تجربه سزارین کلینیک اصفهان دکتر مرجان حقیقت
قسمت دوم
زایمان:
با عوض کردن لباس شروع شد لباسام و کفشامو تحویل همراه دادن صدای قلب گوش دادن فشار گرفتن و رگ گرفتن وسوند وصل کردن امیدوارم کسی که براتون سوند وصل میکنه آدم مشکل داری نباشه یه کم آزاردهنده ست این کار بعد با دکتر تماس گرفتن و منو تحویل اتاق عمل دادن
اتاق عمل، اتاق بزرگ سرد پر از حس تنهایی ایستگاه آخرِ دوران طولانی و پرفراز و نشیب بارداری و ایستگاه اولِ زندگی فرزندتون
دکتر بیهوشی و افراد دیگه که ای که آماده تون میکنن کمی حس شما رو خوب میکنن چون اکثرا خوش اخلاقن اما هنوز یه چیزی کم دارین و اون دیدن دکتر خودتون هست و با دیدم دکتر مرجان حقیقت انگار که مهمترین قطعه پازل پیدا کردم با اون چهره ی سرشار از حس گرم امنیت و مهر بهم چه آرامشی داد.
ساکت به هرکدومشون و کارایی که میکردن نگاه میکردم هیچ فکری تو سرم نبود فقط نگاه میکردم دکتر دستاشو شست یه نفر تخت نوزاد و وسایلو میچید یه نفر وسایل دکترو یه نفر پارچه هایی به رنگ سبز دستش بود  بالاخره اومدن سراغ من دکتر بیوهشی اومد تا بیحسی اسپاینال انجام بده اینجوریه که با یه سوزن بلند اما نازک  ماده بی حسی از کنار نخاع به بدنتون تزریق میشه  ماده بی حسی مستقیما به اعصاب تزریق می‌شه تا سیگنال‌های درد، دیگر به مغز فرستاده نشن اول کف پاتون داغ میشه بعد این داغی تا بالای کمر میاد و در پایان بیحس میشین تا این کارا انجام میشه پرده ای جلوی شما کشیده میشه که چیزی نبینید

۴ پاسخ

قدم کوچولوتون پر برکت باشه
ممنون خیلی خوبه همه جزییات را گفتید خیلی کمک میشه برا آرامش قبل از سز

عزیزم دکترتون چقدر زیرمیزی گرفت؟

لباس برای نوزاد خود بیمارستان داد؟

گلم الان شما زایمان کردی اخه نوشته هفته۳۹?

