۱۵ پاسخ

ولی من انقدر حال روحیم بدبود که خداروشکرمیکنم تموم شد

من ولی خیلی ناراحت بودم از اینکه ریتم زندگیم بهم خورده بود همه حا شلوغ بهم ریخته از اینکه کسی کارای خونمو انجام می‌داد بدم میومد دلم تنگ شده ها ولی این روزاهم یادم میاد

بنظرم وقتی نزدیک یکسالگی میشن انگار آدم تازه متوجه گذشت زمان میشه و دلتنگ، منم اینروزا گاهی دلتنگ میشم😅

من ولي ده روز اول بدترين روزهام بود از ي طرف رو هوا بودم ولي ازينكه مادر شوهزم مراقبه بدترين حس دنيارو داشتم ،كه چرا مامان خودم نميتونه چرا نميتونم لوس باشم چرا نميتونم خودمو ول كنم چرا مادر شوهر درك ادم افسرده رو نداره و فك ميكنه اداست….دوست دارم زودتر يه بچه بيارم كه بشوره ببره اون ده روز و ….

منم همینطور
ناراحتی داشتم حتی ب خاطر زایمانم گریه میکردم خیلی ولی ی حس خوبی توی خونه جاری بود
وجود این حس خوب از جانب همه کسایی ک بودن تلخی هارو کم میکرد
ی نی نی ک وقتی بغلش میکردم از ته قلبم اروم میشدم تلخی رو کم میکرد

منم اصلا خاطره خوبی ندارم چون با اومدن نوزاد تو خونه پسر بزرگترم مریض شد تب کرد بی قرار و نا آروم بود خیلی بد اخلاقی می‌کرد کلا عوض شده بود اخلاق بچم.اصلا داداشش رو دوست نداشت خیلی بد بود اون روزا.الان هم که نزدیک یک سال گذشته هنوزم دوسش نداره و باهاش بازی نمیکنه.

من اینقد بدم میاد از روزای اول زایمانم ک نگو خداروشکر میکنم گذشت ب هر سختی ک بود دوس ندارم دیگ هیچوووووووووووووقت تکرار بشه .

ولی من سخت بود برام تا ۴۰ روزگی دائم رو پام
یوقتایی بچه ب بغل اشپزی میکردم چ خطرناک واقعا😩
قلق بچه رو نداشتم
بعد از ۴۰ روزگی شرایط بهتر شد و از زمانی ک یاد گرفت چیزی دستش بگیره و با محیط اطراف اشنا بشه اونجا ورق برگشت

منم خیلی اون روزا و دوست داشتم
برام دعا کنین شرایطم درست بشه یه بچه دیگه بیاریم

وای یهو یاد اون شبا و روزا افتادم تا ۲۰روز خونه بابام بودم منم عمل کرده ی جا برام تو هال انداختن پشع بند دخترمم پیشم صبحا ی باد خنک از پنجره بهمون میخورد

اصلا خاطره خوبی ندارم همش تنهایی فک کن مرخص شی بیای خونه همه بعد اینکه گوسفندو کشتنو کبابش کردن شامشونو خوردن رفتن خونشون خواهرمم حتی نگف اولین شبه تنها نمونه 😥
بهم خیلی سخت گذشت گریه غصه افسردگی چندبارم بخاطرضعیف بودن لرزمیکردمو زیرسرم بودم. بخاطرحال بدیابی حوصلگی ها حتی یه عکس بادخترم ندارم تو اون نوازادیش 😥

واای من خاطره جالبی ندارم
همش غصه وزن کمش رو میخوردم اینقد کوچولو بود ک نمیتونستم بغلش کنم نوک سینه نداشتم و نمیتونست بگیره
نتونستم شیرم رو بهش بدم نهایت نهایت فقط یه روز سینم رو گرفت خیلی ناراحتم و هنوز هم ک هنوزه بعد از هشت ماه به خودم میگم خاک تو سرم نتونستم شیرمو بدم
خیلی هم داشتم تا چهار ماه دوشیدم ولی اگه از سینه می‌خورد بهتر بود😔😑
هیچ وقت خودمو نمیبخشم بچمو از این نعمت محروم کردم
از یه طرف هم حرف های چرت اطرافیان

وای منم اینقد اون روزا رو دوس دارم. همه پیشم بودن. کلی دنگو فنگ بچه داری اما خیلی شیرین

من اصلا دوس نداشتم.اولش که به دنیا اومد دیدمش خیلی خوب بود ولی بعد گریه های وحشتناکش وبستری شدنش کلا داغونم کرد .کاش بچم هیچوقت بستری نشده بود😔

