۲۵ پاسخ

اااااخ دقیقا...پسرک بیچاره ی من تا۵۳روزگیش زارمیزد..همه میگفتن از کولیکه..شایدباورکردنی نباشه۱۱باربردمش دکتر.
روزی۱۴ساعت مک میزد وهربار۱۰دقیقه میخابید..تااینکه یک بنده خدایی که خداوند پدرش رارحمت کنیدگفت بچه ت سیرنمیشه که اینقدرکم میخوابه...فرزند من نوه ی اول سمت مادرمه ومادرم هم بیتجربه...بادادن شیر خشک اونشب برای اولینبارپسرم خوابید..هنوز که هنوزه بعدازین ندت یادش میفتم میخوام زاربزنم براطفل مظلومم که مادرش نفهمید گرسنشه...اینروزا که گاهی۱۰/۱۲ساعت متوالی بیداره؛اینروزاکه باذوق براش غذااماده میکنم ونمیخوره؛اینروزا که گاهی ساعت به ساعت بغلمه...فقط وفقط میگم صبورباش؛غری نزن؛گلایه ای نکن.تو به این بجه خییییلی بدهکاری...خیلی

شما که یدونه داری خدا حفظش کنه من چی بگم دوقلوهای تازه چهار دستور پا میرن واقعا از خستگی بعضی وقتا میخوام بیهوش بشم

دقیقن منم همینم

من ک کلا خودمو فراموش کردم ، دیابت دارم ، گاهی وقتا صبحا درگیر پختن غذا واسه بچم و خودمون میشم ک خوردن صبحانم میکشه ب همون ناهار ظهر و انسولین صبحمو ک باید میزدم نزدم چون چیزی نخوردم ، از طرفی همش بغلمه واسه شیر خوردن باید راه برم تا شیر بخوره ، خودم لاغر جونی تو تنم نیست ولی مجبورم بغل کنم . فقط یه ناهار میخورم ی شام میان وعده ک هیچی ، از طرفی حرفا بقیه ک وای چرا لاغر شده در صورتی ک تا قبل دندون از منم بیشتر میخوره . منکه از لحاظ جسمی و روحی خیلی ب هم‌ ریختم ، بچه دوم خیلی دوس دارم ک دختر باشه بعدها شاید عصا کشم باشه ولی یاد دوران بارداری ک میفتم ک چقدر ب خاطر افت قندا ک بیهوش میشدم یا بالا رفتن قندا و استرس سالم بودنش و ... توبه میکنم . 😞

من ب هیچ عنوان ب بچه دوم فک نمیکنم همش حس میکنم اگ‌بیارم ب بچه اولم ظلم کردم

همه تا جواب ها رو خوندم ...بنظرم هر مادری ب سهم خودش روزای سختی و تجربه کرده و هر کسی ی جورشو ...گاهی فکر میکنم اگه ب قبل برگردم قبل از بچه دار شدن آموزش ببینم و دوره برم و با آگاهی بیشتری بچه دار شم چقدر خوب میشه ...اما ته همه فکرام میرسم ب اینکه من هرگز نمیتونم ب عقب برگردم ...رویاها و فکرامو میریزم ی گوشه ذهنم و بعد سعی میکنم از امروز مادر بهتری باشم در حالی ک بازم مطمئنم من هرگز مادر کاملی نیستم اما امیدوارم ...امیدوارم ب کافی بودن ...تلاشمو میکنم و تنها چیزی ک بلدم عشق دادن بهشه اینکه هر روز بهش بگم دوست دارم ...بغلش کنم...بوسش کنم و وو...ی روزایی از سر فکر و درگیری های زندگی همینم کمتر میشه و شاید یادم بره اما شبا عطر تنشو نفس میکشم و بازم میگم امیدوارم فردا مادر بهتری باشم...

یادمه الینا از هشت روزگی رفت NICUتا یکماهگیش، با اینکه خودم دسترسی داشتم به دستور پزشک و داروها و... با این که بیمارستان رو میشناختم ولی اون لحظه فقط ی مادر شکننده بودم ک میشستم کنار دستگاه و گریه میکردم براش که انقدر ازش رگ گرفتن بچم رگ نداره. دوبار ازمایش مایع نخاعی دوبار با سوپرا و کاتتر از مثانه اش نمونه گرفتن، شوهرم منو از بخش میبرد بیرون تا صدای گریه الینا آزارام نده ولی تصور میکردم تو ذهنم ک الان کاتتر داره وارد بدنش میشه و... 😭😭😭😭 یه عکسهایی ازون روزها دارم و وقتی نگاه میکنم به الینا میگم فقط منوتو میدونیم باهم از چه مسیری عبور کردیم ـدوتامون باهم بزرگ شدیم. و تو قلب منی که خارج بدنم میزنه. همه مادر اولی ها اینجورین.

