ ماهشه من همش خونه مامانمم اگه هم نرم اون میادش🤭🤩همسرمم در حد توانش کمک میکنه
شوهرم خیلی بهم کمک کرد زن داداشم تا یک هفته غذا برام میفرستاد
وای من این متنارو خوندم افسردگی گرفتم🤕😪😪😭😭😭😭😭
من پسرم هفت ماهه به دنیا اومد
فردای زایمان که مرخص شدم .تا ۳۵ روز هر روز صبح تو بیمارستان بودم تا آخر شب
چون خونه ام از بیمارستان دور بود ،هرشب هم میرفتم خونه یکی از اقوام میموندم .
یک هفته قبل از مرخص شدن پسرم ،هم خودم هم شوهرم کرونا گرفتیم ،بعد از اون هم انتظار برای مرخص کردن بچه .با همه استرسی که داشتیم از بیمارستان مرخصش کردیم .الان سه ماهشه
.حسرت خیلی چیزا به دلم موند .حسرت بغل کردن بچم موقع به دنیا اومدنش.با سینه شیر دادن بهش.حسرت دو روز استراحت کردن و مرکز توجه بودن و خیلی چیزای دیگه .
اما خداروشکر پسرم و داریم ،که جبران همه ی نداشته هاست
من شوهرم ازسرکارکه میاد کمکم میکنه تاوقتی میخادبخوابه ولی وقتی میخوابه اگه بچه گریه هم بکنه بلندنمیشه
از شوهرم توقع زیاد داشتم که هم تو بیمارستان پشتمو خالی کرد هم بعد زایمان 😔هم بعد دوماه ازش خیانت دیدم که به معنای واقعی افسردگی گرفتم ولی از پس خودم بر اومدم خداروشکرررر
من هیچ کسی کمکم نکرد.مادرم ۱۷ روز پیش بود و رفت من موندم با روحیه داغون و بخیه جوش نخورد تازه دست شوهرم جفتش شکست بچم کولیک داشت وای چقدر بد بود خودم افسردگی بعد زایمان گرفتم ....همه اون روزا گدشت الان نی نی من تو ۴ مااهه الهی شکر بازم خدا باهام بود
من مادرمو خواهرام پیشم بودن خداروشکر خیلی کمکم کردن بعد ده روزم ک اونا رفتن شوهرم شبا خیلی کمکم میکرد تا بخوابونیمش بعد بخوابیم
فقط از مادرم توقع داشتم که اصن گاهی یادش نمیاد منم هستم 🥲
وای که از دست این مادر شوهر ها و خواهر شوهر ها نگو من هر وقت زایمان میکنم مادر شوهرم میبره من خونه خودش بعد منت میذاره بعد تا دهمم نشده دعوا منو شوهرمو میندازه خنده داره کارهاشون خودشون جلو میندازن امشب با یک خواهر شوهرم دعوام شد وای کیف کردم برای اولین بار تو روش وایستادم کلی فهش دادم بهش سبک شدم
آرامش وراحتی رومیخام که مادرشوهرم اینابرام نذاشتن
به نظر من از هیچکس نباید توقع داشت چون خود آدم اذیت میشه. من خودم دوست داشتم کارگر بگیرم بیاد کارامو بکنه ولی شوهرم نذاشت .مادر شوهرم پیشم بود شبا. روم نمیشد بهش کار بگم.ولی هر چی بود گذشت. خیلی اذیت شدم.روزای سختی بود.
توقع داشتم کمک حالم باشن خانواده شوهرم چون همه جا خودشونو دخالت میدن تو این جور کارها هم خودشونو دخالت بدن وقتی میدن حموم بچه رو نگهدارن وقتی تو خونه کار دارم یا کمکم کنن یا بچه رو نگهدارن وقتی خسته و خوابم میاد گاهی بچه رو نگهدارن و شوهرم هم باهام تو همه مسائل کمک حالم باشه همین خیلی کار شاه کاری نیست ولی با منت انجام میدن به نظرم به تنهایی انجام بدیم کارها رو بهتره تا منت کشیدن که هر دقیقه به روت بزنن
توجه از طرف شوهرم میخواستم
من فقط از خدای مهربونم توقع دارم وداشتم..همین وبس
توقع داشتم که کمک حالم باشن
همسرم خدارو شکر واقعا کمکم کرد و حواسش بهم بود
حتی به اصرار خودش برای جای بخیه هام میاورد و سشوار میکشید
ما چون دوست داشتیم بجای پول پوشک پول بیمه بریزیم واسه پسرمون براش پارچه میبندیم اکثر مواقع هم همسرم پارچه هارو میشوره تا کمک حالم باشه
اون ماه های اول که بچه دنیا اومد بجای اینکه بگیره بخوابه کمکم میکرد تا بچه رو بخوابونیم و باهم بخوابیم
شبا که بچه کولیک میشد هم مادر شوهرم هم پدر شوهرم هم خواهرشوهرام هم همسرم همگی میومدن سه نصفه شب پیش محمدطاها تا ارومش کنن بعدش میرفتن که بخوابن
ولی مادرم واقعا کمکم نکرد اصلا یادممیوفته حالم بد میشه
منو دوس داشته باشن بذارن یه کم استراحت کنم با مادرای دیگه مقایسم نکن
آغا دلم تنگ شده واسه بارداری و ده روز اول 😭😭😭😭😭دلم میخواد گریه کنم خیلی حالم بده اصلا افسردگی بعد زایمان لنتی ول کن ما نیس
سلام دوستان کسی بوده ک با وجود سابقه ی کمر درد با تزریق آمپول اچ سی جی باردار شده بود ممنون میشم پاسخ بدین نگرانم
شما دیگه برای چی عزیزم ؟؟
من نه مادر داشتم نه خاهر
تنها انتظاری هم ک داشتم فقط همکاری بود،و اینکه درک کنن،بااینکه سزارین بودم سر۶روز خودم پاشدم کارام کردم....
چه فایده همش فقط حرفه هیچکس عمل نمیکنه ، مهمون میاد واسه ناهار شام میمونه ، بچه رو میگیرن میگن چقد زشته مو نداره کوچولوعه ، چاقه ، دماغش بزرگه هزارتا ایراد میذارن ، از لب و دهن و دماغ و چشش بوسش میکنن بچه عفونت میگیره ، میخای شیرش بدی همه نگاه میکنن شاید واقعن یکی معذبه ، میخای جاشو عوض کنی لباس بپوشونی حمومش کنی نظر میدن سرزنش میکنن بجای راهنمایی کردن و خلاصه کهههههه هیچی فقط اعصاب خوردیه
اینکه منو درک کنند مخصوصا شوهرم و مادر شوهرم من سزارین بودم مدام میگفتند شکمتو ببند صاف راه برو منم درد داشتم نمیتونستم شکممو ببندم یا صاف راه برم بعد فکر میکردند من لجبازی میکنم
من از مادرم توقع داشتم اما اصلا انگار نه انگار دختری داره
هیچ توقعی 😊
شوهرم خیلی مرد خوبیه ولی روزای زایمان اصن درکم نمیکرد حتی یه بار دستمو نگرفت به خاطر دوبه هم زنیای جاریم. ازش انتظار داشتم درکم کنه. ولی... جاریامم تا روز ده خونم پلاس بودن
مادرم و خواهرم پیشم بودن اینقد ناز میکردم انگار کسی تا حالا نزاییده بود ولی نازمو میکشیدن تا ده روز پیشم بودن شوهرمم خوب بود تو اون شرایطم درکم میکرد
من مادر نداشتم دخترم ۵ بهمن بدنیا اومد و۲۶ همون بهمن ماه سالگرد مادرم بود.ارزوم بود مادر داشتم ولی سه تا خواهرم خیلی کمکم کردن داداشمم اکثر شبا میومدن خونمون یا شام میاوردن خونمون.شبا پیشم میموندن خواهرام نوبتی و روزا هم تنهام نمیذاشتن.خیلی مخارج را بهمون قرض دادن و حتی لباس و چیز برا بچم خریدن.
