۷ پاسخ

منم تو همین وضعیتم .حال خوبی ندارم

عزیزم‌‌ منم تو این وضعم با دوتا بچه کاملا درکت میکنم ماهم آدمیم‌‌ حق داریم خسته شیم از این‌همه کار و خستگی

بهتره زیاد خونه نمونی بچه هارو بردار برین پارک یکم بگرد حال وحوات عوض بش .من با دوقلو هامغزم میترکه حتی خودمم ول کردم اصلا حوصله نمیکنم یکم بخودم برسم یا بخونه .ولی وقتی میرم میگردم خیلی روحیم باز میشه خستگی ازتنم میره

بله من تو همین وضعیتم با دوتا بچه

افسردگی داری
منم افسردگی دارم یه وقتا قاطی میکنم خسته میشم
ولی فکربدوافکاربد ن
من خیلی پرخاشگروبی عصاب میشم

عزیزم طبیعیه شرایط زندگیمون با اومدن بچه فرق کرده و این احساس ناامنی به آدم میده. شما که دوتا کوچولو داری بیشتر. من خودم خیلی بهم ریخته بودم شاید باورتون نشه نزدیک سه ماه خونم رو اصلا تمیز نمیکردم. فقط ناهار درست میکردم و تمام. دیگه خودم دیدم اینجوری نمیشه با روانپزشک مشاوره تلفنی گرفتم. یه قرص بهم داد. الان عالی هستم. هنوزم یکم بعضی وقتا به هم میریزم ولی سریع خودمو جمع میکنم. یکی دو روز به خودم استراحت میدم و بعد دوباره به خودم یاد آوری میکنم که هدفام چیه. به نظرم حتما از یک روانپزشک کمک بگیر و نترس از اینکه برچسب این یه موضوع طبیعی هست. مثل جسم که بیمار میشه روحم بیمار میشه.

اصلاح طبع کن؛برو جاهایی ک حالو هواتو عوض کنه یا کارایی انجام بده ک حالتو خوب کنه مث رقص ورزش مطالعه گردش زیاد خونه‌نمون و غذاهای معتدل و روبه ترش بخور (گاهی تواین فصل افراد گرم مزاج صفراشون میزنه بالا هم عصبی افسرده و استرسی میشن)

سوال های مرتبط

مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
چقدر بلاتکلیفی بده. میخوام از شوهرم جدا شم. از دیروز اومدم خونه مامانم‌ مامانم خودشم مسافرته منو پسرم تنها. دارک دق میکنم. روز اول که همه ش پسرم گریه کرد که بریم خونمون. امروز بهتر شده ولی خودمم دلم خونه رو میخواد. یعنی شوهرم نباشه ولی خونه و وسایل خودم باشه. پسرم هر حرفی میزنه میگم خدایا قراره دیگه هرشب باباشو نبینه یعنی. دو ساله دارم به این تصمیم فکر میکنم ولی حالا که استارتشو زدم انگار جا زدم. فقط به خاطر پسرم. عین مرغ پرکنده شدم تو خونه. دیروز که اومدم احساس میکردم اگر یه لحظه دیگه تو اون خونه بمونم یه بلایی سر خودم میارم. بابام یه ماه فوت کرده و شوهرم دائم یه بهانه ای برا قهر و دعوا داشت به جای درک کردن. خیلی مشکلات جدی تر داریما این آخریش بود که یهو منو داغون کرد. حالا گیجم نمیدونم برم دادخواست بدم ندم.برم وسایلمو جمع کنم یا نه. موندم تو بلاتکلیفی. دلم نمیخواد برگردن به اون زندگی اصلا چون دو سال تلاش کردم درست شه و نشد. ولی تحمل این استرس و این بار روانی هم ندارم‌ خدایا کاش زودتر بگذره
مامان نهال🌱 مامان نهال🌱 ۳ سالگی
خب ادامه ي فرآبند مهد رفتن نهال
روز سوم :اولش مربي خودش نيومده بود با يه خانم ديگه كه دقيقا نميدونم سمتش چي بود ولي كلا حواسش به همه چيز و همه كس بود اخت گرفته بود بدون اينكه منو نگاه كنه رفت تو اتاقي كه توش بچه ها داشتن بازي ميكردن و يك ساعت اونجا بود (اومد سراغم كه مطمئن بشه هستم يه بغل كوتاه دادم و رفت (يكم سخت رفت )(تا ميشه ارتباط لمسي و چشمي تو مهد بايد كم باشه )
بعدش مربيش اومد با اون هم رفت طبقه ي بالا كتابي كه مثلا براي مهد بود رو نشونش داد كه ارتباطه شكل بگيره
تايم نهاري،نهار نخورد و برگشتبم خونه
روز چهارم :از صبح كه بيدار شد حوصله نداشت اونجا هم برخلاف هميشه همكاري نكرد و نه بالا رفت نه با مربي ارتباط زيادي گرفت
فقط ميومد دور و بر من مدير مهد كتاب داد دستم كه سرگرم كنم خودمو باهاش باز نشست كنارم و مدام كتاب مورد علاقه شو ورق ميزد و هرچي بهشون پيشنهاد ميدادن ميگفت نه !!!
باز نهار نخورد
فردا روز پنجمه و ديگه بايد ثبت نام بشه (مالي )
اميدوارم كه زودتر جذب بشه
مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
من این روزا حال روحیم افتضاحه. پدرم دو هفته س فوت کرده ‌ خودم قشنگ تو مرز افسردگی ام و با شوهرم هم قهر بودم این چند روز به خاطر بی درکیش
اونوقت دیشب خونه مادرشوهرم بودیم پسرم و با عمه ش ذاشتم فوتبال بازی می‌کردن دیر وقت بود و بی تهایت هم گشنم بود. میخواستیم سفره بندازیم هی پسرم جیغ و داد که نه من میحوام فوتبال بازی کنم‌ هرچی گفتیم غذا بخوریم بعدش بازی کن و اینا اصلا انگار نه انگار. اصلا من تا حالا این حجم از لجبازی و بی ادبی تو پسرم ندیده بودم انقدر جیغ زد و پاهاشو کوبید و گریه کرد که قرمز شده بود. این داستان ده دقیقه ای بود میگفت نمیخوام هیچ کس شام بخوره. من انقدر عصبانی بودم فقط بلند شدم حاضرش کردم گفتم میریم خونمون . شام نخوردیم اومدیم تو راه ساکت شد و تو خونه هم غذاشو خورد ولی مم داشتم میمردم دلم میخواست بزنمش تا اون حجم عصبانیتم خالی شه. ولی نه زدمش نه با صدای بلند دعواش کردم بعد شام خودم دو تا رگای کتفم یهو گرفت. به شدت و وحشتناک نمیتونستم نفس بکشم. شوهرم انقدر ماساژ داد و قرص شل کننده خوردم و مسکن تا تونستم بخوابم و راحت نفس بکشم
الان شاید بگم خوشحالم که خودمو کنترل کردم و پسرمو نزدم در اون لحظه. ولی اون حجم از فشار عصبی که بهم وارد شد واقعا منو ترسوند. هنوزم یاد دیشب میفتم عصبانی میشم