دلم برای حاملگیم تنگ شده 🤐🤢🤦🏻‍♀️
من بشدت حاملگی سختی داشتم همش حالت تهوع انواع و اقسام مریضیا رو هم گرفتم 1ماه اخرم استراحت مطلق شدم و همه اینا تنها تو شهر غریب بودم کسی نبود یک لیوان اب دستم بده 🤧 ( استراحت مطلق شدم مامانم خونه زندگیشو ول کرد یک ماه اومد موند پیشم ولی قبل از اون و بعد از اون کسی نبود )
ولی الان هرچی نزدیک تولد دخترکم میشم بیشتر دلتنگ پارسال میشم
روزایی پر از استرس شیرین
اون کاراته بازیاش تو دلم
اون استرس وزنش 😖🤦🏻‍♀️ (دکتر میگفت وزن بچه بشدت کمه😖 خب بذار بدنیا میاد وزن میگیره دیگه . اصلا قراره به این دنیا بیاد که رشد کنه حالا چه دو کیلو بدنیا بیاد چه ۵ کیلو چه فرقی میکنه؟🙄)
یه شبایی بود اینقدر تو دلم وول میخورد نمیتونستم بخوابم از شدت بی خوابی و درد گریه میکردم 😒
وای نگم از عفونت ارداری که از اول تا اخرشم داشتم و اون تندتند دسشویی رفتنا 😖
برنج نون مرغ ماکارونی ویار داشتم نمیتونستم بخورم و شیرینی جات (بخاطر دیابت بارداری 😖)
فقط خیار میخوردم 🫠
بعد با تمام این تفاسیر باز دلم واسه حاملگیم تنگ شده 🥴 چقدر عجیبه 🤦🏻‍♀️
کسی مثل من هست؟ واسه چی اینجوری شدم؟
درواقع دلم قنج میره واسه اون استرس روزای اخر که لحظه شماری میکردیم به روز عمل برسیم و اون روز اتاق عمل که فوق العاده حس رویایی و عجیبی داشت 😍
هنوزم که هنوزه ویدیو اتاق عملو میبینم بغض میکنم 🥺 خیلی حس خوبی بود 🥺
من حتی دلم برای بیمارستانمم تنگ شده چون عمل خیلی خوبی داشتم 🤣
ولی اصلا نمیتونم به بچه دوم فکر کنم . همینم بزور نگه میدارم تازه خیلی روزا کم میارم چه برسه به دوتا 😑
_ عکس دو روز قبل عملم هست 🥴
اصلا شکم نداشتم بزور دستمو گذاشتم که بگم جوجه دارم🤣

تصویر
۱۵ پاسخ

منم دلم تنگ شده
خیلی حاملگیم رااااحت بود کلا دو بار بالا اوردم تو کل بارداریم ویارمم دوغ ابعلی و کوبیده بود😂😂😂

حاملگی بدی نداشتم ولی تا حالا دلتنگش نشدم.هروقت فکر میکنم حسرت میخورم که نتونستم یه یادگاری از زمان حاملگیم داشته باشم

من اگ بفهمم آخر همه بارداری هام ختم به نی نی سالم میشن مث نرجس خاتونم هر ۹ ماه یه بار حامله میشدم و با همشون عشق میکردم و دم آخری یه جین بچه دورم بود🥰🥰🥰😍😍😍🤩🤩🤩

و اینکه عاشق رنگ و مدل لباست شدم🥹🥹💕

😂😂من بشدت بارداری راحتی داشتم چه خودم چه دخترم
منم دیابت بارداری داشتم ولی میخوردم در حدی ک هوسش از سرم بپره پست بندش خیار و کاهو می‌خوردم 😂😂😂👀
تا میتونستم ناز کردم🤣🤣 خیلی خوب بود و تا الانم دخترم گوش شیطون کر اذیت نمیکنه ولی غلط بکنم بازم ب بچه فک‌کنم خخخ

من که تا آخر بارداری کلا هیچی نفهمیدم
وزنمم که زیاد نرفت بالا
ویار که اصلا نداشتم
حالت تهوع هم کلا نداشتم
همه میگفتن تومشکل داری بابا چرا اینطوری یکم ناز کن 🥴🥴
نه دردی داشتم نه هیچی
ولی آدم باید یکم‌ناز بکنه الکی خودمو قوی نشون دادم

وای دقیقا عین من
حاملگیم تا شیش ماهگی افتضاح
هر دردی بگی گرفتم
ولی الان دلم تنگه
مخصوصا واسه راحتی و خواب بی دغدغه
شوهرم میگه یادت رفته اون موقعم نمیتونستی راحت بخوابی
ولی خب حداقل میشد دراز بکشیم با خیال راحت

میخای حامله بشی عزیزم مطمئن باش😂

منم بارداری بد داشتم قند لب مرز و تیروئید جفت نزدیک دهانه رحم و حالت تهوع ب شدت وحشتناک تا یک هفته ب زایمان...ولی من دلم برای روز زایمان تنگ میشه😂 چون از حاملگی خلاص شدم طبیعی بودم.. با نامه بستری میرفتم بیمارستان در پوست خود نمیگنجیدم😂

چقد قشنگه لباست😍😍
منم حاملگی خیلی سختی داشتم
ویار وحشتناک که تا 4 ماه فقط شیر میخوردم
بعدش تو ماه سوم سرکلاژ شدم سه روز براش درد داشتم
بعدش استراحت نسبی شدم
یه ماه مونده به اومدن سوگند درد کلیه گرفتم و کلیم ورم داشت
و یه درد دیگه تورحمم داشتم حتی سرویس ک میرفتم میومدم یه ریع سر جام از شدت درد عرق سرد میریختم
ینی ماه اخر کلا استراحت مطلق شدم وااااای این درد خیلی بد بود تاحالا همچین دردی رو نچشیده بودم دیگه جوری شده بود ک راه رفتن برام شده بود ارزو همش میگفتم نکنه بعد زایمان باز نتونم راه برم
بااینهمه مشکلات سوگند35هفته به دنیا اومد سه روز تو دستگاه موند
و من بازم دلم بارداری میخواد😐🤦🏻‍♀️

اره همین ک میگی منم‌دلم‌ برا اون روزا خیلی تنگ شده ولی اون روزای ک رفتم‌بیمارستان درد داشتم عمل شدم خیلی بود نمیخوام‌😆😆😅

منم رفتم دکتر سونو کرد گفت بچه جوون نداده تکون بخوره فشارم ۸ رو ۴ بود ، قندمم همیشه پایین چون هیچوفت اهل شیرینی جات نیستم ، گفت برو روزی ی بطری دلستر بخور که اب کیسه ات هم کمه و منی ک با گریه از ومطب اومدم بودم تنها بودم شوهرم سرکار بود اینجا هیشکی نبود ، دیگه از اونروز شوهرم هی دلستر ابمیوه ، بستنی میخرید میاورد که من بخورم ، سرکار زنگ میزد میگفت دلستر خوردی پاشو ی لیوان ابمیوه بخور الان 😅🤣😅😅

😂وای نگو من چن ماه پیش داشتم فیلمای تکون خوردن دخترمو نگاه میکردم بعد ب شوهرم گفتم دلم یه نی نی میخاد ک تکون بخوره تو شکمم دلم تنگ شده فلان
بعد همون ماه فهمیدم دوباره حاملم شوهرم اینقد خندیده میگفت بیا خدا بهت نی نی داد
همش میگه تو ک گفتی اینجوری شد🤦🏻‍♀️🤣

من بارداری راحتی داشتم . خدارو شکر. دیگ ماه آخر از شدت پادرد نمیتونستم راه برم و کولر و پنکه همزمان روشن میکردم

