چجوریه که هم روزشماری میکنی بگذره و زودتر بزرگ شن که شاید سختیا کمتر بشن هم میدونی قطعا بعدنا دلت برای همین روزا تنگ میشه?

امروز رفتیم اتلیه عکسایی که از بارداری و بعدش از ایرمان گرفتیمو انتخاب کنیم
هم من هم هسرم وقتی عکسای یک ماهگیشو دیدیم به حدی ذوووق کردیم که انگار نه انگار دقیقا همون موقع من بخاطر افسردگی شدید بعد از زایمان و عذاب وجدان بابت اینکه نتونستم شیر خودمو بدم درحال گذروندن تتریک ترین و سخت ترین روزای زندگیم بودم
شب بیداری و خستگی روزای اولم چیزی نبود که از توی عکس قابل تشخیص باشه
اصلا اینکه میگن افسردگی هیچ چهره ی خاصی نداره درسته! ما تو اکثر عکسا خنده به لب داشتیم
و همچین خیلی چالشای دیگه که دوتامون اون روزا درگیرش بودیم اون لحظه به چشم نیومد
شاید چون ادما بیشتر خاطرات خوب یادشون میمونه و زود فراموش میکنن چقد سختی هم داشتن و همینم باعث میشه خیلی تجربه ها رو دوباره تکرار کنن
الانم مطمینم بعدا برای اینروزای سخت ولی بشدت شیرین دلتنگ میشم
همینطور که الان دلم برای بوی گردنش وصدای شیر خوردنش و جثه ی کوچولوش یه ذررره شده
کاش میشد تمام جزییات این روزا رو ثبت کرد مثل حس بغل کردنش و صدای نفس کشیدنش
نمیدونم این روزا همش دلم میخواد بنویسم

شاید مسخره بنظر بیاد اگه بگم ازین روزا لذت ببرید چون خییییلی سخته
ولی بعدا دلمون تنگ میشه قطعا
دلم میخواد با تمام وجود بچگیشو حس کنم❤️

تصویر
۸ پاسخ

دقیقا همینه. آروکو هم برای من شیرینترین تجربه‌ی سخته زندگیمه

کاش بوی نوزادی شونو . قلپ قلپ صدای شیر قورت دادن شونو. و خیلی چیزای دیگه با همون حس تازگی توی یه فلش مموری ذخیره میشد ،🥹🥹💖💞

وای دقیقا منم دلم برای بچگیش تنگ میشه همش میگم با خودم خدا چه زود دارن بزرگ میشن با اینکه آدم کلی سختی میکشه تا بزرگ بشن ولی دلتنگ همه روزای بچگی میشیم برای دستای کوچولوش خندهای قشنگش و خیلی چیزای دیگه🥺❤

خیلی زیبا می‌نویسی مثل یه نویسنده با تجربه
به نظر من این نوشته هات رو تبدیل به یه کتاب کن

عزیزم کلاه گل پسرت با لباسش بوده یا به صورت تکی هست
از کجا خریدی

چ‌ گل پسری هم هستی آقا ایرمان، هم با پسرم تقریبا همسنی و هم اینکه همشهری!😍😍

بله از هر لحظه باید لذت برد

سختیا کم نمیشه گلم

سوال های مرتبط

مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۱۰ ماهگی
امشب پسرم از بس پیشم خندید و قهقهه زد یاد سال پیش افتادم این ماه ۶ماهم بود که باردار بودم دلم تنگ اون روزا شده نمیگم روزای شیرینی بود نمیگم راحت بودم از همه لحاظ نمیگم استرس نداشتم...
چرا همه ی این چیزا بود خوب مادر اولی بودم و استرس طبیعی بود هروقت میرفتم سونو همش استرس داشتم چیز بدی از وضعیتش بهم نگه یا هربار که میرفتم پیش دکترم واسه ضربان قلبش همش می‌ترسیدم نکنه قلبش نزنه؟؟!!
دست به ترک شکمم میکشم که چطوری من این موجود کوچولو رو ۹ ماه حمل کردم و همه جا با خودم بردم؟؟؟
با چه ذوق و شوقی کمدش رو چیدم لباساش رو گذاشتم کمدش رو تمیز کردم وای که چه روزایی بود 😍😍😍
ماه آخر رو هیچ وقت یادم نمیره چه قدر ذوق و شوق داشتم واسه دیدنش آخرین هفته ای که با مادرم رفتیم دکتر و رفتم تست حرکت اولیه رو دادم و گفتن برو تا سه شنبه دوباره بیا و سه شنبه بستریم کردن