اره منم اینجوری میشم خیلی

من که دیگه بچه نمیارم مگر اینکه دخترم بخواد

اقا من اومدم بگم من تقریبا عذاب وجدان خاصی ندارم
پسرم از وقتی به دنیا اومد عجیب اذیت میکرد و نق میزد
منم فکر میکردم بچه یه لحظه هم نباید گریه کنه
دیگه ۲۴ ساعت بغل میکردم و بازی میکردم
چند باری توی نوزادی گریه شدید کرد که هیچ وقت علت اش رو نفهمیدم.
یکی هم سر ختنه اذیت شد که یادم میوفته ناراحت میشم.

بدتر از همه اینکه بعد از تولد پسرم با همسرم اختلاف زیادی پیدا کردم با اینحال خیلی محکم به مادری کردنم ادامه دادم. توی تلخ ترین روزام برای خنداندن محسن هم برنامه داشتم و نزاشتم یه روز بدون شادی و خنده هم داشته باشه.

مامان وانیا من به اندازه شما مطالعه نداشتم
اگر مطالعه شمارو هم داشتم دیگه خودمو بهترین مامان دنیا میدونستم 😊🤭

من از این بایت کلی اضطراب دارم☹️

من از وقتی که 5دقه بود تاپیکو گذاشته بودی تا الان داشتم گریه میکردم🥲 و تازه آروم شدم، من واقعا صبح تا شب دارم میدوم و هیچی از خودم نمونده ولی باز حس میکنم چقذر مادر بدیم و دلم میسوزه برا پسرم
من بدترین روز هارو بد تولد پسرم داشتم افسردگی شدید، دست تنها تو غربت و همسر به شدتتت بی درک، ولی بازم تلاش میکردم
یادم نمیره بدترین روزای کولیک و بیقراری رو و همسری که راحت میخوابید ولی حتییی حاضر نبود خودش آب بخوره و منو صدا میکرد آب بیارم چه برسه بقیه چیزا

واقعا حس میکنم تا اینجا 100 سال پیر شدم

ای جانم فکر کنم هربچه ای یکی یدونه از این مدل عکس داریم😁
دقیقا ولی من اصلا بچه دوم دوست ندارم ولی همسرم به شدت یه بچه دیگه میخواد میگه یکی کمه تنهاست اذیت میشه😮‍💨
دقیقا منم منکه روزای خیلی سختی رو گذروندم چون همزمان با سز دکتر کیست بارداریمو هم برداشت عملم خیلی سنگین بود تا۲۰ روز نمیتونستم از جام بلند شم باید دستمو میگرفتن دخترمم کولیک شدید داشت وای خدا چه روزایی بود
ولی اره به قول شما خیلی تجربم زباد شد
فکر کنم همه مامانا این حسو تجربه کنن هرچند وقت

من هنوزم همینم بی تجربه

من که خیلی پر عذاب وجدانم

بله بله من همیشه روزای نوزادیشو ک بیاد میارم بغض میکنم و ازش معذرت میخام ک مامان بی تجربه ای بودم براش بهش میگم ببخشید مامانی اخه اولین باره که مامان شدم پسرم🥺🥺

آره امروز عکس یک ماهگیشو نگاه میکردم بغض کردم گفتم حیف شد

نه والا من وقتی یادم میوفته مصمم تر از قبل رکی بچه دوم خط میکشم !!البته از مجردی یدونه میخواستم الان مطمئن مطمئن شدم .
حالا بزار یه حس مزخرف دیگه من بهت اضافه کنم دومی رو که آوردی دیگه وقت نمیکنی به اولی اونجور که بایدبرسی دوباره عذاب وجدان میگیری😆😆😆😆

دقیقا منم همیشه ب خودم میگم کاش زمان ب عقب برمیگشت و اشتباهات قبل و تکرار نمیکردم و بچمو باکیفیت بهترو تجربه هام بزرگ میکردم....من بخاطر شقاق سینم باوجود شیرفراوانی ک داشتم نتونستم بچمو شیربدم همش میدوشیدم الان متوجه شدم راهکار زیادی بوده یاخیلی ازاین موارد دیگه ک وقتی بهش فکر میکنم عذاب وجدان میگیرمو دلم برا بچم میسوزه