سوال های مرتبط

مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۷ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان فنقل (Nila) مامان فنقل (Nila) روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین:
یکشنبه ششم آبان صبح زود ساعت شش بنا به گفته بیمارستان رفتم بیمارستان بردنم اتاق آمادگی قبل از عمل همون سوالای همیشگی رو پرسیدن چند هفته ایی ،تاریخ آخرین پریودی و... بعد صدای قلب جنین رو گوش دادن فشارمو گرفتن و بهم لباس اتاق عمل دادن و با ویلچر یدونه پوشک روی ویلچر منو فرستادن اتاق عمل دوباره پروسه فشار و قلب جنین هم تکرار شد و منو بردن اتاق عمل
اینجا اینو بگم ذهنتون رو به همه چیز مثبت بگیرید اصلا تو ذهنتون بزرگ نکنید اتاق عمل رو خیلی جای معمولی بود من رفتم روی تخت و دکتر بی حسی اومد و بگم باز بی حسی اون غولی که میگن نیست تا این حد بهتون بگم که دردش از آمپولای معمولی خیلی کمتره آمپول تزریق شد و یه حس گرمی اومد تو پاهام و عمل شروع شد اول سوند رو وصل کردن که چون بی حسی داری هیچ دردی نداره شروع کردن به عمل و توی مدت خیلی کم صدای گریه یه دختر کوچولو اومد😍
منکه کلا چشم دنبال بچم بود و دکتر بیهوشی رو روانی کردم انقدر ازش سوال کردم که دخترم خوبه؟چه شکلیه؟
دیگه آوردنش روی صورتم گذاشتن این لحظه هزاران بار تقدیم تو باد گرمی و نرمی نه ماه تلاش و فداکاری رو حس میکنی
بعدش بچه رو بردن من رو بخیه زدن اینجا بهم یه آمپول زد که یکم بی حال شدم و کمی آوردم بالا البته اینم بگم من بخاطر بی حسی کل عمل رو لرزیدم
بقیش رو بعد میگم بچم شیر میخواد،😂
مامان ᴀʀᴛᴀ👶🏻🩵 مامان ᴀʀᴛᴀ👶🏻🩵 ۲ ماهگی
تجربه سزارین
ساعت ۴ صبح رفتم بیمارستان ازمایش اینارو گرفتن اتاقمو دادن بهم عکاس دیده بودیم اومد کلیپ و عکسامونو گرفت اصلا استرس اینا نداشتم خیلی ریلکس بودم
بعدش اومدن سوندو وصل کردن بدتررررررین قسمت زایمان همین سونده ادم چندشش میشه بعد سوند اومدن بردن اتاق عمل دکتر و پرستارای اتاق عمل عالی بودن هی باهام حرف میزدن که نترسم
دکتر بیهوشی اومد امپول بی حسیو بزنه خیلی حرفه ای بود ۳ تا امپول زد من هیچی نفهمیدم بعد خیلی سریع منو خوابوندن تخت دستامو بستن پرده کشیدن یه لحظه منو خوف برداشت😐 حالم بد شد ترسیدم رگم گرفت سرم نرفت کل زمین اتاق خون شد با هزار مصیبت رگمو پیدا کردن هی باهام حرف میزدن بعد صدای ارتای من اومد بهترییییییییین حس دنیااتااااااس😩 یه لحظه نشون دادن بعد بردن تمیز کردن اوردن یه ساعت گذاشتن رو سینه ام تماس پوستی🥺
بچه رو جلوتر از من نبردن بیرون بعد یکساعت ریکاوری باهم از اتاق عمل اومدیم بیرون اومدم اتاق کم کم دردام و بی حالیام شروع شد یجوری درد داشتم ۵ ۶ ساعت که حس میکردم الاناس بمیرم😐
مامان شکوفه های بادوم مامان شکوفه های بادوم ۷ ماهگی
تجربه سزارین کلینیک اصفهان دکتر مرجان حقیقت
قسمت سوم
***نکته مهم****این بیحسی بی عوارض نیست مهمترینش سردرد شدید هست اما راه فرار اینه بعد از عمل تا حدود هشت ساعت هیچ چیزی حتی بالش نازک هم زیر سرتون نباشه و سر و کمر در یک راستا باشن وقتی هم که بعدعمل اجازه میدن که چیزی بخوردید با کافئین شروع کنید یک لیوان نسکافه یا قهوه و بعد مایعات فراوان به روزی ده لیوان مایعات احتیاج دارین مطمئینا روز اول نمیتونید ده لیوان آب بخورید ولی به مرور این کارو بکنید و تا حتما ده روز بعد عمل ادامه بدین و فکر نکنید اگه مثلا تا دو روز بعد عمل سر درد نگرفتین دیگه نمیگیرین یهو روز پنجم سر دردها میان سراغتون پس مایعات فراوان و کافئین تا ده روز فراموش نشه