الانم بیشتر شبا یا ما خونه اوناییم یا اونا خونه ما.کلا دخترمو خیلی دوست دارن.
محبت
من زایمان خیلی خیلی سختی داشتم سه روز قبل زایمان بستری بودم....بعد زایمان تا۶ماه تمام اصلا نمیدونستم من کیم بچه کیه خونه مامانم بودم شوهرمم خدا نگهش داره مراقب بود مادرمم ک خداحافظش باشه همش کنارم بود....بعد یه سالم اسباب کشی کردم طبقه بالای مامانم خلاص😂
مادرشوهرم فقط یه باراونم دست خالی اومد خونه مونو رفت. البته برام هیچ اهمیتی نداره چون اخلاقش ازاول همینجوری بوده من فقط ازمادر وخواهرام توقع داشتم که اونم نشد.
درک اینکه من مادرم و مادر میتونه خسته بشه.
من بعد زایمانم فقط خدا را شکر کردم که به سلامتی زایمان کردم آخه با وزن ۴۴۵۰۰دوقلو حامله بودم خیلی اذیت بودم فقط شب و روز دعا میکردم بچه هام سالم بدنیا بیان وای خدا جان اقوام و آشناها و همسایه ها خیلی خوشحال بودند که خدا میداند
من بهمن زایمان میکنم ولی از کسی توقعی ندارم فقط شوهرم کنارم باشه برام کافیه
چون بچه من بعداز۱۸سال خدابهم داد خودم خیلی ذوق داشتم نمیذاشتم کسی کاراموانجام بده خودم بتنهایی انجام میدادم
دوس داشتم شوهرم درکم کنه و سخت نگیره چون.خواهرام.نمیومدن بهم میگفت خودت کارات کن انتطار نداشته باش از کسی..بچه منم خیلی بیقراربود افسردگی گرفتم شدید ک بامشاورصحبت میکردم
مادرشوهروخواهرشوهرم که اصلا ازاین کارابلد نیستن یاشایدم بلدنو نمیکنن،کلا باعروسا سردن.
منم خواهرکوچکم خیلی هواموداشت ۴روزبچمو بستری کردن کنارم بودولی بدلیل سرماخوردی رفت خونش تایکماه نیومدولی ازهمون دورهم هوای خودموبچموداشت
متاسفانه مادر وخواهرام بخاطر یه سری دلائل نتونستن بیان پیشم نه تو بیمارستان ونه توخونه،فقط بعنوان همراه بیمارستان زنداداشم وفرداشم جاریم اومدپیشم ولی هیچوقت که مثل مادروخواهر آدم رسیدگی نمیکنن.توخونه هم خیلی احتیاج داشتم که کسی غذاهای مقوی درست کنه وبهم برسه ولی مادروخواهرام نتونستن که بیان،منم دستنها بااون وضعم که سزارینم شده بودم خیلی دلم گرفته بود،هم بخاطر افسردگی بعداززایمان وهم بخاطرتنهایی تاچندوقت گریه میکردم.فقط یه مقدارشوهرم کمکم میکرد اونم چیزی که ازدستش برمیومد.
من مامانم دائم میادپیشم نابیست وسه روزخونه مامانم بودم بعداومدم خونه خودم ده روزتمام اینجابودالانم هی میادومیره خداواسم حفظش کن قربونت بدم مامانی
اینکه وقتی پسرم دنیا اومد سینه مو نمیگرفت همه بهم فشار میاوردن که حتما باید سینه تو بگیره ولی خب نمیگرفت نمیذاشتن بهش شیرخشک بدم یجوری رفتار میکردن انگار شیر خشک زهره ولی من همش ب این فکر بودم ک گشنه نمونه و قندش نیفته خلاصه این ک سینه م رو بگیره شده بود آرزو برام چهارماه تموم شیر دوشیدم بهش دادم میذاشتم تو یخچال نصف شب میذاشتم تو یه لیوان آب جوش ک گرم شه البته با شیشه بعد 4ماه یهو گرفت الان ک فکرشو میکنم اگ شیرخشکی هم میشد همچین عجیب غریب نبود چرا باید اون همه فشار روحی ب من میومد
یابچه رانگه دارن من کارموبکنم یایکی بیاد کاراموبکنه😖
مادرشوهرم و مادرم خیلی هوامو داشتن اما دوس داشتم پنج شیش روز اول مهمون نمیومد و خونه سکوت بود تا هم میتونستم لباس راحت بپوشم هم یکم استراحت کنم از پدر شوهر و برادرشوهرام خیلی خجالت میکشیدم
من ک مامان ندارم بچه اولم دوسال پیش بدنیا اومد خیلی سختی کشیدم ازاول بارداری تا بعدزایمانم افسردگی هم گرفتم شوهرمم اونجور ک میخواستم حمایتم نکرد مادرشوهرمم بدتر فقط مادربزرگ و خواهرم پیشم بودن بچمم شبوروز گریه میکرد خواب و آرام نداشت شانزده سالمم بود دعاکنیدخدا هیچکسو بی مادر نکنه بدترین روزارو تجربه کردم. الانم هجده سالمه دوباره حامله ام خداکمکم کنه😞
ولی ازخداناامیدنیستم🌺
من مامانم پیره و مریض نمی تونست بیاد.
