چقدر این زندگی بعضی موقع سر آدم فشار میاره،
وتو ناچار باید باهاش بسازی
بعضی وقت ها واقعا خسته میشم جوری که میگم بزنم همه رو تو یه روز مشکی پوش کنم و بعد میگم دخترم چی میشه
ولی از یه طرف دخترم انقدر اذیت میکنه که امروزم شده آرزوی مرگ
نه بخاطر اینکه دخترم اذیت میکنه نه
از اینکه من زود عصبی میشم و هر بار رو دخترم دست بلند میکنم و میزنم و جگرم پاره پاره میشه و هی زار زار گریه میکنم بعدش
هیشکی رو هم ندارم تنهای تنها نه خانواده نه فامیل هیشکی فقط خودم دخترم و شوهرم
شوهرمم که صبح ساعت ۶میره سر کار ۶غروب میاد و من تنها میمونم تو خونه بادخترم و اینکه اذیتم میکنه
ومن سرش داد میزنم میزنمش
به قرآن دگه بریدم خسته شدم
کاااااااااآآآاااااش فقط یکی بود که درکم میکرد
و درکم کنه بگه اشکال نداره مادری خسته میشی
ولی نه همش مادر سرزنش میشه از طرفی هرکه حتی خودش که میگه چرا میزنم اون که نمیفهمه
ای خدااااااااا خستم میشه منو با دخترم ببری آخه نمیخام تنها بزارمش😭😭😭😭😰😰😰😰😰😰برابر یه دنیا
دلم گرفته ازین که اتهام و هر بار دخترمو میزنم
و افسردگی شدید دارم اگه خسته شدم 😰😰😭😭😭😭

تصویر
۷ پاسخ

از این فشار ها خیییلی به من هم اومده ولی درس گرفتم،پس ادامه بده وبرای خودت زندگی کن ،

دقیقا تو هم مثل منی کپی کپی

رو خودت مسلط باش فک‌کن افسردگی نداری. زدن بچه و داد وبیداد واست شده ی عادت‌. این رفتارها و با بچت جلو شوهرت داری؟؟فک‌کن ی نفر این رفتارها و با بچت انجام بده تو دوس داری

رودهن مال کجاسن

بنظر من برو باشگاه واقعا آدمش روحیش عوض میشه

با دخترت بیشتر بیرون برین، منتظر نشو تا شوهرت بیاد وقتی او اومد اگه شد ۳تایی بیرون برید.

عزیزم هیچ موقع به خودکشی که اصلا فکرنکن چون اون دنیا بخشیده نمیشی واین دنیا هم که کسی یادی ازت نمیکنه.
از خونه برو بیرون با دخترت بخدا منم شوهرمنم ازصبح میره یه ناهار فقط در حد نیم ساعت میره تا ۱۱ شب

سوال های مرتبط

مامان ایرمان مامان ایرمان ۱۷ ماهگی
کاشکی یه اکسیر جادویی بود وقتی آدما دیگه خیلی خیلی خسته میشدن از زندگی یه جرعه ازش میخوردن و یهو جون تازه میگرفتن!
کاشکی همه اینو یاد میگرفتن که همدیگرو درک کنن
شرایط رو درک کنن
من واقعا خسته ام
یک هفتست که پسرم مریض شده هم ویروس گرفته هم سه تا دندون داره با هم در میاره
صورت و بدنش تا دیروز پر از دونه شده بود
هیچی نمیخوره و فقط گریه میکنه و بغل میخواد
من نه استراحت دارم نه میتونم راحت چیزی بخورم
و هیچکس نمیفهمه من چه بار جسمی و روانی سنگینی رو دارم به دوش میکشم
خسته شدم انقد خودمو واسه همه توضیح دادم
نمیتونم بخاطر این وضعیت برم مهمونی الان چون پسرم اصلااا حوصله نداره این چند روز
و همه انگشت اتهام به سمتم میارن بابت اینکه چرا لاغر شده چرا بردیش بیرون مریض شده چرا غذا نمیخوره حتما غذای تورو نمیخواد چرا نمیاریش تو جمع اجتماعی نشده
سرم داره میترکه ازین حرفا و قضاوتا

مامانم درکم نمیکنه و فقط برام شده مشکل مضاعف
از سر و کله زدن باهاش کلافه شدم
اگر رابطه خوبی با مادرتون دارید لطفا قضاوتم نکنید چون مامان من برام هیچ وقت اون آدمی نبوده که از مشکلات زندگی پناه ببرم به آغوشش