همه ی اینا طبیعیه قشنگ جان
دقیقا همینطور ولی میدونی چیه عزیزم بزار از تجربه ی خودم ک مامان دوتا بچه ام بگم درسته ک ادم تجربش بیشتر میشه آگاه تر میشه واقعا و راحتتر میدونه تو شرایط چیکار کنه

ولی طبق تجربم بچه ها کلا باهم فرق دارن . من سر دخترم چالش تنظیم خواب و رفلاکس شدید داشتم
و تجربه ای از حساسیت و اینا نداشتم چون دخترم نداشت
ولی سرفرهان با چالش حساسیت و رفلاکس الرژیک بر خوردم ک متااااسفانه دکتر بمن نمیگفت رفلاکس الرژیک همش میگفت حساسیت چ روزایی ک با عذاب وجدان میگذروندم چون یذره شیرینی میخوردم همش بالا پایین چک میکردم
برای شروع کمکی برای فرهان همش استرس و ترس داشتم یجور
تا اخر خودم حدس زدم مطلب خوندم و یاد چند سال پیش افتادم ک نکنه دکتر بخاطر رفلاکس الرژیک منع داده
کم کم شیرو عوض کردم دیدم علائمی نداره پیش ی دکتر دیگه رفتم توضیح داد کامل برام و گفت نیاز نیست شیر رژیمی بدی ...

ولی در مواقع کولیک و رفلاکس و تنظیم خواب و شروع غذای مستقل واقعا ادم آگاهتر

دقیقا درکت میکنم یاد روزایی افتادم که تازه از بیمارستان اومدیم و همه مین بچه رو گرم نگیر جاش خنک باشه زردی داره میگفتم و میپوشوندمش
بچم دوش ب دستگاه خوابید چقد بی تجربه و نادون بودم چقد گریه میکردم
یاد مظلومیتش تو دستگاه میوفتم اشکم در میاد

شما که ماشالله یک مادر کاملید.یک مادر تمام وقت...همیشه از پستهاتون لذت میبرم

واقعا منم بعضی وقتا میگم ببخشید مامانی ک مامان خوبی نیستم بلد نیستم آرومت کنم

من همیشه این احساس دارم ازوقتی مادرشدم یه لحظه به خودم فکرنکردم همیشه با فکر بچه ها خوابیدم با فکر اونا بیدارشوم انگارهیچ چیز واسه خودم‌نمیخوام

من خیلی الان ناراحت و کلافم
دخترم شیرشو خوب نمیخوره منم اکثر وقتا زوری میدم
امشب واقعا دلم براش سوخت از شدت خواب چشاش قرمز شد و میمالوند و گریه میکرد
منمم از سر وسواس و حسااسیتی که رو شیر خوردنش دادم میخواستم به زور بدم بهش
اخرشم اون موفق شذ و طفلی انقددد خسته شد تا گذاشتمش جاش خوابید
الان پر از حسای بد و عذاب وجدانم 😢

سوال های مرتبط

مامان گل پسر قند عسل مامان گل پسر قند عسل ۱۴ ماهگی
مامان نیکا مامان نیکا ۱۴ ماهگی
دلم برای حاملگیم تنگ شده 🤐🤢🤦🏻‍♀️
من بشدت حاملگی سختی داشتم همش حالت تهوع انواع و اقسام مریضیا رو هم گرفتم 1ماه اخرم استراحت مطلق شدم و همه اینا تنها تو شهر غریب بودم کسی نبود یک لیوان اب دستم بده 🤧 ( استراحت مطلق شدم مامانم خونه زندگیشو ول کرد یک ماه اومد موند پیشم ولی قبل از اون و بعد از اون کسی نبود )
ولی الان هرچی نزدیک تولد دخترکم میشم بیشتر دلتنگ پارسال میشم
روزایی پر از استرس شیرین
اون کاراته بازیاش تو دلم
اون استرس وزنش 😖🤦🏻‍♀️ (دکتر میگفت وزن بچه بشدت کمه😖 خب بذار بدنیا میاد وزن میگیره دیگه . اصلا قراره به این دنیا بیاد که رشد کنه حالا چه دو کیلو بدنیا بیاد چه ۵ کیلو چه فرقی میکنه؟🙄)
یه شبایی بود اینقدر تو دلم وول میخورد نمیتونستم بخوابم از شدت بی خوابی و درد گریه میکردم 😒
وای نگم از عفونت ارداری که از اول تا اخرشم داشتم و اون تندتند دسشویی رفتنا 😖
برنج نون مرغ ماکارونی ویار داشتم نمیتونستم بخورم و شیرینی جات (بخاطر دیابت بارداری 😖)
فقط خیار میخوردم 🫠
بعد با تمام این تفاسیر باز دلم واسه حاملگیم تنگ شده 🥴 چقدر عجیبه 🤦🏻‍♀️
کسی مثل من هست؟ واسه چی اینجوری شدم؟
درواقع دلم قنج میره واسه اون استرس روزای اخر که لحظه شماری میکردیم به روز عمل برسیم و اون روز اتاق عمل که فوق العاده حس رویایی و عجیبی داشت 😍
هنوزم که هنوزه ویدیو اتاق عملو میبینم بغض میکنم 🥺 خیلی حس خوبی بود 🥺
من حتی دلم برای بیمارستانمم تنگ شده چون عمل خیلی خوبی داشتم 🤣
ولی اصلا نمیتونم به بچه دوم فکر کنم . همینم بزور نگه میدارم تازه خیلی روزا کم میارم چه برسه به دوتا 😑
_ عکس دو روز قبل عملم هست 🥴
اصلا شکم نداشتم بزور دستمو گذاشتم که بگم جوجه دارم🤣
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
چجوریه که هم روزشماری میکنی بگذره و زودتر بزرگ شن که شاید سختیا کمتر بشن هم میدونی قطعا بعدنا دلت برای همین روزا تنگ میشه?