من حداقل یه اتاق جدامیکردن که راحت باشم بشینم پاشم درازبکشم که غریبه اومددیدنم خجالت نکشم من پسرخاله شوهرم اومدن مردم زنده شدم ازبس خجالت کشیدم
از هیچکی توقعی نداشتم یکی خواهرام خوب بود دو شب پیشم بود بچه کوچک داشت نتونست بیشتر پیشم بمونه یکی دگه خواهرم مجرد بود ولی ازم بزرگتر بود یه شب پیشم بود من تازه از بیمارستان آمده بودم با بخیه پاشدم برا خواهرم و شوهرم غذا درست کردم..به خواهرم گفتم برو نمیخوام نه بچه را میگرفت نه کار برام انجام میداد منت هم داشت دگه خودم و شوهرم گاهی
تاعمردارم مدیون خواهرم وشوهرش هستم خیلی کمکم کردن پنج روزدخترم بستری بوداجازه ندادکسی پیشم بمونه خودش موندبعدم تاده روزمنوبردخونه خودش خیلی هواموداشت خیلی ممنونتم خواهرگلم😘😘😘
استرس ندن. و نظرات بیجا ندن
من هم توقعی از کسی ندارم و به صفر رسوندم
خدارو شکر مامانم پیشم بود ولی هیچ وقت فراموش نمی کنم که شوهرم چقدر مهربون بو د خیلی دوستون دارم
من مامانم هم اومد بعد خاهر شوهرام پیشم بودن کمک کردن
من بچه اولم ۱۱ساله پیشه به دنیااومدمادرخیلی هواموداشت خونه مادرشوهرزندگی می کردم خیلی سخت بودهرکس ازفامیل میامددیدنم بی محلی میکردن متاسفانه نرمی سربچه من زودگرفته بودیعنی جایی برای رشدمغزوجودنداشت ازروزسوم که زایمان کردم کلاگریه عذاب خیلی مکافات کشیدم تا۴ماکه پسرموعمل کردیم الان خداروشکرخوبه خوب شده ولی اززایمان اولم خاطره خوشی ندارم الان ۵ماهه باردارم امیدوارم که این باربه خیروخوشی تمام بشه واسم دعاکنید❤😘
هیچی،از هیچکس هیچ انتظاری نداشتم
مامانم خیلی کمکم کرد تا ۴۰ روز پیشم بود خیلی دوست دارم مامانم
مامانم خداروشکرکمکم میکردوهواموداشت انشاالله همیشع سالم وزنده باشه فداش بشم من ک تاصب باهام بیداربودوکمک بچه ام میکرد
من مامانم کرونا گرفته بود خواهرم اومدپیشم،خیلی سخت بود،من همش احساس ترس داشتم،غروبا دلم میگرفت
مامانم خداروشکر هوامو داش ان شاالله همیش زنده وسالم یاش فداش بشم تاصب باهام بیداربود کمک بچ میکرد
من خداروشکر مامانم کمکم کرد خانواده شوهرمم بدنبودن ولی همش سعی میکردن توهمه چی دخالت کنن منم افیردگی بعدزایمان گرفتم حس میکردم باهام دشمنن فقط بچه مهنه
خداییش من هم همسرم .هم مادرم .هم مادرشوهر م خیلی هوامو داشتن خدا خیرشون بده 🌹🌹
فقط شوهرت درکت.کنه.ولی نمی کنمه
از مادرم واقعا تشکر میکنم که از روز اول حاملگی تا موقع زایمان و الان هم بهم کمک میکنه خدا حفظش کنه .اما خانواده شوهرم که همش حرف مفت میزنن خیلی رو اعصابمم
توقع داشتم مادرم بهم برسه کمکم کنه که نکرد
خوبه خداروشکر
درک درک درک ، آدمو درک کنن
من ۲۰ روزه زایمان کردم پنج روز قبل زایمان تا ۷ روز بعد زایمان مادرم پیشم بود و خیلی همه چی خوب بود ولی چون پدرم تو شهرستان تنها بود مامانمم فرستادم پس و اومدم خونه مادرشوهرم گفتم چند روز میشینم و برمیگردم، از وقتی اومدیم انگار تلسم شدیم نمیشه برگردم ، سنگ صفرامم عود کرده اینقد حالم بد میشه که شوهرم نمیبرتم خونه خودم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
مادرشوهرمم خدا خیرش بده همه کارامو میکنه ولی دو تا اخلاق داره که اوج اعصاب خوردی ، یکی اینکه کلا یا غذای بد درست میکنه یا کم درست میکنه دومیشم اینکه من و شوهرم هر حرفی با هم میزنم اون جواب میده 😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑
واقعا دلم برا خونمون و مامانم تنگ شده 😔😔😔
شاید خیلی مسخره باشه ولی دلم میخواست جای اینکه بهم بگن این رو بخور اون رو بخور که شیرت زیاد بشه. بهم بگن بیا این رو بخور زایمان کردی ضعیف شدی. فک میکردم دیگه فراموش شدم. فقط بچه مهمه
من زایمان سختی داشتم سزارینم شوهرم اصلا هوامو نداشت فقط خواهرم تو بیمارستان همراهم بود مادرم قربونش برم همه جوره هوامو داشت اصلا تنهام نذاشت.بعد یکماه بخیه هام عفونت کردن اصلا شوهرم درکم نمیکرد فقط گریه میکردم باز مادرم بردم دکتر خدا سایشو از سرم کم نکنه خودشم مریض حال بود
ممنونم
دوستداشتم شوهرم پشتم باشه ولی نبود
من دوقلوها داشم از هیچ کسی توقع نداشم موقعه زایمانم مامانم تا یه ماه پیشم بود بعدش فقط از همسر توقع داشم ک کمکم کنه اونم کمکم میکرد
ب نظرم هر خانومی ک تازه زایمان میکنه احتیاج ب ی مادر با تجربه و زرنگ داره
من مادرم فوت کرده ولی مادرشوهرم عین مادر تا ۱۰رووووز پیشم بود و از هیچ محبتی دریغ نکرد برام
و اینکه تا چند روز مهمووون نیاد تا طرفش حالش خوب بشه کرونا از این لحاظا خیلی خوووب بود ک چندرور اول مهمون نمیومدو بره😂😂
فقط توقع داشتم نرم تو مخم همین
هیچ توقعی از هیچکس نباید داشت جز همسر ک پدر بچه ات و همسرت هست
من اوایل خیلی خوب بود هم حال خودم هم بچم ولی موقع زایمانم شوهرم نبود بعد سه چهار روز اومد مهمون میومد میرفت ما خونمون با خونه مامانم اینا خونه پدر شوهرم همگی کنار همن همه هم هوامو داشتن تا ده روزگی همه چی خوب بود ولی شوهرم تصادف کرد خدارو شکر خودش چیزیش نشد ولی شک بدی بهم وارد شد بعد زایمان جز این اتفاق بد ودرد ها نفخ های قبل چلش همه اتفاق ها خوب بود خاطره هاش شیرین😊
واقعا توقع داشتم فقط دوروبرم باشن بهم برسن داروهامو بهم بدن ، تو نگهداری پسرم کمکم کنن
از همه از مامانم که بنده خدا هیچی از بچه داری یادش نبود اصلا نتونست کمکم کنه از مادرشوهرم که حتی یه شاخه گل دستش نگرفت واسم بیاره😐
مامانم و همسرم خیلی کمک حالم بودن و هستن خدا نگهدارشون باشه💋❤
هیچکس مثه من تنها نبود با خانوادی شوهرم ی جا زندگی میکنم مجرد بودم همه ی خواهرام ک فارغ میشدن من پیششون بودم ولی این بار من ک زایمان کردم هیچکدوم کنارم نبودن خیلی تنها بودم خدا خیرشون بده خواعر شوهرم ۱۴ روز نزاشت دست به سیاه و سفید بزنم حتی میوه رو برام پوست میکند واقعا خیلی خانومه ولی خیلی دوست داشتم یکی ازخواهرام میومدن پیشم ک اینجوری من پیشه خانوادی شوهرم سرخم نمیکردم دلم میسوخت کسی کنارم نبود ۴۰ روز گذشت هنوز کسی نیومده پیشم
دوست داشتم موقع زایمان همسرم پیشم میبود
من هنو زایمان نکردم ولی توقع دارم یمی بیاد شبا نگهش داره من بخابم
من توقع داشتم مامانم اشپزخونمو تمیز نگه داره ولی اینجور نشد درست حسابی ب کارام نمیرسید ولی بازم خداروشکر ک کنارم بود
هییییییییچ توقعی از هیییییییچکس
هرکسی هم کمکی کرد لطف بود حتی مادرم....
