۸ پاسخ

من شاغل بودم و به خاطر بچه ها خانه نشین شدم البته به خواست همسرم نه خودم چون من هم شغل با درآمد خوب داشتم و هم وجهه اجتماعی....از ۹۷ دیگه ولر نکردم الان واقعا از جو خانه زده شدم و از لحاظ مالی کم میاریم زندگی خرج داره....بشینی خونه دیگه سخت میشه برگشت....من همسرم به دلایلی که اخلاق خاص داره کسی قبول نکرد و الان میگه فقط مادرت ولی مادر من قبول نمیکنه....پرستار مخالفه مهد مخالفه....خودش هم اصلا کمک نمی کنه

من پسرم که دوماهش شد رفتم سرکار، البته آموزشگاه نقاشی دارم بعدازظهرا سه ساعت هستم مادرم نگه میداره

برای منم موقعیت کاری خوبی الان پیش اومده اما روزها بهش فکر کردم واقعا نمیتونم تا بچم مستقل نشده پیش حتی مامانم بذارمش ؛ هرجور فکر کردم هر بچه ای مادر میخواد هیچ کس و هیچ کس و هیچ کس در این جهان بچه رو به قشنگی مادر نگه نمیداره و هیچ چیز در این جهان ارزششو نداره که بچمو تنها بذارم و مهم تر اینکه مطمئنم خدا به خاطر مادر شدنم بازم از این فرصتا بعد از بزرگ شدن بچم بهم میده

شما که شغلی با درامد خوب بهت پیشنهاد شده مادرت نزدیکه حتما برو منکه میخوام برگردم از شیش ماهگیش تازه حقوقمم تعریفی نداره

عزیزم درکتون میکنم منم دخترمو ترجیح دادم بکار اون الان خیلی ب من نیاز داره و دیگه این دوران برنمیگرده

بنظرم این دوران طلایی بچه هیچوقت برنمی‌گرده. اطرافیان من خیلیا دقیقا موقعیت های کاری خوبی مثل شما داشتن که قبول کردن و رفتن اما الان واقعا حسرت دورانی رو میخورن که بچه هاشون کوچولو بوده. اینطور بچه ها هیچوقت نزدیکی که بچه های دیگه با پدر یا مادرشون دارند رو تجربه نمیکنن و اینکه ممکنه چند تربیته بشن. خلاصه این نکاتیه که من ازشون یاد گرفتم😅 منم الان کلا کارم رو بوسیدم گذاشتم کنار تا نی نی کمی بزرگتر بشه

منم همش توخونه ولو هستم قبلا ۷ سال باردار نشدم کلا بیکار بودم آقا حس کار کردن ندارم فک کن زمستون برف باشه ساعت۷ صبح پاشی بری نووووووچ من تا۱۲ می‌خوابیدم خدایی پشیمونم نیستم 😂😂

منم همینم تاقبل بارداری سرکار میرفتم خیلی ام کارمو دوست داشتم اما به این نتیجه رسیدم که وقتی اونو به این دنیا اوردم دربرابرش مسئولم.حداقل تا سه سال نباید بچرو تنها گذاشت
پیش مادرگذاشتن خیلی معایب داره
مهد گذاشتنم خیلی معایب داره
بهترین چیز کنار مادر بودنه
مطمئنم خدا جواب این صبوری و ازخود گذشتگی رو میده

سوال های مرتبط

مامان Lena مامان Lena ۹ ماهگی
"درد و دل"
۸ سال پیش ما اصلا قصد بچه دار شدن نداشتیم،چند ماه بود خواهرشوهرم بچه اولش بدنیا اومده بود،مادرشوهرم ی پاش کرج بود و ی پاش تهران
ی روز بی مقدمه برگشت به من گفت ،فکر خودتو کن ،بچه بیاری من نگهش نمیدارما،هر کی باید مادر خودش ،بچه شو نگه داره،آخه من شاغل بودمو مامانم هم اون موقع شهرستان زندگی می‌کرد
خیلی دلم شکست ،هیچی بهش نگفت،تو دلم گفتم آخه بذار بیارم بعد اگه بهت زحمت دادم بعد زر زر کن
خلاصه فقط گفتم خدایا یجور با دخترش سرگرمش کن ،که ما از یادش بریم
حالا مادرشوهرم الان ۸ ساله ،نوکر تمام معنا دخترشه،دخترش توی این ۸ سال دو تا بچه آورد،دو تا فوق لیسانس گرفت. الانم سرکار میره،مادرشوهرم دیگه توانایی نداره،میاد پیش من درد و دل میکنه میگه بخدا نمیکشم،منم فقط پوزخند میزنم میگم دخترته دیگه ،باید براش انجام بدی

حالا بچه هاشم ،از اونایی که بزرگه که ۸ سالشه با قاشق باید بهش غذا بده،کوچیکه که ۴ سالشه،تازه از پوشک گرفتن،هی میرینه تو شلوارش،باید شلوار بچه رو بشوره،خلاصه بد جور ،از کت و کول افتاده

منم تصمیم گرفتم مثل خانم بشینم خونه م ،نه به مامانم زحمت بدم،همسرمم مجبوره بیشتر کار کنه ،که جبران حقوق منم در بیاد،