۱۰ پاسخ

فکر کنم همه همینیم مادرای خسته و طفلکی خیلی بچه داری سخت یه شغل بی اجر و مزد اخرم هر چی میشه همه مادر رو مقصر میدونن

والا پسر منم همینه، اگه یه شب ۳ساعت پشت سر هم بخوابه اون شب برام عالی گذشته!! اما سعی کن انرژی منفی ندی و همه چیزو زیر سوال نبری، بزرگترین شراکت ما توو این خلقت همین بچه آوردن هست وگرنه چه زندگی بی معنایی میشد

عزیزم درکت میکنم خیلی سخته‌. دختر من یک سال اول اصلا خواب درستی نداشت.صبحا خسته از خواب بیدار میشدم. در واقع که نمیخوابیدم فقط چرت میزدم. عصبی بودم. مدام با همسرم بگو مگو میکردم. یادمه یه بار دخترم رو گرفتم بغلم و یه دل سیر گریه کردم

واقعا سخته و هیچ کس درک نمیکنه
من فقط سعی کردم تمام راه ها رو امتحان کنم که خواب شبش بهتر شه. مثلا زمان شامش رو هی عقب جلو کردم. نوع شامی که میخورد رو عوض کردم. دمای اتاق رو بالا پایین کردم تا یکم قلقش دستم اومد

تنها چاره ات همینه فعلا

ناشکری نکن انشاالله بزرگ میشه خیالت راحت میشه اگه این بچه ها نباشن زندگی ما به درد نمیخوره

حق دارین
مادری یه شغل 24 ساعته 7 روز هفته بدون تعطیلی و مرخصی و بدون حقوق هست...

نیم ساعت قبل خواب قطره خواب ملاتونین بده بی ضررترین هست دکتر برا پسرم نوشت خدا خیرش بده راحتم کرد من ۷ قطره میدم

پسر منم کم خواب بود، الان یکم بهتر شده، یبار به دکترش گفتم یه قطره داد که خوابشو تنظیم کنه،

علتش چیه عزیزم؟
روزا خیلی میخوابه؟؟

وای چقد حرفای دل منو زدی. منم دوساله زندگیم حرومه از دست بی خوابی دخترم. نه جایی میرم نه مسافرتی نه خلوتی با همسر. بعداز دوسال شدم یه زن افسرده و عصبی. الان بعداز9ماه اومدم شهرستان خونه بابام یعنی زهرم شد اونم به اصرارمادرم اومدم دوس نداشتم بیام. خیلی عصبی شدم زیر چشام گود شدن موهام سفید شدن تو این دوسال. همیشه به حال کسایی که بچشون همسن دختر منه و باز باردارن یا بچه کوچیک دارن غبطه میخورم. من که دوساله هیچ لذتی از زندگی نبردم 😔😔

دختر منم اینجور بخدا نمیکشم دیک

سوال های مرتبط

مامان زینب مامان زینب ۲ سالگی
یعنی من خیلی مادر بدی ام که حوصله بچمو ندارم؟؟ عاشقشما‌ جونمو براش میدم ولی خسته شدم از بچه داری... واقعا دلم زندگی‌ قبل از بچرو میخواد ...
دو ساعتم که میزارمش خونه مامانم همش فکرم پیششه بازم آرامش ندارم تا برم پیشش.. تا وقتی که مجبور نشم پیش هیچکس نمیزارم بمونه... وقتی هم که کنارشم‌ همش خودمو با گوشی یا کار‌ خونه سرگرم میکنم.. قبلا خیلی بیشتر وقت میذاشتم براش صبح تا شب فقط باهاش بازی می‌کردم ولی نمیدونم چی شدم‌ یهو میخوام برگردم به سه سال پیش که کلا نبود.. با اینکه همش تو فاصله نیم متریش نشستم و نمیزاره از کنارش جم بخورم اما حس میکنم همش تنهاست‌ چون بهش توجه نمیکنم و سرم تو گوشیه...
یه وقتایی فکر میکنم روزا بزارمش‌ مهد حداقل واسه چندساعت تنها باشم اونم با بچه های همسنش بازی کنه حوصلش سر نره. ولی حتی اینم هیچوقت نمیتونم از ترس اینکه نکنه تو مهد براش اتفاقی بیوفته ..
کاش میدونستم قراره چه اتفاقاتی بیوفته و هیچوقت اقدام به بارداری نمیکردم..
من خیلی بدم که همچین حرفایی‌ میزنم😭