ما تصمیم گرفتیم یه عضو جدید به خانوادمون اضافه کنیم بقیه عزیزامون قرار نیست درگیر بشن ک
کلا هم در هر زمینه ای نباید توقعی داشت اینجوری آرامش خودتم بيشتره
منکه مامانم بچه هاش کوچیکن داداشام ابتدایی ان خودشون به مراقبت نیاز دارن خواهرم ندارم بقیه اقوام هم هرکی تو زندگی خودشه نمیتونن بیان پیش منکه اصلا موندم خدایا باید چکار کنم از طرفی با مادرشوهر اصلا اصلا راحت نیستم 🥴گاهی میگم عجب غلطی کردم الان تصمیم به بچه آوردن گرفتم از طرفی هم چن ساله ازدواج کردم دیگه
و تا الان که پسرم بزرگ شده شوهرم همیشه پشتم بوده کمک کرده خدا حفظش کنه ایشالله
مثلا سونواولم نوشته26ام و توسونو انومالی نوشته21ام کدوم دقیقتر است؟؟
دوست داشتم همسرم ی کم بیشتر کمکم میکرد گاهی اوقات خیلی احساس خستگی و ناامیدی میکنم .تو دو سال گذشته شاید ۵ بار از خونه بیرون رفتم .اونم دکتر و سو نو بوده .واقعا خسته م .
منکه توقعی نداشتم والا خودم خداروشکر حالم خوب بود ولی از همه مهم تر شوهرم پشتم بود بعد مامانم تا ده روز پیشم مون که گفتن نمیخواد بیشتر بمونی چون خودشون کار دارن روز زایمانم من اصلا کار نکردم خدا خیر خواهر شوهرما بده خودشون درست کردن خوردن جمع کردن من هیچ کاری نکردم روز بعد که کسی نبود خواهر بزرگه شوهرم اومد خونه رو جمع کرد جارو کرد بعد که مامانم بود بعدم به فامیلای من شوهرم گفتن تا ده دوازده روزگی بچم کسی نیاد خیلی خوب بود
من اززن داداش خواهرام توقع داشتم هفته اول زایمانم کامل پیشم باشن به کارای خونه ام برسن ولی متاسفانه نموندن وتنهاباکلی سختی پیش رفتم
افسردگی گرفتم همش گریه میکردم حواسم نبود کی هست کی نیست
بزد ^:"$"۷۴
دلم میخواست همسرم از این که هست بیشتر درکم کنه وقتی از سرکار اومد قبل از اینکه بچه رو بغل کنه به حال منو بپرسه ونفخ بچه رو تقصیر من نندازه کم شیر بودنم رو تقصیر من نندازه ولی قربون مامانم برم که همه جوره هوام رو داشت وکنارم بود الهی سالم باشه همیشه
من مامانم سکته کردویک طرف بدنش لمس بود واسه همون نتونست بیاد پیشم دوست داشتم موقع زایمانم خواهرام یکیشون پیشم باشه آخه با مادرشوهرم راحت نبودم ولی مادرشوهرم نزاشت وخودش موند حتی وقتیم خونه بودم اون ازم مراقبت کرد خدا خیرش بده یک شب مادرشوهرم پیشم بود یک شب خواهر شوهرم خواهرام روزا میومدن شبا نمیموندن خیلی دلم گرفته بود بعضی وقتا مینشستم وگریه میکردم وقتی تنها میشدم خواهر شوهرم بچش خیلی شره همش سرو صدا میکرد اما من نیاز به آرامش داشتم شوهرم اصلا مثل قبل نبود باهام روزا میومد نهار میخورد ومیرفت پیش دوستاش هرچی میگفتم گوش نمیکرد ومیرفت اینم از زایمان من
سلام من بعد زایمانم خب تاده روز مهمون خونمون میرفت و میومد . خانواده خودم و شوهرم که بودم فامیل های شوهرمم میومدن دیدن بچه ام.
دیکه خب بعد ده روز تمام کارای خونه و بچه باخودم بود. خسته میشدم و درد زایمانم که بود ـ
اما توقعی از کسی نداشتم. خداروشکرتا به الان تمام کارام با خودم بوده .
سلام چطوری بفهمم دقیق چه روزی زایمان میکنم؟؟
دو تا بچه پشت سرهم داشتم بعد زایمان دومی تا حالا که ۱۸ ماهشه تو سختی هستم .از طرفی شاغلم .کسی هست شاغل باشه و بچه کوچیک داشته باشه؟
من افسردگی گرفته بودم دوس نداشتم کسی بیاد پیشم دوکلمه بیشتر حرف میزدن پامیشدم میرفتم اتاق
دوست داشتم تنهاباشم و فقط مادروابجیم ایناباشن نه هیچ مهمونی
خیلی دوست داشتم یه نفری مثل خودم ظرف هامو بشورن وسینک رو تمیز نگه دارن روغنی نباشه
من که فقط خواهر بزرگم ازم مراقبت کرد خواهر کوچیکمم چون بچه کوچیک داشت دو روز پیشم بود تا یکماه خواهر بزرگم خونمون موند حتی ختنه پسرمم اون خودش همه کارشو میکرد من فقط مثل خانم میخوردم اون میپخت و حتی خونمم تمام تمیز کرد انشالله که هر چی از خدا میخواد خدا بهش بده مادرشوهر ندارم و خواهر شوهرم ندارم دیگه فقط خانواده خودم پشتمن☺
با شوهرم باهم صحبت کردیم که یه خانمی صبح تا ظهر بیاد کارای خونه انجام و غذا درست کنه عصر هم که شوهرم هست پیشم
البته خواهرمم قراره بیاد
ولی نمیخوام مادرم بیاد پیشم چون تازه کمرش عمل کرده و مادر شوهرم هم شاغل هستن
من دوست داشتم دور ورم خیلی شلوغ باشه خدا شکر شلوغ بود ولی وقتی آمد م خونه خودم دوست داشتم مادر شوهر اینام هوا داشته باشن که خدا لعنت شان کنه باهم قهر کردن تا سه ماهگی دخترم
درکم کنن که خستم 😔ولی...
