۱۰ پاسخ

من سر اولی .فکر کن قربون صدقه بچه ام نمی‌رفتم هیچ‌حسی نسبت بهش نداشتم.حمایت های بقیه فکر میکنم باعث شد دو ماهگی گذشت رو به بهبود برم و حداقل خیلی کم بشه

من گرفتم همش گریه میکردم اعصاب نداشتم دوست داشتم بمیرم ولی بعد از یه مدت به خودم اومدم و کم کم‌ روی خودم‌کار کردم تا خوب شدم

منم فقط گریه میکردم البته کاملا حق داشتم افسردگی بگیرم شوهرم دم بیمارستان حتی واسم ی گل نخرید تو راه هم با مامانم دعوا کرد مامانم بهش گف ک چرا واسع دخترم چیزی نخریدی اونم داد می‌کشید سر مادرم به مادرم‌میگف زیادی داری زر میزنی تا رسیدم شهر خودمون جون به لب شدیم منو مادرم همش با سرعت رانندگی میکرد منم باقیه هام خیلی درد داشت. تا اینکه رسیدیم خونه مادرم اصلا بهم زنگ نمیزد اصلابهم محل نمی‌داد

وای چ حرفا من اصلا اعتقاد ندارم 🙃🙃🙃

من، خیلی بد بود همش گریه میکردم نوزادمو دوست نداشتم، همش دوست داشتم تنها باشم هیچ کس نباش

اره خداروشکر گذشت بمیرم برای بچم اصلا نمیخاستم ببینمش روزای اول میگفتم چرا قشنگ‌نیست.خونه خودم نمیرفتم تنها اصلا نیمتونستم بمونم باید اطرافیانت کمکت کنن نزار غمگین بمونی خودتم تلاش کن

تقریبا همه دچارش میشن ی چیز طبیعی هستش ولی خب شدتش متفاوته و به اطرافیان هم بستگی داره ،

سر شش ماه کامل خوب شدم اول خودم خیلی کمک خودم کردم دوم شوهرم و خونوادم وگرنه وحشتناک بودم دیگه افکار خودکشی و همه اومده بود سراغم

آدم هیچ کاری نمیتونه بکنه
فقط باید صبر کنی تا بگذره و ب همه چی عادت کنی

واااای پیامتو خوندم تنم لرزید از بس بد بود حالم

سوال های مرتبط