چند روز پیش یه مادر عزیزی زیر یکی از تاپیکام نوشته بود مامانا حق دارن برای ازادی و گذشته ی خودشون سوگواری کنن بدون اینکه قصاوت یا سرزنش بشن!
این روزا جملشو همش با خودم تکرار میکنم
اره من دلم تنگ شده واسه زندگی قبلیم و این روزا که خییلی دارم اذیت میشم فقط سعی میکنم خودمو سرزنش نکنم و به خودم حق بدم. با اینکه قبل از بچه دار شدن همه جوره خودمو برای مسیولیتاش اماده کرده بودم راستش تصورم از بچه خییلی گوگولی تر از اینا بود! ولی وقتی زایمان کردم واقعیت مث پتک خورد توی سرم
زندگیم به معنای واقعی زیرو رو شد
مخصوصا بدترین قسمتشم افسردگی شدید بود وحشتناااک
الانم هم من هم همسرم خیلی خسته ایم و از لحاظ روحی و جسمی شدیدا به یه مسافرت نیاز داریم اما واقعیت اینه که دیگه الان نه با بچه بهمون خوش میگذره نه بدون اون
امروز انقد حالم گرفته بود رفتم بیرون چقدرم بهتر شدم
ولی شب که پسرم دوباره از خواب بیدار شد فقط دلم میخواس گریه کنم که چرا انقد خودمو خسته کردم حالا چجوری بیدار بمونم
هشت ماهگی خییلی سخت بود...خوشال بودم واکسن نداره اما یک ماهه من سرویس شدم ازین پسرفت خواب

نه دنبال راه حلم نه هیچی
فقط دوس داشتم یکم درد دل کنم حرف بزنم
با کسایی که حداقل درکم میکنن

همین!
مرسی که بهم گوش دادید...❤️

۱۴ پاسخ

ماهم همینیممم.دقیق همین ک گفتی.فکرمیکردم فقط من این حسودارم عذاب وجدان داشتم.همس میگم کاش ۱۰سال دگ بچه دارمیشدیم.فکرمیکنم جایی نرفتم گردش نرفتم لذت نبردم....الانم ک تاچن سال بچه بزرگ بشه نمیشه....

درکت‌ میکنم گلم من حتی دیگه وقت ناهار و شام خوردن هم‌ندارم..و میگم‌عب نداره ان شاالله یکم دیگه بهتر میشه درست میشه...میگم‌اوناییکه س تابچهودارن چجور تونستن پس منم‌میتونم و میگذرونم شماهم‌اینجور فک کنید ی حس خوبی میگیری گلم

حالت رو کامل درک میکنم عزیزم و منم همین احساسات رو تجربه کردم و همین حال الانت رو دارم، کمردرد و استخون درد اسیرم کرده از طرفی بیخوابی های شبانه خستگی رو دایمی تر کرده. ما هم بارها و بارها تصمیم به مسافرت گرفتیم حتی شده یک روزه بریم همین اطراف اما باز دیدیم نمیشه چون دو ساعت هم که بریم یه دوری بزنیم بدتر با خستگی و کمردردش پشیمون میشیم. بدترین بخش ماجرا هم همون افسردگی لعنتیه...
خدا فرشته هایی که بهمون داده رو حفظ کنه و بهمون قدرت و توان و صبوری بده، بچه هامون انشاالله که همیشه سالم و همراه باشن🤲🥺

بهت حق میدم و درکت میکنم
و منی که یکبار تمام این حالات رو تو هشت ماهگی طی کردم و الان باز تو ده ماهگی پسرفت خوابش برگشته 🤕🤦‍♀️

خیلیامون درب و داغون شدیم! نه خواب شب داریم نه استراحت روز..‌ولی هزاران باز خدا رو شکر .. روزاس سخت تموم میشه😍
فان مع العسر یسرا

وای چقد حرفات حرفای منه 😆تازه ممی که بچه سوممه😉شاید باور نکنی ولی تمام سختیای بچه داریو یادم رفته بود این به نظرم بخشی از خصلت مادرید
توهم یادت میره مطمئن باش چند سال دیگه انگار نه انگار این روزا داشتی فکر بعدی میکنی

اره منم تصورم عین شما بود ولی بچه دوم آوردم همه اینا تموم میشه و یادت میره و باز دلت میخواد یه بچه دیگه بیاری ‌.من الان بچه دوم سختی های بچه اول ندارها چون یه بار راه رفتم اینجور و حساس دیگه نیستی.در ضمن دوسالش که بشه خیلی خیلی بهتر میتونی شرایط کنترل کنی

تنها دلیلی ک از بچه فراریم همینه!!!از یدونه بیشتر هم نمیخام

منم همیش ب یاد مامانم میوفتم ک میگف مادر نشدی نمیفهمی چی میگم میوفتم گریم میگیره کاش بیشتر قدر زحماتش میدونسم
واقعا مادری کردن سخته
از سوی همه کس قضاوت میشی ک اگ اینکارو میکردی اینجور نمیشد
اما مادر بودن خیلی سخته آدم قبلش حتی ی درصدم تصورش نمی‌کرد ک این همه سختی داره یه شب خواب کامل نداری و نصف شب پا میشی ک ببینی نفس میکش و بعد با همه خستگی خداروشکر میکنی

سلام عزیزم خوبی🙂

هممون این مشکلات داریم ولی میگذره همه ای روزا میگذره می‌دونم که خسته میشی حتی شایدم گاهی دلت بخواد برگرده به روزایی که بچه نداشتی ولی تحمل کن لذت ببر کودکی بچت هرچقدرم که سخت باشه باهاش بازی کن برو بیرونا یهو میبینی بچت بزرگ شده واسه خودش دیگه نمیتونی مثل الان لذت ببری شلوغ نمیکنه گریه نمیکنه اونوقت که دلت تنگ میشه