والا زایمان کردیم بچه رفت بیمارستان بستری شد همه میگفتن بچه که نیستش هروقت اومد میایم پیشت بهت رسیدگی میکنیم میخوام بگم من سزارینی رسیدگی نمیخواستم.شوهرم موندش پیشم
من دوست داشتم همسرم پیشم باشه، سرکار نرم، کمک داشته باشم و خداروشکر همه خواسته هام انجام شد. همسرم تا امروز که پسرکم 10 ماهشه، همراه ترینم بوده و مادرم که هر روز پسر رو میگیره من سرکار میرم🤩🤩🤩🤩🤩
انتطار داشتم شوهرم بهم توجه کنه همین که بچشو دید من گذاشت کنار و من نمیدید.خانوادشم که از شهرستان اومدن موندن سرم تا بیست روز با اینکه میدیدن سزارین کردم دست به سیاه و سفید نمیزدن.حتی کمک نمیکردن بچه رو یک دقیقه بگیرن بغل دیگه بماندچه بلاهایی سرم اومد وقتیم رفتن هزارتا عیب و بد بیراه پشت سرم گفته بودن.هنوزم که هنوزه میوفته یادم ناراحت میشم
منم دوست داشتم شوهرم بیشتر بهم محبت کنه ولی چون خانوادم پیشم بودن روش نمیشد😔ولی یه شب که بخیه هام خییییییییلی درد میکرد خودمو انداختم بغلش کلی گریه کردم اونم نازمو کشید😉دوست نداشتم مهمون بیاد چون واقعا راحت نبودم
شب اول تو خونمون شام نمونن
دوست نداشتم کسی تو چیزی دخالت کنه فقط مادربزرگم ومادرم و شوهرم کنارم باشن ولی من دور ورم خیلی شلوغ بود خانواده ی اقام لنگر انداخته بودن و تو همه چیز دخالت میکردن
ب قول دستمون خفه شن مادرشوهر من اومده بود یک سر شبیه پسرعمویش دم دقیقه یا پامیشد با پرهام بدو بدو تو خونه منم انگار حمال غذا درست کن و.... من زاچم مثلا چیزی هم نمیشه گفت
یا موقع دنیااوندن پرهام اومدن خانواده شوهرم حتما هم باید شب بمونن میبینن جا نیس من مریضم و... با کلی بچه کوچیک موندن راضی نیستم هیچ وقت ازشون
حداقل غذا درست کردن وخونه روجمع جور کنن
من شوهرم ۳۰روز بعد زایمان ۲۸تا مهمون دعوت کرد اینقدر اذیت شدم با بچه کوچیک اصلا فکر نداره فقط خودش مهمه
از همسرم توقع داشتم که پیشم باشه و کمک حالم باشه چون واقعا داشتن بچه اونم اوایل زایمان تازه بچه اولت باشه و بی تجربه خییلی سخته ، خداییش اقام واقعا کمک حالمه تا حالا نذاشته اب تو دلم تکون بخوره خداروشکر 😊☺
اوایل زایمان افسردگی بعد زایمان داشتم از طرفی هم بیخوابی عادت نداشتم دلم نمیخواست هیچکی پیشم باشه فقط اقامو مامانمو میخواستم 😐 مادرشوهرمو خواهرشوهرمو جاریم اینا همش میومدن سر میزدن منم عصاب مصاب نداشتم دعا میکردم که نیان خونمون 😁😁😁 خدا منو ببخشه خداییش ادمای خوبین فقط من عصابم ضعیف شده بود دلم نمیخواست کسی رو ببینم 🤪
به نظرم بعد زایمان بهترین کسی
ک میتونه خوب از خودتو بچت مراقبت کنه مادر و همسر ادمه
برا من ک اینطور بود
واقعا ممنونشونم
من از الان تو فکر اینم کی میاد پیشم .اخه بجز ابجیم ک مجرده هیشکی رو ندارم
دوست داشتم جای خلوت باشم..فقط شوهرم کنارم باشه..بقیه همش نظر ندن
درک کنن😑
توقع داشتم هیچ کسو نبینم دوروبرم ....فقط شوهرمو مامانم باشه.....مامانمم مریض بود یکسره مینالید ...خواهرم بابچه هاش میومد لباسامو میشست بچه هاش همش دخترمو برمیداشتن ....دوست داشتم تنهای تنها باشم دورو برمم پراز آبمیوه باشه🤣دوست داشتم خدایی اون ۱۰ روزو کناره شوهرم بخوابم ولی گفتن که تو فعلا نباید کنارش بخوابی ........
این که خفه شن
احترام بزارن همه جوره ادمو درک کنن
دوست دارم یکی درکم کنه مخصوصن شوهرم که با سه تا بچه سرو کله میزنم عصر میاد می گه شما بشین خونه استراحت کن من بیرون جون بکنم خسته ام کرده 😩😩😩😩😩😩
انتظار داشتم و دارم که شوهرم یکمم منو ببینه و دوستم داشته باشه
توقع داشتم یکی بیاد بچمو بگیرع یه چندساعت بخوابم یکی بگیردش چتدساعت با همسرم تنها باشم برم بیرون ،توقع داشتم پیشم میان حداقل یه گل رز برام بگیرن😢 اتقد دور بچه جمع نشن یکمم به من توجه میکردن😭😭😭😭😭😭
توقع داشتم دورم خلوت باشه خودم باشم و خانوادم اصلا دلم نمیخواست کسی پیشم بیاد
اره من بخاطر کم بودن وزن دخترم واقعا خیلی حالم بد بود اگه مامانم نبود دیوونه و افسرده میشدم🤕
من ده روز همه دور و برم بودن ولی بعد از اون همه رفتن پسرم کولیک شدید داشت تا صبح جیغ و داد میکرد تا صبح با شکم بخیه خورده راه میرفتم همه هم خواب. وقتی میگفتم تو رو خدا یک ساعت نگهش دارید همه میگفتن مادری دیگه وظیفه خودته اینقدر بیخوابی و بی غذایی کشیدم تا شیرم خشک شد تازه همگی زبونشون دراز که تو از عمد به بچه شیر ندادی تا شیر خشکی بشه من فقط توقع داشتم زود پشتم رو خالی نکنن
کمتر بیان خونم.چون واقعا پذیرایی ازمهمون بابچه واون شرایط زایمان سخت بود
من هنوز زایمان نکردم از کسی هم انتظار ندارم بیاد پیشم بمونه فقط مامانمو مطمعنم که همیشه و همجا هست الهی دورش بگردم همون یدونه بسه برام.خواهرشوهرام که خودشون کلی بچه دارن راهشونم دوره مادرشوهرمم پاهاش درد میکنه پیرم هست انتظار ندارم.فقط خداکنه بعد زایمان هی درمورد وزن بچه قدش قیافش چیزی نگن منو ناراحت کنن چون شدیدا حساسم همین هیچی ازشون نمیخوام
هیچ توقع داشتم همسرم باهام باشه تنها نباشم 😞🚶♀️🚶♀️ همین خواستم اونم زوری نمیشه ک گفت
منم همینطوربچه م شیرخشکی شد
برامنم اونجورین بیخیال گلم
دوست داشتم یکی باشه که شبا بچه امو بگیره تا من یه دل سیر بخوابم😅
فقط تنها بودم همین روحیم خیلی خرابه خیلی حتی شوهرم درکم نکرد من از بچه داری چیزی نمیدونستم الان فهمیدم ک چقد کم گذاشتم واسه بچم ولی خوب دیگه گذشته
توقع داشتم همسرم بهم برسه و همونم شد خیلی خوب بود ولی برادر زادم فوت کرده بود همش گریه میکردم
به من سخت گذشت 😕😕😕
فقط سکووووت 😁
فقط بیاند ۱۰دقیقه سرم بزنن تا روحیه ام بازبشه اما هیچکس نیومد
مراقب حرفهاشون باشن
توقع داشتم کمتر تشریف بیارن خونمونو بزارن یکم استراحت کنیمᥬ😣᭄
ارامش تنهایی دوس داشتم خودم بپزم بشورم بسابم نزاشتن گفتن تو تا دهمت کثیفی
