ولی من انقدر حال روحیم بدبود که خداروشکرمیکنم تموم شد
من ولی خیلی ناراحت بودم از اینکه ریتم زندگیم بهم خورده بود همه حا شلوغ بهم ریخته از اینکه کسی کارای خونمو انجام میداد بدم میومد دلم تنگ شده ها ولی این روزاهم یادم میاد
بنظرم وقتی نزدیک یکسالگی میشن انگار آدم تازه متوجه گذشت زمان میشه و دلتنگ، منم اینروزا گاهی دلتنگ میشم😅
من ولي ده روز اول بدترين روزهام بود از ي طرف رو هوا بودم ولي ازينكه مادر شوهزم مراقبه بدترين حس دنيارو داشتم ،كه چرا مامان خودم نميتونه چرا نميتونم لوس باشم چرا نميتونم خودمو ول كنم چرا مادر شوهر درك ادم افسرده رو نداره و فك ميكنه اداست….دوست دارم زودتر يه بچه بيارم كه بشوره ببره اون ده روز و ….
منم همینطور
ناراحتی داشتم حتی ب خاطر زایمانم گریه میکردم خیلی ولی ی حس خوبی توی خونه جاری بود
وجود این حس خوب از جانب همه کسایی ک بودن تلخی هارو کم میکرد
ی نی نی ک وقتی بغلش میکردم از ته قلبم اروم میشدم تلخی رو کم میکرد
منم اصلا خاطره خوبی ندارم چون با اومدن نوزاد تو خونه پسر بزرگترم مریض شد تب کرد بی قرار و نا آروم بود خیلی بد اخلاقی میکرد کلا عوض شده بود اخلاق بچم.اصلا داداشش رو دوست نداشت خیلی بد بود اون روزا.الان هم که نزدیک یک سال گذشته هنوزم دوسش نداره و باهاش بازی نمیکنه.
من اینقد بدم میاد از روزای اول زایمانم ک نگو خداروشکر میکنم گذشت ب هر سختی ک بود دوس ندارم دیگ هیچوووووووووووووقت تکرار بشه .
ولی من سخت بود برام تا ۴۰ روزگی دائم رو پام
یوقتایی بچه ب بغل اشپزی میکردم چ خطرناک واقعا😩
قلق بچه رو نداشتم
بعد از ۴۰ روزگی شرایط بهتر شد و از زمانی ک یاد گرفت چیزی دستش بگیره و با محیط اطراف اشنا بشه اونجا ورق برگشت
منم خیلی اون روزا و دوست داشتم
برام دعا کنین شرایطم درست بشه یه بچه دیگه بیاریم
وای یهو یاد اون شبا و روزا افتادم تا ۲۰روز خونه بابام بودم منم عمل کرده ی جا برام تو هال انداختن پشع بند دخترمم پیشم صبحا ی باد خنک از پنجره بهمون میخورد
اصلا خاطره خوبی ندارم همش تنهایی فک کن مرخص شی بیای خونه همه بعد اینکه گوسفندو کشتنو کبابش کردن شامشونو خوردن رفتن خونشون خواهرمم حتی نگف اولین شبه تنها نمونه 😥
بهم خیلی سخت گذشت گریه غصه افسردگی چندبارم بخاطرضعیف بودن لرزمیکردمو زیرسرم بودم. بخاطرحال بدیابی حوصلگی ها حتی یه عکس بادخترم ندارم تو اون نوازادیش 😥
واای من خاطره جالبی ندارم
همش غصه وزن کمش رو میخوردم اینقد کوچولو بود ک نمیتونستم بغلش کنم نوک سینه نداشتم و نمیتونست بگیره
نتونستم شیرم رو بهش بدم نهایت نهایت فقط یه روز سینم رو گرفت خیلی ناراحتم و هنوز هم ک هنوزه بعد از هشت ماه به خودم میگم خاک تو سرم نتونستم شیرمو بدم
خیلی هم داشتم تا چهار ماه دوشیدم ولی اگه از سینه میخورد بهتر بود😔😑
هیچ وقت خودمو نمیبخشم بچمو از این نعمت محروم کردم
از یه طرف هم حرف های چرت اطرافیان
وای منم اینقد اون روزا رو دوس دارم. همه پیشم بودن. کلی دنگو فنگ بچه داری اما خیلی شیرین
من اصلا دوس نداشتم.اولش که به دنیا اومد دیدمش خیلی خوب بود ولی بعد گریه های وحشتناکش وبستری شدنش کلا داغونم کرد .کاش بچم هیچوقت بستری نشده بود😔
وااییی دقیقن منم خیلی دلم تنگ شده برا اون روزا🥲🥲🥲
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.