امروز رفتیم اتلیه عکسایی که از بارداری و بعدش از ایرمان گرفتیمو انتخاب کنیم
هم من هم هسرم وقتی عکسای یک ماهگیشو دیدیم به حدی ذوووق کردیم که انگار نه انگار دقیقا همون موقع من بخاطر افسردگی شدید بعد از زایمان و عذاب وجدان بابت اینکه نتونستم شیر خودمو بدم درحال گذروندن تتریک ترین و سخت ترین روزای زندگیم بودم
شب بیداری و خستگی روزای اولم چیزی نبود که از توی عکس قابل تشخیص باشه
اصلا اینکه میگن افسردگی هیچ چهره ی خاصی نداره درسته! ما تو اکثر عکسا خنده به لب داشتیم
و همچین خیلی چالشای دیگه که دوتامون اون روزا درگیرش بودیم اون لحظه به چشم نیومد
شاید چون ادما بیشتر خاطرات خوب یادشون میمونه و زود فراموش میکنن چقد سختی هم داشتن و همینم باعث میشه خیلی تجربه ها رو دوباره تکرار کنن
الانم مطمینم بعدا برای اینروزای سخت ولی بشدت شیرین دلتنگ میشم
همینطور که الان دلم برای بوی گردنش وصدای شیر خوردنش و جثه ی کوچولوش یه ذررره شده
کاش میشد تمام جزییات این روزا رو ثبت کرد مثل حس بغل کردنش و صدای نفس کشیدنش
نمیدونم این روزا همش دلم میخواد بنویسم