وااییی دقیقن منم خیلی دلم تنگ شده برا اون روزا🥲🥲🥲

سوال های مرتبط

مامان نیکا مامان نیکا ۱۵ ماهگی
دلم برای حاملگیم تنگ شده 🤐🤢🤦🏻‍♀️
من بشدت حاملگی سختی داشتم همش حالت تهوع انواع و اقسام مریضیا رو هم گرفتم 1ماه اخرم استراحت مطلق شدم و همه اینا تنها تو شهر غریب بودم کسی نبود یک لیوان اب دستم بده 🤧 ( استراحت مطلق شدم مامانم خونه زندگیشو ول کرد یک ماه اومد موند پیشم ولی قبل از اون و بعد از اون کسی نبود )
ولی الان هرچی نزدیک تولد دخترکم میشم بیشتر دلتنگ پارسال میشم
روزایی پر از استرس شیرین
اون کاراته بازیاش تو دلم
اون استرس وزنش 😖🤦🏻‍♀️ (دکتر میگفت وزن بچه بشدت کمه😖 خب بذار بدنیا میاد وزن میگیره دیگه . اصلا قراره به این دنیا بیاد که رشد کنه حالا چه دو کیلو بدنیا بیاد چه ۵ کیلو چه فرقی میکنه؟🙄)
یه شبایی بود اینقدر تو دلم وول میخورد نمیتونستم بخوابم از شدت بی خوابی و درد گریه میکردم 😒
وای نگم از عفونت ارداری که از اول تا اخرشم داشتم و اون تندتند دسشویی رفتنا 😖
برنج نون مرغ ماکارونی ویار داشتم نمیتونستم بخورم و شیرینی جات (بخاطر دیابت بارداری 😖)
فقط خیار میخوردم 🫠
بعد با تمام این تفاسیر باز دلم واسه حاملگیم تنگ شده 🥴 چقدر عجیبه 🤦🏻‍♀️
کسی مثل من هست؟ واسه چی اینجوری شدم؟
درواقع دلم قنج میره واسه اون استرس روزای اخر که لحظه شماری میکردیم به روز عمل برسیم و اون روز اتاق عمل که فوق العاده حس رویایی و عجیبی داشت 😍
هنوزم که هنوزه ویدیو اتاق عملو میبینم بغض میکنم 🥺 خیلی حس خوبی بود 🥺
من حتی دلم برای بیمارستانمم تنگ شده چون عمل خیلی خوبی داشتم 🤣
ولی اصلا نمیتونم به بچه دوم فکر کنم . همینم بزور نگه میدارم تازه خیلی روزا کم میارم چه برسه به دوتا 😑
_ عکس دو روز قبل عملم هست 🥴
اصلا شکم نداشتم بزور دستمو گذاشتم که بگم جوجه دارم🤣
مامان امیرعلی و آریا مامان امیرعلی و آریا ۱ سالگی
داستان بارداری شیر به شیر
یک
اوایل تابستان 1401بود همراه با دهه محرم من به امیرعلی شیر میدادم اصلا نمی‌تونستم به مراسم عزاداری برم و اینک امیرعلی شیر خودم میخورد شیرم خیلی کم شده بود خودم خیلی خیلی بیحال بودم اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد که شاید حامله ام چون جلوگیری طبیعی بود و اصلا فکرش نمی‌کردیم هر دوتامون مطمن بودیم تا گذشت گذشت دیدیم داره از تاریخ پریودی ده روز میگذره گفتم حالا برا. بیبی بذار مطمئن بشم که مثبت شد اون موقع دلم میخواست خودم بکشم از خودم متنفر بودم داشتم دیوونه میشدم رفتم به همسرم گفتم اون گفت ممکنه نیست من که جلوگیری داشت شاید اشتباه بیبی چک هستش دیگه رفتم آزمایش دادم دیدم مثبته ‌واقعا دیگه به هیچ کس چیزی نگفتم گفتیم بین خودمون بمونه تا میریم دکتر من اصلا دلم نمی‌خواست این بچه رو بدنیا بیارم ازبس که از دست دل درد ها امیر علی و بی خوابی بدغذایی کلافه بودم دلم میخواستم خودم همه ی اطرافیان باهم نابود کنم چون اصلا آمادگی وجود یه بچه دیگه رو نداشتم امیرعلی زیادی به خودم وابسته بود غذا نمی‌خورد فقط شیر میخورد همش بغلم بود منم دیگه بعد از دهه اول محرم رفتم توی شهرمون پیش یه پزشک متخصص تا مطمئن بشیم سالم هست یانه