فقط درک کردن و مراقبت
هر حرفی رو نزنن
داخلت نکردن آرامش اعصاب راحت که متاسفانه مادرشوهرم همچین چیزی روازم گرفت خیلی بد بود
آرامش
برای من سخت گذشت
درک و شعوووووور
مشهدی هست اینجا ایا ؟
☹☹☹☹
خانواده من خیلی بهم توجه میکردن خواهرام مامانم تا چله پسرم پیشم موندن ولی مادرشوهرپث مهمون اومد شیرینی میوشو خورد و رفت دیگه نیومد
درک درک درک کردن
سکوت دیگران و دخالت نکردن و آرامش
من انتظارم خیلی زیاد بود ازدوروبریام خیلیی
تا مدتی هییییییچ کس نیاد خونه م و توقع غذا درست کردن وپذیرایی ازشونو نداشته باشن فقط در صورتی بیان که بخوان کمک کنن خونمو مرتب کنن بچمو حموم بدن غذاهای مقوی برام درست کنن 😒😒😒🙄
خدارو شکر خانواده شوهرم با خاهر شوهرام کمکم میکردن منو تنها نزاشتن هنوزم که هنوزه کارایه پسرمو انجام میدن
حمایت روحی عاطفی.توجه ازجانب همسر...کمک برای نگهداری از نوزاد.یذره م جلوی زبونشون بگیرن خانواده ها آدم تازه زایمان کرده به روحیه وانرژی مثبتو حرفای خوب احتیاج داره نمیگن لالین
من از مادرشوهرم ک پایینه خیلی توقع داشتم میدید ویار دارم نمیتونم غذا درست کنم حداقل هرازگاه یه بشقاب غذا برام بیاره من خودم مریض احوال باشن سوپ و اش و اینا میفرستم ولی اصلن یه بار فقط فرستاد و تامام خیلی ناراحت شدم ازش چون وضعیتمو میدید واقعن حال بدی داشتم
خداروشکر خانوادم و شوهرم خیلی خوب بودن هوامو خیلی داشتن
من هنوز زایمان نکردم .اما ی ذره مریض شدم ی هفته بیمارستان بودم .مادرم پیشم موند .شوهرم اصلان برام کم نزاشت .خونه ک اومدیم مادرشوهرم غذا میپزه .ما تو ی حیاط میشینیم .اما شوهر من خیلی با درکه .خیلی کمکم میکنه. نمیدونم بعد زایمان اینطوری ی ن .شوهرم همیشه بهم کمک میکنه تو هر کاری .خیلی با درکه
همسرم بهتر از منم مراقب نی نی بود شیر میدوشیدم میگفت تو استراحت کنه من مراقبشم خیلی مزه میداد مادرمم پنج روز پیشم موند بعد از اون خواهر بزرگم که انشالله هر چی میخواد خدا بهش بده ده روز پیشم. بود بعد دیگه رفتیم خونه پدر شوهرم
کسی بهم کمک نمیکنه ولی ازم انتظارت زیادی هم دارن
ازین ک انقد نگن وای چقد بچت ریزه شیرت خوب نبوده بچت جون نداره بغلش ک کنن نگن وای چقد سبکه مادرا خودشون بحد کافی دغدغه دارن و مطمئنا از همه بیشتر نگران بچه ان من خودم شخصا اگه دخترم شیرخشک میخورد بهش میدادمو انقدر حرف نمیخوردم از اطرافیان
تو ۴۰ روز آول زایمان از همه نظر عاطفی تنها نموندن نگه داشتن بچه از همه لحاظ
من که سه قلو بدنیا اوردم مامانم و خواهر شوهرم خیلی کمک کردن ولی شوهرم همش به فکر استراحت خودش بود الانم بیشتر به فکر استراحت کردنشه تا من و بچه ها منم فقط حرص میخوردم و میخورم ولی خدا بزرگه بچه های منم بزرگ میشن اذیتشون کم میشه اون موقع منم کیف می کنم
متاسفانه خانواده ام به بدترین شکل اعصابم رو خرد کردن... از روز ۷ هم خودم و شوهرم تنها بودم
من تا ۱۲ روز خونه خودم بودم که مامانم پیشم بود بعد اون تا دوماهگی پسرم خونه مامانم بودم با مامانم شب تا صبح بیداربودیم پسرم همش گریه میکرد مامانم بیشتر از من خسته میشد بمیرم براش باهم کرونا گرفتیم اون بخاطر من اصلا استراحت نداشت همش دور منو بچه هام بود بااینکه خیلی درد داشت تواون هفته خواهرم یه بار نیومدن یه غذا واسموندرست کنن چقد سخت بود همش مامانم بود خیلی اذیتش کردم دردش به جونم
من مادرم فوت شده شهر غریب هستم یه خواهر دارم ولی شوهرش عوضی هس نمیزاره با من رفت وآمد کنه خانواده شوهرم هستن. ولی مفت گرونن
از خیلیا خیلی توقعات داشتم ک متوجه شدم ب دردم نمیخورممخصوصا طایفه شوهر دیگ حوصله ندارم توضیح بدم یاداوریش حالمو بد میکنه
من مامانم پیشم بود خیلییی خوب بود حس خوبی داشت بعد پونزده روز مجبور شد بره که یه هفته بعدش ما رفتیم خونه مادر شوهرم فقط به بچم میرسیدم حتی مامانم میومد لباسای بچم رو میبرد میشت و میوورد خدا حفظش کنه خیلی هوامو داشت فقط از مادر شوهرم توقع داشتم یه بار لباس بچمو بشوره یا میومد دیدنم
من خواهرشوهر آمد بنده خدا تا 10روز پیشم بود بعد سیف کاریش شروع شد رفت ولی مادرم نیومد و این باعث شد بعد زایمان تا مدتها افسردگی داشته باشم
توقع داشتم تو این وضعیت کرونا وبچه نازک وضعیف انتظار مهمونی وشام ودورهمی نداشتن همین.
من ک شوهرم حسابی بهم رسید الانم عالیه خدایی شبا خودش آرادو میخوابونه موقع زایمانم با وجود اینکه تا دوماهگیش اجیام نوبتی میومدن پیشم بازم هوامو داشت
از هیچکس بجز همسرم توقع نداشتمو ندارم که درکم کنه که منم خسته میشم.بعد زایمانم انقد از دستش حرص خوروم فقط کارم گریه بود هفتمه پسرم با مامانم بحثش شد بازم من حرص خوردم الانم کمک حالم نیس شبا میره توو یه اتاق دیگه میخوابه خودمم میخوام برم خونه مامانم که اونا بچه رونگهدارن بسختی اجازه میده یاوقتی اجازه میده و یشب میمونم برمیگردم اگه بازم خسته باشم میگه که تو بازم خسته ای پس خونه مامانت میری نمیخوابی الکی میگی.یکی نیس بگه مگه کمخوابیو خستگیه مادرا با یک شب دو شب برطرف میشه وحساسیت شدید روی پسرم داره
سلام واقعا این پیامها رو خوندم دلم گرفت پشیمون شدم از بارداریم من یه پسر دوازده ساله دارم خیلی ازش راضیم تمام زندگیم هس الان فقط بخاطر روحیه خوشحال کردن پسرم باردار شدم
یعنی یادم که میاد دنیا رو سرم خراب میشه
درد طبیعی کشیدم
بعدشم سزارین
اومدم خونه مادرم و مادر شؤهرم اومدن کمک مناسفانه یکیو میخواستن از خودشون مراقبت کنه
بعدم زرذی بچه شیر نخوردن بچه و هزارتا چیز دیگه ....
قبلش برا زایمان خیلیا رفتم و کمکشون کردم و ازشون مراقبت کردم اما بعد زایمانم هیچ كدوم حتی تبریک هم نگفتن؟.. دلم خیلی خونههه
فقط زن داداش بزرگم مثل یه مادر به دادم رسید. همیشه براش دعا می کنم و میگم خودشو بچه هاش خوشبخت بشن و...
