اساس کشی کردیم دیروز سکم از وسایلا موند صبح اومدیم بقیشو جمع کنیم ببریم
من خیلی خابم میومد خابیدم مامانم با بچه ها بیدار موند
یهو با صدای ضربه به زمین و صدای جیغ مامانم بیدار شدم دیدم مامانم خورده زمین جیغ میزنه
نگو کارتون که جلو در اتاق بوده داشته از اتاق میومده بیرون پاش گیر‌کرده افتادت زمین
اخه اون صدای وحشتناک اومد فکر کردم سرش خورده
بیار شدم بدو بدو رفتم سمتش یکم سعی کرد بلند شد یهو چشماش رفت
گفتم دیگه رفت😭😭😭
اونقدر جیغ زدم صابخونه رو صدا زدم اومد بالا
اونقدررررر جیغ زدم اخر چشماش وا شد سرشو همش تکون میداد میگفت چیه چیه
بعد دوباره رفت چشمش
اونقدررر ترسیدم😭💔
بیشتر جیغ زدم بیدار شد
زنگ زدم امبولانس گفتم بعد چند دیقه اومد قبلش که بیاد اب قند دادیم مامانم گفت نمیخاد بگی بیان خوبم گفتم نت بزار بیان گریه میکرد میگفت من رقتم اون دنیا تو که جیغ زدی برگشتم میگ قشنگ میدیم دارم یجایی راه میرم عین دهات بود
امبولتنس اومد فشارشو گرفت گفت خیلی کمه فشارت دراز بکش شوهرم اومد گفتن برو ابمیوه بگیر
علان سرپا شدت ولی دست راستش خیلی باد کرده سیاه شده ولی میتونه یکم تکون بده یعنی معلومه نشکسته
خدا بهمون رحم کرد😞💔

۷ پاسخ

خدا رو هزاران مرتبه شکر چیزیش نشده خدا همه مامانارو حفظ کنه انشالله🤲🤲🤲

ان شاالله بلا دوره یه صدقه بدین خدا نگهدار تمام مادرا باشه الهی سالیان سال سایشون بالا سرتون باشه

وااااای عزیزم چقد ناراحت شدم 😢
یه صدقه بده
انشاالله همیشه سایش مستدام باشه

واي خدا رحم كرده انشااله بلا دور باشه عزيزم داشتم ميخوندم اعصابم خورد شد
بازم خداروشكر بخير گذشته صدقه بزاريد كنار حتما

خدا سلامتی بده بخیر گذشته

وای عزیزم بلا دوره ی صدقه رد کن اسپند بریز

خدا نگهشون داره و همیشه ان شاءالله سالم باشن..
خوندم انگار مامان خودم بود🥲😭قلبم درد گرفت...خداحفظشون کنه

سوال های مرتبط

مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
دوباره ماما اومد معاینه کرد دید شدم هشت سانت دوباره گفت ورزش کن من رفتم دستشویی حس زور بهم دست داد سریع اومدم بیرون تا رسیدم بیرون حس کردم سر بچه اومد پایین از اون حس ترسیدم جیغ کشیدم پاهامو جفت کردم برع بالا🤣😑پرستار تو اتاق بود گفت چیشد گفتم بچه اومد گفت بدو بریم دستمو گرفت دوییدیم زایشگاه تارسیدم رو تخت دراز کشیدم دیدم ده نفرریختن اتاق و ی ماما اومد هی میگفت زور داشتی زور بزن سه چهار بار زور زدم تا پرستار بخش اومد بالاسرم شکممو فشار داد ک کمک کنه یهویی سر ماما داد زد چیکار می‌کنی پس بزن دیگ سریع اونم بدون بی حسی تیغ و زد دید نبرید دوباره زد من جیغ کشیدم خلاصه بچه و درآورد تا خواست در بیاره یهویی گفت هیییی انگار یچی شد سریع جمع شدن هی میگفتم چیه چیه نمیگفتن بهم پرستار بچه و ازش گرفت و داشت میبرد گفتم خدایا چقدر کوچولوعع گفت اصلا هم کوشولو نیس ی آقا پسر نازه بردنش حتی بغلم ندادن دیدم همه رفتن دو نفر موندن حتی باهام حرف نمی‌زدن کل اتاق شده بود صدای قیچی و بخیه بی حس نمی‌شدم چهار تا بی حسی زد برام ...نیم ساعت هم نشده بود زایمان کردم ولی بخیه یک ساعت نیم طول کشید نوبت ب بخیه های بیرونی رسید و ماما رفت موند پرستار باهام حرف میزد دردم و کمتر حس میکردم می‌گفت بچه اولته میگفتم اره می‌گفت چقد خوش زایی ماشالله🤣😑
مامان 💖𝓃𝒾𝓃𝒾 مامان 💖𝓃𝒾𝓃𝒾 ۱۲ ماهگی
یعنی خدا ب روی من امشب نگاه کرد اینقدر جیغ زدم نصف همسایه ها ریختن خونمون سر شبی ک شام خوردیم شوهرم رفت اتاق خواب نماز بخونه کفتم رستا رم بگیر ک سفره رو داغون نکنه من جمع کنم چای بیارم اینا رفتن یکم دیگ شوهرم دراومد از اتاق گفتم رستا رم بیار چیزی نزار دهنش گفت وایسا گوشیمو بزنم شارژ الان میارم یعنی در عرض ۳ ثانیه ی صدای وحشتناک مثل بمب از اتاق دراومد من فقط از این گوشه دیدم ک کمد رستا افتاد شیشه ها شد پودر کمدش سیک فقط چند تا اسباب بازی توش بود ولی پر شیشه من رفتم ت اتاق زود دیدم رستا نیس اینقدر جیغ زدم از گلوم خون اومد گفتم خاک ت سرم شد بچه مرد بیاید شوهرم از من بدتر اومد اتاق گفت ای الله اوم یخلدی یعنی ای خدا خونم خراب شد کمد کشید این ور دیدم رستا زیر کمد ولی بقران ی خراش کوچیک برنداشته بود ت بگو ی زره اصلا گریه نمی‌کرد فقط یکم رو شکمش شیشه ریخته بود نگو خانوم اومده بلند شه از کمد گرفته وزنش بکشه بالا کمد اومده روش یعنی خدا بهمون رحم کرد🥺مواظب کوچلو هاتون باشید صدقه دادیم خدا رحم کنه بهم اسن راهوافتاده
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم