لایک یادتون نره 🌿🔴
ادامه
نگهبان گفت: «هاهاها! حرفت درسته. حالا با من بیا تا پیدايشان کنم. گريه هم نكن.»
کوتیکوتی را به دفتر پاک برد. یک بستنی برایش خرید و گفت: «اسمت چیه عزیزم؟»
کوتیکوتی بستنی را لیس زد و گفت: «چه خوشمزهاست.»
نگهبان با خنده گفت: «هاهاها. نوشجان. حالا بگو اسمت چیه؟»
کوتیکوتی گفت: «خیلی خوشمزهاست. از کجا خریدی؟»
نگهبان گفت: «از دکه. حالا بگو اسمت چیه؟ میخواهم توی بلندگو اسمت را بگویم.»
کوتیکوتی لیس دیگری به بستنی زد و گفت: «بیخیال، بگو این بستنی قیمتش چند است؟»
نگهبان که میدانست پدر و مادر کوتیکوتی دربهدر دنبال بچهشان میگردند، بلندگو را روشن کرد.
«یک بچه هزارپا پیدا شده...»
بعد فکر کرد باید نشانی بدهد، باید رنگ لباس و کفش او را بگوید.
«یک بچههزارپا پیدا شده. لباس او آبی است. کفشهایش قرمز، زرد، سبز، بنفش، صورتی خالخالی، مشکی راهراه، قهوهای روشن، آبی چهارخانه...»
و زد توی کلة خودش: «وای! چقدر کفش! تو را به خدا یکی بیاید این بچه را ببرد!»
یک مرتبه در باز شد و پدرو مادر کوتیکوتی پریدند توی دفتر.
«کوتیکوتی!»
«کوتی کوتی! حالت خوبه، بابا؟»
کوتیکوتی از دیدن آنها خوشحال شد، ولی انگار بستنی خوشمزهتر بود.
گفت: «میشود دوباره گم شوید؟ من باز هم بستنی میخواهم.»
⭕️ داستانی از کتاب سرما نخوری کوتیکوتی/ فرهاد حسنزاده
#قصه_متن
بستني خوشمزه
کوتیکوتی رفته بود پارک.
چه پارک شلوغی!
اول سُرسُره بازی کرد، بعد سوار چرخفلک شد.
اما وقتی از چرخفلک پیاده شد آن قدر گیج شده بود که بابا و مامانش را ندید.
که یادش رفت بابا و مامانش کجا نشستند.
برای پیدا کردن آنها راه افتاد.
این طرف رفت، آن طرف رفت.
شش دور، دور حوض وسط پارک چرخید.
شش لیوان اشک ریخت و اشک ریخت و اشك ريخت.
شش بار فکر کرد بابا و مامانش او را دوست ندارند.
«سلام کوچولو، چرا گریه میکنی؟» این نگهبان پارک بود که دست روی سرش میکشید.
کوتیکوتی گفت: «بابا و مامان من گم شدند. شما آنها را پیدا نکردید؟»
شنید: «هاهاها! تو گم شدهای یا آنها؟»
گفت: «آنها گم شدهاند. من که اینجا هستم.»
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.