من فقط مامانم بود فداش بشم چقد هوامو داشت کس دیگه ای نبود نه خواهرام نه مادر شوهرم .مادرشوهرم یه زنگ بهم زد وتمام
من خیلی از کسی توقع ندارم.فقط میخواستم بزارن به حاال خودم باشم دورم شلوغ نباشه.روحی خیلی داغون بودم
من خیلی توقع داشتم ولی کسی پیشم نبود دیوونه شدم بعداز زایمان
من مامانم خیلی کمکمکرد
بقیه یه زره هم کمکم نکردن
از شوهرم خیلی توقع داشتم که درکم کنه و کنارمون باشه ولی حیف که راجبش اشتباه فکر میکردم چون توتمام مدتی که ازش حامله بودم و بعد زایمان بهم خیانت کرده بود بعد زایمان که حالم خوب شد فهمیدم
فهمیدم که توقع بی جا از ادم بی جاداشتم
دوست داشتم انقدر قضاوتم نکنن بفهمن که منم آدمم نیاز به استراحت دارم انقدر توهمه چیز دخالت نمیکردن بجاش کمک دستم باشن
من اصلا به مرحله توقع نرسید روز دهم کرونا گرفتم خیلی سختم بود بچه اول و بی تجربه و دختری که از عصر فقط گریه میکرد اصلا خاطره خوبی ندارم افسرده شدم
من انتظار داشتم دخالت بیجانکنن توکارم، کاری که هنوزم بعد پنج ماه انجامـش میدن خونواده ی شوهرم، طوری که بیماری اعصاب گرفتم تواین مدت😞
انتظاری نداشتم چون میدونستم مامانم تا یه ماه یا ۴۰ روز مواظبمه و مواظبم بود هست هست و مادرشوهرمم تو بارداریم خیلی هوامو داشت ولی ازش انتظار نداشتم بعد زایمانم بم برسه چون بالاخره نمیتونست و براش سخت بود
مامانم ده روزپیشم بودواقعازحمتمو کشی جونش سلامت 🥰🥰😘😘
کمکم کن مامانم خیلی کمکم کرد
من بعد زایمانم خیلی سختی کشیدم از این ور که خونه مامانم بودم به خودم خوب رسیدن ولی شیر نداشتم بچم خیلی ادیت شد سه روز با نبات داغ سیرش کردن سینمم نگرفت انقد به زور سیننو تو دهنش دادن که بگیره نمیکرفت که از سینم ترس برش داشت اخرم تحمل گشنگی بچمو حداشتم شیر خشکی شد الان که ۶ ماهشه هروقت سینمو در میارم گریه میکنه بچم از ترس
من فقط انتظار داشتم تا چند مدت کنارم باشن تا خودم برای کارهای خونه بلند نشم اما همش خیال پوچ بود😭😭😭
روز سوم با اون بخیه های سز خودم پاشدم و کارام رو کردم
فدای سر دخترم ولی خیلی سخت گذشت🥺🥺🥺
من تازه 17سالمه بچم وقتی بدنیا اومد دکتر گفت کم خونی دارع استخون سرش هنوز کامل نیس و.. بقیه چیزها خیلی نگران شدم از دیگران توقع داشتم بگن خوب میشه نگران نباش و این چیزا
کمک و درک حال ک خدارو شکر هیج کدومشو هیج کس نکرد
دوست داشتم حداقل 1 هفته تمام وقت کمکی داشته باشم ☹️
منکه ده روز بیمارستان بستری بودم خیلی بهم رسیدگی کردن خواهر شوهرام شوهرم مادر شوهرم ولی اومدم خونه بعدش هیچکس رو ندیدم تنها شبا بیدار میشدم سزارینی بودم
سلام مشهدیای عزیز حرز امام جواد میخوام بگیرم خرید اینترنتی یه ادرس دادن میشه بگین همچین ادرستی درسته خیابان نواب صفوی نواب صفوی ۱۰ مجتمع ایمان طبقه دوم پلاک۸۹
سلام من بعد زایمانم مادرشوهر و مادرم پیشم موندن شیر نداشتم یکی بلند نمیشد یه آب هویجی آبگوشتی سوپی چیزی درست کنه فقط میومدن میفتادن به جون سینه من هی ماساژ میدادن میدوشیدن نذاشتن یه استراحت کنم انقد نشسته بودم به بخیه هام نرسیده بودم عفونت کرده بود 😑😑 آخرم بعد ۱۰ روز رفتن من موندم و حوضم با یه دنیا خستگی و بدون شیر خونه بهم ریخته که هر وسیله ای یه جا بود یه هفته دنبال وسیله های خونه میگشتم هر جا دستشون رسیده بود چپونده بودن
آخرم پسرم شیر خشکی شد فقط دهن منو سرویس کردن🙄🙄🙄
من تا دوماه خونه مادرم موندم شوهرمم از خداش بود چون پسرم تا خود صب جیغ میزد
من هیچ توقعی نداشتم اما بقیه هم رعایت حال وروزم نکردن حتی همسرم ی جورایی باهام دشمنی کرد وجای اینکه کمکم کنه اذیتم کرد 😔😔😔
من که کسی رو نداشتم وندارم دوتا زاییدم خودم تنها وبی کس هیچ کس به دادم نرسید
دوس داشتم مامانم مریض نبود پیشم بود تامنم میفهمیدم زایمان کردم نه که ازروز اول سزارین پاشم
اوه دلم گرفت این سوال و جواب ها دیدم..
من بچه اول بود چقدر برای خودم فانتزی داشتم که شوهرم کنار باشه و چقدر خوشحال بشه و به من برسه و غیره... اما افسوس جای همه این خالی.. همه اینها تفکرات فانتزی و وعده های الکی بود بچم که دنیا اومد شوهرم شهرستان بود من خونه مامانم بودم وقتی هم اومد شب ها برای خواب میآمد خونه مامانم روزها خونه مادرش و اون اطراف بود.. چقدر به من سخت چقدر بلحاظ روحی اذیت شدم چقدر گلایه میکردم ناراحت میشد و درکم نکردم کلا افسردگی گرفتم..
من دخترم بدنیا اومد مشکل ریه داشت تو بیمارستان خوابوندن من رفتم خونه مادرشوهرم اصلا استراحت نداشتم صبح و غروب میرفتم بیمارستان پیش دخترم خیلی سختی کشیدم دوری مادرم هم سخت بود آرزوش بود من زایمان کردم بیاد بمونه خونمون ولی نشد
خدا حفظ کنه پدرو مادرم رو شوهرم منو گذاشت خونه مادرم اینا و خودش میرفت خونه و کنار مادر و خواهرش بود و یه شب سرشو کنار من و بچم نگذاشت روزی پسرم بزرگ بشه براش تعریف میکنم و میگم که چقد هواتو داشته لعنت به کسایی که یه ذره وجدان ندارن و انگار ما زن ها بدنیا اومدیم که فقط بچه بدنیا بیاریم وحتی کسی نباشه که دلسوزمون باشه و همدردمون... زایمان طبیعی با دستگاه داشتم که وحشتناک درد داشتم سه ماه نتونستم از روی تشک پاشم باگریه درد سرویس میرفتم ولی فدای سرپسرم که میخوام دنیا نباشه با اینکه سرزایمان میخواستم بمیرم ولی بازم فدای یه تارموی پسرم
اینکه اگه کمکی کردن دیگه منت نذارن من مادر همسرم ده رو خونشون بودم بعد از زایمان بعد از روز که اومدم خونه خودم دیگه محلم نمیذاره انگار ی چیزشون هست
من پانزده روز مامان بود بعدش خودم موندم
تا الآنم حتی همسرم به خودش زحمت نداده بیاد کمک
حتی شبها توی یه اتاق دیگه میخوابه که اذیت نشه یه وقت
درموردلیست موردنظر کسی بچه رونگه داره تامادرها کمی به خودشون برسن وبادوستانشون معاشرت کنن.
