دیشب مادر شوهرم خونمون بود پسر کوچیکمه یکسره گریه میکرد دیشب خیلی ما آروم بود داروهای هم دادم بازم اذیت میکرد نمخوابیذ دیشب اصلا نتونستم بخوابم نصف شب هم پسر بزرگم با گریه بیدار شد اومد رو پام خوابیددد مادرشوهرجان هم تا صبح راحت خوابیده صبح هم میگه خیلی بچه هات گریه میکنن تا بزرگ نشدن روستا نیا چون اینا گریه میکنن من جوش میزنم ما هم عید مخوایم بریم روستامون برا تعطیلات .حالا بچه هام هرشب خوبن آرومم دیشب نمی‌دونم چیشون شده بود

چه ربطی به اون داره
وقتی خودتون خونه دارید

آخ گفتی
منم دوماه پیش مادر بزرگم(مادرشوهر مامانم) واسه چند هفته ای آورده بودن خونه مامانم که بمونه،چون تو ده تنها زندگی میکنه
خلاصه ما رفتیم دیدنش و شب هم همونجا موندیم
آنقدر پسرم اونشب گریه کرد و اذیت کرد که فقط خدا میدونه
آنقدر ناراحت مادربزرگم شدم که بخاطر پسرم بدخواب شده
طفلکی مادربزرگم ۹۰ سالش هست گوشش سنگین شده یکم
بعد پسر من ساعت دو نصف شب یسره گریه،هیچجوری آروم نمیشد
بعد مادربزرگم فکر میکرد دیگه صبح شده پا شده بود بره وضو بگیره و بره نماز صبح بخونه،هرچی هم بهش می‌گفتیم هنوز اذون نگفتن،متوجه نمیشد تو گریه پسرم
خلاصه همه مهتابیا رو خاموش کردم و گفتم ببین هنوز سپیده نزده و تاریکه ،خلاصه متوجه شد و رفت خوابید
انقدر ناراحت بودم که طفلکی مادربزرگم اینجوری بد خواب شده نصف شبی

چشمشون زده 😅

فقط شوهرتم نره خونش چون اگه اون نره تاثیرش بیشتره🤭

مادرشوهر منم اینجوریه ولش کن محل نده خودت ک خونه داری خونه مادرتم هست برو روستاتون خونشون نرید حتی شوهرت بعد بچه هاتو بردار با شوهرت برید گردش خوش گذرونی خونه اقوام بذار کونش بسوزه حرفی هم زد طلبکار شو بگو خودت گفتی خونم نیاید😊

ی میگه این دفعه خودتو محکم بگیر سفت سخت ک حامله نشی میگه بسته دیگه بچه

مگه میخوای خونه ی اونا زندگی کنی .