۷ پاسخ

منم ساعت ۷ صبح تست زدم،به دقیقه نکشید دوتا خط پر رنگ افتاد
من نسبت به بچه و بارداری و زایمان فوبیای شدید داشتم،وقتی تست رو دیدم حالم بد شد زدم زیر گریه
نمیخاستمش،تا وقتی واسه بار اول صدای قلبشو شنیدم،حالم از این رو به اونرو شد،مهرش افتاد تو دلم،الان یکسال و هفت ماهشه دخترم،میمیرم براش❤️

منم صبح ساعت۷تست زدم دو دیقه که گذشت گفتم منفیه انداختم توی لیوان یکبار مصرف انداختم سطل.رفتم دندون پزشکی و بعدشم خرید و کارای دیگه.عصرش خواستم سطل دستشویی رو خالی کنم چشمم افتاد بهش دیدم عه چرا دوتا خط داره.شوکه شده بودم.تا فرداش آزمایش دادم مثبت بود

خداحفظش کنه عزیزم.ان شاءالله با وجود این فرشته هرروز زندگیتون شیرین تر بشه

گرمی هستین ؟

خدا راشکر که همچین نازنینی داری مادرشدن حس قشنگی،🥰🥰

عزیزززم خداحفظش کنه براتون💕

زندگیتون بهتر شده؟خداحفظ کنه دخترتو

سوال های مرتبط

مامان آرین و عرشیا مامان آرین و عرشیا ۲ سالگی
سلام از طرف یه مادری که تو تاریکی شب و تو خلوت خونه داره شام میخوره و به هفته ای که بهش گذشت فکر میکنه...به هفته ای که پسر کوچولوش بهونه گیر شده بود و هرچی میخواست فقط گریه میکرد..به هفته ای که شوهرش انقد از کار خسته بود که همش بی حوصله بود وقتی میومد خونه...به شبایی که نفسم کم میومد انگار یه چیزی رو سینه م خوابیده بود....به وقتی که دست یکی رو روی پیشونیم حس کردم و فکر کردم شوهرمه اما یهو یادم اومد سرکاره و من تنهام..به اینکه چقدر دوست داشتم برم دو روز خونه مامانم و نشد....حالا من وقتی شوهرمو پسرم خوابن دلم گرفته از اینکه چرا در مقابل گریه های پسرم و بهونه گیریاش صبور نبودم....منی که پسرمو شوهرمو واطرافیانمو خیلی دوست دارم و جونم براشون می‌ره اما یه وقت ناخواسته دلشون رو میشکونم....خدایا منو ببخش بخاطر اون وقتا که دلشون رو شکوندم..دلم میخواد صبح که بیدار شدم خدا بهم یه صبر بده تا دیگه بچه مو دعوانکنم یا عصبی نشم ازش....پسر قشنگم منو بخاطر وقتایی که عصبی میشم ببخش...بخدا من خیلی دوست دارم
مامان شاهرخ مامان شاهرخ ۱ سالگی
من نی نی میخوام 😇

خداروشکر ک یک خانم باردار اینقدر حالش عالی باشه که به تک تک جزئیات دقت کنه و زندگیش با برنامه پیش بره

از خودم بگم کل بارداریم با مریضی پدرم سپری شد
26هفته بودم یا شایدم کمتر ک پدرم رفت آی سی یو
حتی خودم و بچه رو فراموش کرده بودم یادم رفته بود دکتر منع تحرکم کرده سرکار بیمارستان خونه غذا پختن شده بود روال زندگیم قبل اون مادرم پیشم بود و کمکم می‌کرد از سرکار بر میگشتم فقط دراز میکشیدم همین

خم و راست شدن های زیاد مهمونی جواب بده ها سربالایی و پله بیمارستان بالا و پایین اومدن ها اصلا مهم نبود

تا....
خدا اون روز رو نصیب هیچ کس نکنه



سیسمونی چیه!!!
هیچی معنی نداشت برام اصلا نفهمیدم چی خریدم چی چیدم
اصلا دست به هیچی نزدم خواهرشوهرام چیدن فیلم گرفتن
همون شب پدرم پر کشید

و من موندم و تنهاییم
تا لحظه ای ک بچه ام لگد نمیزد نمیفهمیدم باردارم
دوهفته فقط روزی یه قلوپ آب
یادم رفته بود دارو دارم

دکتر ک رفتم گفت آب دور جنین کم شده 3روز سرم زدم

روز پدر بود باز همه چی یادم رف اینقدر بالا سر مزار پدرم گریه کردم تا جمعیت بلندم کردن

صبح روز بعدش زایمان کردم 35هفته و 5روز


این عکس ها رو دیدم یادم افتاد من حتی لباس برای خودم واس بیمارستان برنداشته بودم مادرم برام خرید
😅😅😅