بعد از بیحسی کار اصلی شروع شد در جریان عمل همه چیزو متوجه میشین مخصوصا برش های اول و بیرون کشیدن بچه وقت بیرو کشیدنش انگار یه درخت که تو تموم جونتون ریشه دوونده میکشن بالا تو همین حس و حالین که یه نفر میاد بالا سرتون و میگه ببینش بله لحضه دیداره ***سعی کنید استرس و نگرانی ها رو از خودتون دور کنید تا شیرینی این لحظه براتون بیشتر باشه کاری که من نکردم*** من چند ثانیه بعد حالم بد شد و گفتم دارم بالا میارم حالم بده سریع یه آمپول زدن تو سرم و خوابم برد مثل بیهوش شدن بود تو ریکاروی سردم بود و لرز شدیدی داشتم که استامینوفن زدن تو سرم لرزم خوب شد. اینم بگم که پرسنل اتاق عمل کلینیک اصفهان خوش اخلاق و فعال بودن .قبل از اینکه منو تحویل بخش بدن یکبار دیگه دکتر مرجان حقیقت اومد حالمو پرسید و یه صحبت کوتاهی داشتیم و بعد رفتن من هرچه بخوام از شخصیت ممتاز دکتر مرجان حقیقت بگم کم گفتم.
مامان کارن مامان کارن روزهای ابتدایی تولد
تجربه ی سزارین🤱
بیمارستان بهمن زنجان
صبح ساعت ۶:۳۰ رفتیم بیمارستان تا ۷ پذیرش شدم، یه پک بیمارستانی دادن بهمون که توش لباس عمل و دمپایی و این چیزا بود بعدش رفتیم بلوک زایمان، یه خانومی اومد لباسای نوزادی رو ازمون گرفت و منو برد تو یه اتاق، اونجا بهم سرم وصل کردن، محل عملو چک کردن ببینن شیو شده یا نه، ان آی سیو گرفتن و بعدشم سوند(از سوند به شدت وحشت داشتم ولی واقعا دردی نداشت فقط باید شل کنی بدنتو)
خلاصه بردنم اتاق عمل و گفتن دراز بکش رو تخت، تو یه دستم سرم بود یه دستمم فشارسنج بستن، بعد متخصص بیهوشی اومد و خیلی آروم آمپول بی حسی رو زد به کمرم اینجام هیچ دردی حس نکردم بعد پاهام کم کم داغ شد و گفتن دراز بکش،دستامو آروم بستن به تخت یه پرده کشیدن جلوم و عملو شروع کردن، هیچی از برش شکمم حس نمیکردم فقط تکونایی که میخوردم رو حس میکردم، پنج دیقه نشد که یهو صدای گریه ی پسرم اومد و منم همزمان باهاش اشکام جاری شد، چند دیقه بعد پسرمو آوردن واسه تماس پوست با پوست و چسبوندنش به صورتم، یه حس وصف نشدنی بود که دوس نداشتم تموم شه🥹
ادامه بعدی
مامان بشه🌹نورسا مامان بشه🌹نورسا ۲ ماهگی
پارت ۲: 💫👧🏻❤️