الکی که بهشت زیر پای ما مادرا نیست 😁😁

الهی بگردم، بچه داشتن واقعا خیلی سخته درکت میکنم، من اصلااا فکر نمیکردم انقدر سخت باشه 🥲ولی درعین حال شیرینه😍
مامانم نزدیکمه خیلی بهم میگه آدرین رو بزار پیشم یکم استراحت کن ولی نمیدونم چرا اصلا دلم نمیاد روز به روز عاشق تر و وابسته تر میشم 🥲🥺

درک کردم تک تک کلماتی که نوشتی رو

🥹🥹🥹😭😭😭قشنگ‌میفهمم چی میکشی چون دقیقا همین حالتو منم دارم

آخی عزیزم از همون اولش خوابش بد بوده؟

سوال های مرتبط

مامان گل پسر قند عسل مامان گل پسر قند عسل ۱۴ ماهگی
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
امروز عجب روزی بود...
دیشب پسرم با علایم گرفتگی بینی سه بار با گریه از خواب بیدار شد و صبح منو همسرم با سردرد بیدار شدیم دوتامون. انقد بهونه گیر شده جدیدا فقط بغلمه دستم نابوده از درد...بعدم ظهر توی مدفوعش یکم خون دیدم و خلاصه خییلی ترسیدم. با هر سختی بود واسه عصر نوبت دکتر گرفتم که مسیرشم خیلی دور بود ولی سر ساعت رسیدیم انقد شلوغ بود و منشی بداخلاقشون گف۴۰دقیقه دیگه میرید داخل! واقعا درک نمیکنن چجوری باید۴۰دقیقه بچه رو نگهداری بهونه نگیره? خداروشکر فقط سرماخوردگی خفیف داشت و خون هم دکتر گف احتمالا بخاطر یبوست امروزش فشار اومده یکم بهش
تا مسیر خونه یه تیکه ترافیک بود و پسرم خستشم شده بود تا خونه فقط گریه کرد اصلنم با هیچی اروم نمیشد بخدا
واقعا حس میکردم الان رگای مغزم باز میشه سردردم داشتم
تا رسیدیم خونه اروم شد
سریع براش شام اماده کردم فقط یکم خورد بعدم ظرف سویق رو زد شکست ساعت ده شب وایسادم جاروبرقی کشیدم. فقط به خودم میگفتم اروم باش و بهش لبخند بزن بچست متوجه نیست🤕😓
هرچی دارو هم دکتر داد نخورد انقد اذیت کرد پرید تو گلوش بقیشم ریخت رو لباسش. برای عوض کردن لباسشم انننقد گریه و اذیت میکنه هر سری😩
الان ساعت۱۱شبه من بعد از شیش ساعت گرسنگی تازه دارم یه لقمه غذا میخورم
راستش اینا همه رو با اشک نوشتم ببخشید ولی فقط دلم میخواست درد دل کنم حرف بزنم
خیلی خستم... دلم واسه زندگی قبلیم تنگ شده. خستگی استرس گرسنگی
نمیدونم بچه اوردن تصمیم درستی بود یا نه ولی من واقعا نمیدونستم دقیقا چجوریه سختی هاش... فقط دعا میکنم خدا بهمون توان و انرژی بده
مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۹ ماهگی
امشب پسرم از بس پیشم خندید و قهقهه زد یاد سال پیش افتادم این ماه ۶ماهم بود که باردار بودم دلم تنگ اون روزا شده نمیگم روزای شیرینی بود نمیگم راحت بودم از همه لحاظ نمیگم استرس نداشتم...
چرا همه ی این چیزا بود خوب مادر اولی بودم و استرس طبیعی بود هروقت میرفتم سونو همش استرس داشتم چیز بدی از وضعیتش بهم نگه یا هربار که میرفتم پیش دکترم واسه ضربان قلبش همش می‌ترسیدم نکنه قلبش نزنه؟؟!!
دست به ترک شکمم میکشم که چطوری من این موجود کوچولو رو ۹ ماه حمل کردم و همه جا با خودم بردم؟؟؟
با چه ذوق و شوقی کمدش رو چیدم لباساش رو گذاشتم کمدش رو تمیز کردم وای که چه روزایی بود 😍😍😍
ماه آخر رو هیچ وقت یادم نمیره چه قدر ذوق و شوق داشتم واسه دیدنش آخرین هفته ای که با مادرم رفتیم دکتر و رفتم تست حرکت اولیه رو دادم و گفتن برو تا سه شنبه دوباره بیا و سه شنبه بستریم کردن

چه قدر زود گذشت اون روزا نمی‌دونم چرا اینقدر دلتنگ اون روزا میشم هرچی نزدیک میشم به تولد یکسالگیش بیشتر دلم واسه اون روزا تنگ میشه🫶
اگه دفعه دوم مادر بشم سعی میکنم از همه لحظه هاش نهایت عشق و لذت رو ببرم کارایی که دفعه اول کردم رو نمیکنم از تموم لحظه ها عکس و فیلم میگیرم که یادگاری بمونه، نمیخوام دیگه حسرت چیزی رو بخورم ولی پارسال برام سالی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم 💖💖💖
خیلی خوشحالم واسه اومدنت به زندگیم مامانم خنده هاتو که می‌شنوم قند تو دلم آب میشه امیرعباسم