چه قدر زود گذشت اون روزا نمی‌دونم چرا اینقدر دلتنگ اون روزا میشم هرچی نزدیک میشم به تولد یکسالگیش بیشتر دلم واسه اون روزا تنگ میشه🫶
اگه دفعه دوم مادر بشم سعی میکنم از همه لحظه هاش نهایت عشق و لذت رو ببرم کارایی که دفعه اول کردم رو نمیکنم از تموم لحظه ها عکس و فیلم میگیرم که یادگاری بمونه، نمیخوام دیگه حسرت چیزی رو بخورم ولی پارسال برام سالی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم 💖💖💖
خیلی خوشحالم واسه اومدنت به زندگیم مامانم خنده هاتو که می‌شنوم قند تو دلم آب میشه امیرعباسم
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
چند روز پیش یه مادر عزیزی زیر یکی از تاپیکام نوشته بود مامانا حق دارن برای ازادی و گذشته ی خودشون سوگواری کنن بدون اینکه قصاوت یا سرزنش بشن!
این روزا جملشو همش با خودم تکرار میکنم
اره من دلم تنگ شده واسه زندگی قبلیم و این روزا که خییلی دارم اذیت میشم فقط سعی میکنم خودمو سرزنش نکنم و به خودم حق بدم. با اینکه قبل از بچه دار شدن همه جوره خودمو برای مسیولیتاش اماده کرده بودم راستش تصورم از بچه خییلی گوگولی تر از اینا بود! ولی وقتی زایمان کردم واقعیت مث پتک خورد توی سرم
زندگیم به معنای واقعی زیرو رو شد
مخصوصا بدترین قسمتشم افسردگی شدید بود وحشتناااک
الانم هم من هم همسرم خیلی خسته ایم و از لحاظ روحی و جسمی شدیدا به یه مسافرت نیاز داریم اما واقعیت اینه که دیگه الان نه با بچه بهمون خوش میگذره نه بدون اون
امروز انقد حالم گرفته بود رفتم بیرون چقدرم بهتر شدم
ولی شب که پسرم دوباره از خواب بیدار شد فقط دلم میخواس گریه کنم که چرا انقد خودمو خسته کردم حالا چجوری بیدار بمونم
هشت ماهگی خییلی سخت بود...خوشال بودم واکسن نداره اما یک ماهه من سرویس شدم ازین پسرفت خواب

نه دنبال راه حلم نه هیچی
فقط دوس داشتم یکم درد دل کنم حرف بزنم
با کسایی که حداقل درکم میکنن

همین!
مرسی که بهم گوش دادید...❤️
مامان آقا حامی💫 مامان آقا حامی💫 ۸ ماهگی
نمیدونم چرا این روزا همش یاد خاطرات روزای اولی که زایمان کرده بودم میفتم🥲 اون حجم کم خوابی ،درد،سردرگمی ،نگرانی عشق بی حد و اندازه به حامی واون همه تغییر شرابط،که همه چی با هم قاطی بود..و من واقعا مستاصل و گیج بودم..یادمه تو همون ماه اول بعد سزارین مامانم بهدزور فرستادنم استخر که یه کم از خونه بیرون بیام (لازمه خاطر نشان کنم که من ۳ماه اخر بارداریمو به خاطر سرکلاژ استراحت مطلق تو خونه بودم 🥲)
منم گیج و ویج و درحالی که شبش هم خواب درستی نداشتم رفتم استخر با لختی ترین مایوم در واقع دو تیکه ای بود که با یک بند بهم وصل شده بودو اولین چیزی بود که تو کشوم پیدا کرده بودم و برداشتم😵‍💫اینو به این خاطر میگم که من تو بارداریم ۳۰کیلو افزایش وزن داشتم و تقریبا از همه جهات ترک خورده بودم و شکمم هم خیلی بزرگ بود هنوز بعد ببینید چی پوشیده بودم🤦‍♀️ خلاصه که برای بهتر شدن روحیه رفته بودم استخر ..دونفر که فکر کردن حامله م تو سونا بهم گفتن حامله ای نیا اینجا برات خوب نیست،چندین نفر گفتن اخیی چققدر بدنت ترک خورده چراا اخه برو لیزر خوب بشه در عین اینکه احساس میکردم همه هم داشتن یه جوری خاصی بهم نگاه میکردن😪البته که قطعا اینجوری نبوده و هورمونا و افسردگی زایمان اوضاع رو برای مغزم پیچیده تر کرده بود،خلاصه بعد از یک ساعت شنای دست و ما شکسته با سینه هایی که ازشون شیر میچکید خودمو رسوندم رختکن و افسرده تر و خسته تر از همیشه برگشتم خونه🥲🥲
ازین خاطرات پس از زایمان زیاد دارم که نمیدونم چرا همشون این روزا به مغزم هجوم میارن🥲