اما نمیدونستم که به این راحتیا هم نیست خواهر منننن😑🙈
خلاصه اومدن سوند زدن گفتن یه نفس عمیق بکش ، نفس تموم نشده کارش تموم شد ، سخت نبود چون شل گرفته بودم درد نداشت ولی بعدش اذیت داشت انگار همش دستشویی داری ولی نمیتونی دستشویی کنی. از اونیکیا که سوند داشتن پرسیدم اونام همون حس رو‌داشتن. خلاصه اومدن فشار اینا هم گرفتن و یه یه ساعتی رو منتظر دکتر موندم. به من گفته بود ۹ اینا میاد ولی خوشبختانه تا ۸ اومد و منو اماده کردن با ویلچر بردنم سمت اتاق عمل. توی مسیرم همسرم و مادرم و خواهرشوهرامو دیدم باهاشون خدافظی کردم رفتم . بردن یه اتاق اونجام چندتا سوال تکراری کردن و بعد چند دقیقه یه اقایی اومدن و منو بردن اتاق عمل. ناگفته نماند هرکیو هم میدیدم خیلی خوش رو و مهربون سلام و حال احوال پرسی میکردن و حس خوبی میدادن به ادم. رسیدم داخل اتاق عمل دو سه نفر دختر جوون بودن و یه اقای دکتر خوش رو و خوش خنده و دکتر خودمم که اخر از همشون اومد. وسط اتاق یه تخت با روکش آبی بود و اطرافش کلی دستگاه و تشکیلات و خیلییییی سرد بود اتاق. گفتم یخ زدم ، دختره گفت اره اینجا واقعا سرد میشه بخاطر دستگاها انگار. پله گذاشتن جلوی تخت گفتن بشین رو تخت پاهاتو جمع کن سرتو ببر جلو. کمرمو باز کردن اقاهه گفتن نترسی میخوام کمرتو با بتادین بشورم بعدش با یه بتادین سرد شست شو داد و امپول بی حسی رو زد. یه چیزی مث رعد و برق احساس کردم و فکر کنم دو سه بار فرو کرد سوزنو چون درد میگرفت جاش ولی دردی نبود که اصلا نشه تحمل کرد ..
مامان نی نی قشنگه مامان نی نی قشنگه ۱ ماهگی
تجربه زایمان
قرار بود طبیعی زایمان کنم ولی چون خونرسانی به جنین کم بود و ممکن بود خطرناک باشه سزارین رو انتخاب کردم، صبح روز سه شنبه ۱۷ مهر ساعت نه و نیم با مادر و همسرم به بیمارستان رفتیم. دیگه سرم زدن و چند ساعت منتظر بودم. تا اینکه بالاخره ساعت حدود ۲ بردنم اتاق عمل. البته قبلش سوند وصل کردن که خیلی بد بود. گفتم نمیشه بعد بی حسی سوند وصل کنید گفتن نه! واسه من که سوند سخت بود ولی همه میگن سوند رو اصلا حس نمیکنی. خلاصه رفتیم اتاق عمل، اونجا هم آمپول بی حسی زدن که اصلا سخت نبود و مثل یه آمپول معمولی بود. بعدش گفتن دراز بکش و پاهاتو بلند کن که نتونستم پامو بلند کنم. یه پارچه کشیدن جلوم و عمل رو شروع کردن. درد نداشت ولی حس میکردم دارن یه کارایی میکنن. منم هی حرف میزدم بعد دکتر گفت واسش مسکن بزنید. مسکن نبود بیهوشی بود که البته خدا خیرشون بده اگه نمیزدن خیلی بد میشد. البته بیهوشی کامل نبود ولی خب یه کم بود مثل یه حالت خواب و بیداری. وسطاش بچه رو نشونم دادن که چون بیهوش بودم در حد یک ثانیه یادمه
ادامه در پارت دو
مامان پناه مامان پناه روزهای ابتدایی تولد
لباس اتاق عمل پوشیدم وارد اتاق عمل شدم اونجا دکترم با یه خانم دکتر دیگه و ۳تا دکتر مرد بودن.گفتن رو تخت بشینم از کمر لباسم و باز کردن دکترم دستامو گرفت احساس درد نکنم و دکتر بی هوشی آمپول هارو تزریق کرد قبلش هم بی حسی زد چون درد زیادی حس نکردم کم کم احساس کردم پاهام دارن گرم میشن دراز کشیدم به دست راستم دستگاه فشار وصل کردن و فشارم کنترل می کردن به دست چپم سرم و به انگشتم دستگاه اکسیژن یه پرده جلوم کشیدن و سوند و وصل کردن چون آمپول زده بودم زیاد دردی حس نکردم خوب بود بعد حس می کردم که به شکمم و یه قسمتی از پاهام دارن بتادین می زنن استرس داشتم که شکمم برش میدن حس کنم و دردم بیاد ولی حس می کردم ولی خداروشکر دردی نداشتم احساس نفس تنگی کردم به دکتر مرد بالای سرم گفتم واسم ماسک اکسیژن