شاید مسخره بنظر بیاد اگه بگم ازین روزا لذت ببرید چون خییییلی سخته
ولی بعدا دلمون تنگ میشه قطعا
دلم میخواد با تمام وجود بچگیشو حس کنم❤️
مامان کارن👼 مامان کارن👼 ۱۷ ماهگی
سلام به ده ماهگی🎉🎊
چقدر زود داره میگذره دلم برای اینقدی هات تنگ میشه
از یه طرف میگم بگذره خسته شدم بزرگ شدنت رو ببینم لذت ببرم از طرف دیگه هم میگم نه بعدا دلم برای اینقدی هاش تنگ میشه
خیلی زود بزرگ شدی روزای سخت و شیرین سه تایی زیاد داشتیم
هنوز باورم نشده مادر شدم و تو پسر بامزه و زیبا بچه منی
از خدا میخوام بهم آرامش بده تا از این دوران و بزرگ کردنت لذت ببرم و سختیاشو نبینم
تو ده ماهه همه زندگیمون شدی تو این مدت ما برای خودمون نبودیم هرچی بود تو بودی....
زندگیم ب قبل و بعد تو تقسیم میشه
فقط به آینده فک میکنم به روزای خوبی ک باهم خواهیم داشت...
از خدا میخوام بتونم مادر خوبی برات باشم و خوب تربیتت کنم
منو ببخش اگر مادر خوبی برات نبودم من همه تلاشمو میکنم ک بهترین باشم
وقتی مادر میشی دیگه هیچی مثل قبل نیست فقط باید به جلو نگاه کنی نه پشت سر
امیدوارم دلت شاد و لبت خندون باشه و دنیا جای خوبی برات باشه و آدم بزرگی بشی در آینده
وقتی به صورت زیبات نگاه میکنم به چشمای درشت و مشکی و مژه های بلندت به لبخند هات به بازی کردنات و... میگم دنیا تو چشای مهربونت خلاصه میشه و روزی هزار بار خداروشکر میکنم
حرف زیاده این یک درصد از درد و دلای یک مادر بود
۱۰ ماهگیت مبارک قلب مادر...❤️
بماند به یادگار
۳/۱/۲۹
مامان نیکا مامان نیکا ۱۴ ماهگی
چند شبه دارم از تخت کنار مادر استفاده میکنم و واقعا مث هاپو پشیمونم چرا اخه تا ۹ ماهگی صبر کردم بعد خریدم🤦🏻‍♀️
خیییییلی چیز بدرد بخوریه
حیف این ۹ ماه 😤
فقط این تخت الان سایزش ۷۰در ۹۰ حس میکنم زیاد جای مانور دادن برای چرخیدن نداره شاید باید سایز بزرگترشو‌ میخریدم🤦🏻‍♀️
ولی همینکه خطر افتادن دیگه نداره و کنار من نیست ( هم از لحاظ وابستگی دوطرف هم اینکه تا پا میشدم برم سر کارم از تکونای من دختری هم سریع بیدار میشد الان چند روزه خیلی خوبه دیگه بیدار نمیشه )
من این تختو واسه این زودتر نخریدم چون به گفته ی اطرافیان بچه باید ۵-۶ ماهگی دیگه اتاقش جدا بشه و بره تو تخت خودش !
من هرچی میگذره میبینم چقدر همچین کاری به بچه اسیب میزنه (البته بچه با بچه فرق میکنه. دختر من بشدت احساسیه و وابسته منه از همون بدو تولدش از خواب بیدار میشد منو میدید میخوابید اگه نبودم جیغو داد. الانم که بدتر شده )
دکترشم گفت بچه حتمااااا باید تا ۳ سالگی پیش مادر باشه ( به هزارن دلیل که اینجا بخوام بگم خیلی طولانی میشه خودتون سرچ کنید )
فقط الان پشیمونم از دو‌ چیز : یکی چرا زودتر این تختو نخریدم دوم اینکه چرا واقعا سایز کوچیک رو برداشتم🙄😵‍💫
حالا نمیدونم بعدا اینو بفروشم سایز بزرگترشو بخرم یا نه . فعلا از همین استفاده میکنیم تا بزذگتر بشه ببینم خودش چیکار میکنه 😁
راستی حس میکنم تشکش سفته 🤔 زیرش یه پتو مسافرتی انداختم بعد تشکش رو گذاشتم ولی خب بازم چوبه و سفته .بد نباشه؟🤔
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
چند روز پیش یه مادر عزیزی زیر یکی از تاپیکام نوشته بود مامانا حق دارن برای ازادی و گذشته ی خودشون سوگواری کنن بدون اینکه قصاوت یا سرزنش بشن!
این روزا جملشو همش با خودم تکرار میکنم
اره من دلم تنگ شده واسه زندگی قبلیم و این روزا که خییلی دارم اذیت میشم فقط سعی میکنم خودمو سرزنش نکنم و به خودم حق بدم. با اینکه قبل از بچه دار شدن همه جوره خودمو برای مسیولیتاش اماده کرده بودم راستش تصورم از بچه خییلی گوگولی تر از اینا بود! ولی وقتی زایمان کردم واقعیت مث پتک خورد توی سرم
زندگیم به معنای واقعی زیرو رو شد
مخصوصا بدترین قسمتشم افسردگی شدید بود وحشتناااک
الانم هم من هم همسرم خیلی خسته ایم و از لحاظ روحی و جسمی شدیدا به یه مسافرت نیاز داریم اما واقعیت اینه که دیگه الان نه با بچه بهمون خوش میگذره نه بدون اون
امروز انقد حالم گرفته بود رفتم بیرون چقدرم بهتر شدم
ولی شب که پسرم دوباره از خواب بیدار شد فقط دلم میخواس گریه کنم که چرا انقد خودمو خسته کردم حالا چجوری بیدار بمونم
هشت ماهگی خییلی سخت بود...خوشال بودم واکسن نداره اما یک ماهه من سرویس شدم ازین پسرفت خواب

نه دنبال راه حلم نه هیچی
فقط دوس داشتم یکم درد دل کنم حرف بزنم
با کسایی که حداقل درکم میکنن

همین!
مرسی که بهم گوش دادید...❤️