لباست چقد خوشکله

سوال های مرتبط

مامان نیکا مامان نیکا ۱۴ ماهگی
پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق شدم چون دختری دلش میخواست زودتر بدنیا بیاد🥹
چرا هرچی نزدیک تولدش میشم بغضی تر میشم ؟🥲
همش یاد پارسال میکنم
اون چشم انتظاری شیرین برای دیدنش بوییدنش اصلا وصف نشدنیه با تمام اون دردا و حاملگی وحشتناک بازم با هر لگدش دلم قنج میرفت و به پهنای صورت لبخند میزدم درصورتی که دردم میمود داشتم قربون صدقش میرفتم 🥹
وای عجب دورانی بود
و همینطور دلم ضعف میره برای اون لحظه هایی که میچسبید بهم با اون دهن کوچولوش شیر میخورد از سینم😩😭 ( هرچند که موقع شیرخوردنش از درد به پهنای صورت اشک میریختم . تمااااام وجودم تیر میکشید وقتی شیر میدادم نمیدونم چرا ) ولی دلم برای اون نفس نفس زدن و قورت دادن شیرش تنگ شده 😖
کاش ادم میتونست برگرده عقب
من به عنوان مامان اولی که سالهاست حتی دوروبرشم یه بچه کوچیک ندیده واقعا خیلی کارارو نمیدونستم و خیلی خریدای اشتباه کردم دلم میخواست برمیگشتم عقب همه کارا ورفتارارو ردیف میکردم😁
واقعا کاش میشد 🫠
امشب به همسرم میگفتم واقعا هیچجوره من توان بچه دوم ندارم فکر کن بچه هرچی بزرگتر میشه انرژی بیشتری از ادم میخواد اونوقت تازه یکی دیگه بیاد که ادم جون پاشدن از جاشو نداشته باشه اون بچه اول طفل معصوم خیلی لطمه میخوره 🥲
نمیدونم واقعا بچه دوم خوبه یا نه حالا بماند...😒
همین الان بعضی روزا و شبا از شدت خستگی اشک میریزم خدا بداد کسایی برسه که دوقلو دارن یا اصلا دوتا بچه دارن واقعا وحشتناکه
کاش از دوران حاملگی بیشتر لذت میبردم از اون ارامش و ریلکسی ...🫠🥴
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
اگر فقط دلم واسه یه چیز از دوران بارداریم شدییدا تنگ شده باشه
استراحته و تماااام!
من اینجوری بودم که صبح تا هر ساعتی میتونستم میخوابیدم
بعد پا میشدم صبونه میخوردم بعد حس میکردم هنوز خستمه🤣
دوباره میرفتم تو اتاق این دفعه با قدرت بیشتری میخوابیدم👀
وای چقد کیف میداد
یه ساحلی ابی خنکم داشتم میپوشیدم و ایرمان قشنگ عین ماهی وول میخورد و منم ذووق میکردم و هی باهاش حرف میزدم و از رو شکم نازش میکردم🥺
بعدم که دیگه از خوابیدن چشام پف میکرد میرفتم پلن بعدی👇
پاپ کورن درست میکردم با یه ظرف میوه میرفتم تو تخت سه ساعت تمام فیلم نگا میکردم و کلا زمان از دستم در میرفت
این وسطا غذا هم یا درست میکردم یا نمیکردم مهم نبود زیاد
ینی اگه دیر میشد هیچ اتفاقی نمیفتاد!
تکرار تمام سریالا رو هم صدبار میدیدم که دیگه حالم بهم میخورد🤐
بقیشم که خرید و چیدن اتاقش و اتلیه رفتن و انتظار و انتظار و انتظار...
البته اینا همش مال شیش ماهگی به بعدم بود چون تا قبلش انقد بخاطر خونریزی و هماتم و ویار شدید و لگن درد و دستو پا درد و... اذیت شدم که یاداوریشم سخته برام
ولی هرچی بود استراحت میکردم راحت...
یهو یادم افتاد به اون روزا
یهو دلم خواست اینجا بنویسم

ای خواب خوش یادت بخیررر❤️😵