زدن و از استرس تپش قلب داشتم دردی نداشتم تا اینکه یه لحظه احساس فشار زیادبا درد رو قفسه سینه و معده ام حس کردم و بعدم صدای گریه پناه دخترم خیلی دردم اومد ولی آمپول تو سرم زدن و آرومتر شدم چون ناشتا نبودم قبل عمل و فشار زیادی به شکمم وارد کردن گلاب به روتون استفراغ کردم و نشد که پناه و بذارن اونجا ببینم پناه و دادن باباش دیگه شکمم بخیه زدن و عمل تموم شد همه چی خداروشکر خوب بود منتهی شکمم و که فشار دادن چند بار تا خون ها خارج بشن خیلی دردم اومد بخصوص بعد بی حسی و اینکه یک ساعت و نیم داخل ریکاوری بودم درد داشتم بی حسی کمر و شکمم رفته بود ولی پاهام ن حس پاهام برنگشته بود بعد یک ساعت و نیم اوردنم تو بخش و پناه و دیدم
مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۹ ماهگی
تجربه زایمان ‼️‼️
خب خلاصه که منو بردن اتاق عمل طبقه پایین، ( با برانکارد که اومده بود برای مریض دیگه ای)
دکترم بخاطر شرایطی که داشتم خیلی سفارش کرده بود که هواسشون به من باشه و اینکه به قدری جذبه داشت که همه بهش چشم میگفتن.
در لحظه بهم سوند وصل شد که اصلا وقت نشد من بگم میترسم یکم آروم تر، ( یکم سوزش داشت)
با عجله داشتن منو میبردن فقط به مامانم گفتن نوع زایمان تغییر کرد به همسرش بگید در دسترس باشه برای امضا رضایت نامه.
فورا منو توی آسانسور گذاشتن و بردن طبقه پایین، همسرم اومد کنارم خیلی خوشحال بود میرم برای سزارین منم برای اینکه نترسه از این وضعیت خطرناکم می‌خندیدم، که خیلی استرس نگیرن.
رسیدیم دکترم سر خدماتی که منو داشت میبرد پایین داد زد که چرا دیر کردی چرا عجله نمیکنید من منتظر مریض موندم....
خلاصه همسرم یکم نگرانی بیشتری گرفت، و شک کرد که چرا دکترم داره داد میزنه.
با برانکارد منو بردن داخل یه اتاق که تنها بودم خیلی ترسناک بود🙈
دوتا تخته به بغل های برانکارد وصل کردن یه آقای که دکتر بیهوشی بود اومد بهم آمپول بیحسی تزریق کنه اولین بی حسی تزریق شد‌، دکترم گفت دوتا بی حسی بزنید مریض سخت بیحس میشه، دکتر بیهوشی گفت خانم دکتر کامل تزریق کردم. که دکترم با صدای بلند داد زد کاری که گفتم رو بکن!!
بی حسی دوم تزریق شد. گفت پاهات گرم شد گفتم نه دکترم سوزن زد کف پام که حس کردم سومین بی حسی تزریق کردن 😐 گفتم بی حس نمیشم دکترم گفت فورا بیهوش کنید!!!!
تا دکتر بخواد بیهوش کنه گفتم پاهام داره گرم میشه که یهو کلا بی حس شدم. دکترم شروع کرد به پاره کردن شکمم که یادشون رفته بود دستمال بزارن جلو چشمم.
ادامه تایپک بعدی‼️‼️
مامان طنین🍓🍫 مامان طنین🍓🍫 ۱ ماهگی
سلام مامانا من اومدم با تحربه سزارینم 🤗
ساعت یه ربع به هفت دکترم گفته بود بیمارستان آرتا باشم از ۱۲ شب به بعد نباید چیزی میخوردم، صبح رفتم بیمارستان از سوند وحشت زیاد داشتم ولی خب زیادم درد نداشت فقط اولش یکم سوزش داشت ، نوار قلب بچه رو گرفتن سوند وصل کردن بردن اتاق عمل ، اونجا دیدن استرس دارم انقد باهام شوخی کردن تا حال و هوامو عوض کنم امپول بی حسی رو زدن حتی یذره هم درد نداشت دکتر مهاجری یه اهنگی رو باز کرد و شروع کردن به عمل 😂 همین که بی حسی رو زدن من به ثانیه نکشید بی حس شدم یه پرده جلوم کشیدن به دو دیقه نکشید که صدای گریه بچمو شنیدم بهم نشون دادن انقددد سیاه بود که گفتم خدایا این به کی رفته😂😂😂ولی خب چند ساعت بعدش رنگ پوستش سفید شد، بعد از عمل منو بردن ریکاوری اونجا میلرزیدم که گفتن عادیه فشارمو گرفتن فرستادنم بخش اونجا یکم حالت تهوع و سرگیجه داشتم که باز گفتن عادیه اینم بگم من چون ترسیده بودم این حالتام به نظر خودم از همون ترسیدنه بود