هیچکی نیاد واقعا ........از خستگی کم میارم گاهی اوقات اینثدر که غذا درست میکنم.......میان که یه ذره خستگیم در بره بدتر خسته میشم از بس که باید غذا درست کنم و پذیرایی کنم
خونوادم واقعاکمکم کردن خونواده همسرم بیشتربفکرپسرم بودن.همسرم کمک زیادی نکرد.زایمان بدی داشتم وبیخوابیهای بعدش واقعابدبود🥺
یذره نگه دارن بچه رو واقعا خسته میشدم
من مادر همسرم هفت روز پیشم موند ولی شبا تا صبح میخوابید منم میخواستم استراحت کنم میگفت خودتو زمینگیر نکن سزارینی بودم ولی یک ساعتم استراحت نکردم مدام حالت تهوع و درد کمر داشتم😔دیگه روز هشتم مادرم اومد یکم راحتتر بودم خدا حفظش کنه تنش سالم باشه🥰
من خیلی کمبود خواب داشتم یه بار به شوهرم گفتم توروخدا فقط ربع ساعت حواست به بچه باشه من بخوابم اونقدر اون خواب بهم چسبید هنوز یادم نمیره😂
والله هیچ کس و نداشتم ب جز شوهرم و دختر یک سال ونیمه کوچولوم همش درد میکشیدم عذاب میکشیدم دستم نمک نداره هیچ کس ب دادم نرسید حتی ی روز نیومدن برام ی غذا درست کنن هیچ وقت یادم نمیره بدیهاشونو چقد بدرد خانوادم خوردم هنوزم ک هنوزه دارم براشون کار میکنم اما کسی منا نمیبینه 🥲🥲
۱۵ روز درد سزارین از یه طرف و تب و لرز و مدام فشار پایین و سردرد و گردن و شانه درد داشتم .توقع داشتم مادرم پیشم میموند.سه روز خونمون اومد و بعد رفت خونه خودشون با اینکه نزدیک خونه ما بودن نه سری میزد نه چیزی .زنگ میزد میگفتم حالم بده 😭😭میگفت اره دیگه زایمان کردی 😏اما دریغ از یه سر زدن .مادر شوهرم و جاریم میومدن خونمو تمیز میکردن و غذا میووردن.کاش مادرا یکم حس مادری داشتن 😭😭😭خیلی خجالت میکشیدم جلو قوم شوهر از دست مادرررم
توقع داشتم خیلی بهم کمک کنن چون واقعا توانی برام نمونده بود
دوست داشتم درکم میکردن بیخوابی هاوخستگی هام روولی کمترکسی درک میکنه وازت توقع دارن بچه روهرطورهست بخوابونی وصداش رووگریه هاش وقطع کنی که اونابخوابن امامهم نیست براشون که تومیخوای بخوابی یانه یاکمبودخواب داری بیشترهم همسروخانواده همسراینطورین دربعضی مواردهم خانواده خودزن ودیگران کلاانسانهاهمیشه حرف براآزاردادن ودل شکستن دارن
خیلی بهم خوش گذشت شوهرم خیلی کمکم کرد کم بود نداشتم
هعی دلت خوشه گهواره جان زخم زبون نزنن. اذیت نکنن کمکشونو نخاستیم
توکارهای خونه خیلی بی حالم هیچکس درک نمیکنه
فقط دخالت نکنن بذارن از مادر بودنمون لذت ببریم بدرد که نمیخورن حداقل ساکت باشن
از بیمارستان ک اومدم خونه خودم ۱۰روز اول مادرشوهرم با مادرم باهم بهم رسیدن ۱۵روز رفتم خونه مادرم مامانم اونجا بهم رسید بقیشو ک اومدم دوباره خونم همسرم بهم رسید تا ۴۰روز
انقد سر درد داشتم دلم یه محیط اروم میخواست
چه عجب تازه رسیدم ودیدم
مادر با مادر شوهرم انگار سالها بود هم دیگه رو ندیده بودند همش باهم حرف میزدند ولی شوهرم خیلی کمکم کرد
توقع داشتم چیزایی که بلد نبودم با ارامش بهم بگن نه که هی برن بیان با داد و بیداد بهم بفهمونن که کارم اشتباهه
چشم به خودم ودخترم زدن دیوث ها
قطعا توقع دارم اومدن خونم بهم نزنن خونه رو یکمم کمکم کنن به جایی بر نمیخوره😂😂😂
اخ جون زود رسیدم
چه زود رسیدم😍
انتظار کمک ، چون خودمم سنم کم بود و بچه اولم بود، کاملا بی تجربه بودم،
وقتی میان اینجا بچه با خودشون نیارن واقعا سروصدا خیلی بده اونم سروصدای بچه ها
توقع داشتم باهام همدردی کنن ازم مراقبت کنن که خداروشکرکمبودی نداشتم
فقطتوبچه داری کمکمون کنه اگه کمک نکنن حداقل دخالت نکنن
از همسرم توقع محبت بیشتری داشتم که متاسفانه اون اصلاااااا این چیزا براش مهم نیست
سلام انتظار داشتم حالمو درک کنن اینقد دورو ورم سرو صدا نکنن بچه رو تو این کرونا بوس نکنن اینقد هر چیز پیش پا افتاده ای رو یاداوری نکنن رو قنداق کردن پافشاری نکنن صددر صد مخالف این کار بودم
توقع درک شدن...رسیدگی بهم بعد از زایمانم
کمک کردن در کارهای بچه
گوش کردن به صحبت هام
از همسر توقع محبت زیاد از اطرافیان انتظار داشتم بیان شام و نهار بپزن نه اینکه تا 5روز پیشم هیشکی نبود غذا از بیزون اوردیم خوردیم بقیش خودم پا شدم روز 10ام دیدم بخیه های سزارینم عفونت کرده میخواستم بمیرم از غصه شوهرمم بیشتر غر میزد
توقع داشتم همسرم خیلی کنارم باشه و کمکم کنه و بهم برسه ولی نبود خانوادش و مادرش هم ک فکر میکردن بلد نیستم همش توضیحات بیخود
سلام
بنده بعداززایمان یکماه خونه پدرم موندم هم مادرم هم خواهرام هم داداشم کمکم میکردن مادرم ازصبحونه وناهار وشام گرفته تا میان وعده ها همه رو آماده میکرد آجیام کنارم بودن واسه حمام رفتن کمکم میکردن وخرید بیرون با داداشم بود وشوهرم چون شهرستان بود فقط حسابمو شارژ میکرد خداروهزارمرتبه شکر احساس کمبود نمیکردم بجز خواب
توقع داشتم فقط گهگاهی درهفته چند ساعت بچه رو نگه دارن فقط بخوابم بقیه مارو خودم میکردم یا گاهی غذا بیارن برام
گزینه ۶ و ۴ مخصوصا تو دوران کرونا.
😐😐😐
خب معلومه بیشتر آدمو درک کنن
گاهی اوقات بچه رو بگیرن ما استراحت کنیم یا خرید بریم یا حمام بریم یا یه سرویس .🤕
اماااا....
والامن چه شوهرم چه خونوادم برام سنگتموم گذاشتن آبجیام که انگارمادره بچه بودن چون زایمان زودرس همداشتم کلاسه ماه خونه بابام بودم بعدزایمان خیلی برام زحمت کشیدن🤗🤗👏👏
از همسرم توقع دلداری پوشتم باشه امانبودوازدست خانوادش یه روز خوش ندیدم
یکی باشه که تاوقتی سرپا میشی کمکت کنه وپیشت باشه
نگرانی هام درک کنن و هی نگن تو بی تجربه ای
سوم😅😅
ازشوهرم توقوع داشتم خیلی بغلم کنه بوسم کنه از مامانمم توقوع داشتم پیشم باشه بیشترکمکم کنه اما هیچکدوم این کارارو نکردن و من دچار افسردگی پس از زایمان سدم
دومی
اولین نفرررر
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.