۱۲ پاسخ

چند ماه قبل از اینکه قصد بارداری داشتم باشم خواب دیدم که صاحب یه پسر کوچولو به اسم محمد مهدی شدم. من این اسم اصلا جزو اسم های مورد علاقه ام نبود اما اینقدر خواب خوبی بود که به دلم نشت خلاصه گذشت تا اسفند ماه در تکاپوی کارهای عید بودیم و قرار بود به مناسبت نیمه شعبان بریم کربلا و منم پریود نمیشدم. خلاصه کلی کارهای سنگین عید کردم و بالا پایین پریدم ولی خبری نشد بی بی چک هم زدم ولی منفی بود. ما رفتیم کربلا اونجا صبحها یکم سرد بود و من سمت راست شکمم درد میکرد و فکر میکردم به خاطر سرماست😅 مسیر نجف به کربلا هم موکب بود و ما کل مسیر رو پیاده رفتیم(۸۰ کیلومتر). معدمم یه جوری بود و من فکر میکردم به خاطر ادویه غذاهای اونجاست(کلا میخواستم انکار کنم😂) از سفر برگشتیم تا رسیدم خونه پریدم دستشویی و بی بی چک زدم دیدم مثبه🥲💖 اومدم بیرون و رفتم پیش همسرم و قضیه رو گفتم و کلی گریه کردم. تا وقتی هم که جنسیت مشخص بشه من طبق اون خواب مطمئن بودم پسره و همونم شد و الان محمد مهدی من شش ماهه است✨😍

دقیقا یه روز به موعد پریودم بود تو خونم مهمونی گرفته بودیم و حسابی کار داشتم .مهمونی زنونه بود و شلوغ به خاطر همین همه مبل هارو جابه جا کردم و بلند کردم که جای بیشتری داشته باشه سالن😂از بس مبل بلند کردم کمرم دیگه راس نمیشد .خلاصه مهمونی با همه خستگی هاش گذشت و فرداش بیبی چکم مثبت شد😂

جوون چ خشن😍😂

ماشاالله😍اسمش چیع وروجکمون؟

من سر پسرم خیلییی خوشحال شدم🥺❤️
ولی سر دومی اینق شوکه شدم که فقط گریه میکردم😂🤕

من وقتی بیبی چک زدم و مثبت شد کلی گریه کردم از خوشحالی😻🥹

من بعد از پنج سال حامله شدم انقدر خوشحال بودم ک نگوووو همه بخاطرم گریه میکردن خیلییییییییی حس خوبی بود

من چن ماه قبل بارداری پسرم ی سقط داشتم برای اون بارداریم خیلی هول بازی درآوردم
هی بیبی چک می‌زدم هی ب این و اون میگفتم فک کنم باردارم و اینا...(البته چون دفعه ی اولم بود کاملا حق میدم ب خودم😅)
ولی سر پسرم از ۶ روز ب موعدم سینه هام حساس بود (بارداری قبلمم سینه هام حساس بود)و شک کردم ب بارداری
ولی تصمیم گرفتم تا یک هفته بعد از موعدم ن بیبی بزنم ن ب کسی بگم حتی شوهرم ک شک دارم ب بارداری
خلاصه اون دو هفته رو با شک و احتمال بارداری گذروندم
۶ روز ک از موعدم گذشت بیبی زدم و مثبت شد
و حاضر شدم رفتم ازمایشگاه و...
خلاصه جوابشم مثبت بود شب شوهرم اومد بهش گفتم
من بخاطر سقطم یخورده ترس داشتم ولی خب خداروشکر خوب گذشت
منم دلم برای زمانی ک پسرم تو شکمم بوده کلی تنگ شده😍🙃

من حالم خیلی بد بود هی مامانم می‌گفت تو حامله‌ای گفتم نبابا آخه همش قهر خونه بابام بودم میخواستم جدا بشم😂پریودم نشده بودم آخه ماه قبلشم دیر شدم گفتم شاید اینم دیر بشم
رفتم دکتر برای تب دارو اینا داد مامانمم بی بی چک گرفت گفت بزن گفتم حامله نیستم بابا گیر دادی ب شدت دلمم کوبیده میخواست😂😂
رفتم بی بی زدم سریع دوتا خط رفت بالا انقد زدم تو سرم انقد گریه
ولی این بچه باعث شد شوهرم آدم شه😂😂😂

چن باری رفتم دکتر همش چکاپ و سونو مینوشتن😬 همشم فقط آهن و ویتامین و سرم و اینا میدادن😒 بعد چن بار ک نتیجه نگرفتم خودمو زدم به بیخیالی🥲 بعد عروسی خواهرشوهرم 15 روز انداختم عقب ی شب دعوتشون کردم خونمون پاگشا بهش گفتم گف خب خنگ فردا یا تست بگیر یا برو ازمایش بده مستقیم رفتم ازمایش بدم منفی بود مث خرررر عررر زدم😑😂 روز بعدش شب یلدا بود با خاله هام جمع شدیم ک شبم بمونیم چشت روز بد نبینه پریود شدم در حد لالیگا😂 روز قبل عروسی دوستم تموم شد 5 دی بود ک پاک شدم بعدش زدممم به بیخیالی اسفند تازه یادم اومد عه من چن وقته پریود نشدما😁 با همسرجان شب رفتیم بیرون من کلی فاز گرفتم ک اگ حامله باشم چییی🤣 جیگر نخوردم😁 تست گرفتیم و فردا صبحش زدم و در عرض 5 ثانیه دوتا خط پررنگ قرمززز🥲😂 با قیافه ناراحت اومدم بیرون گفتم منفیه گفت اشکال نداره بابا حتما حکمتی توشه باز میریم دکتر🥲 بعد گفتم خنگگگ مثبتههه🤣 سریع اول رفتیم تشکیل پرونده دادیم خانه بهداشت بعدم رفتیم ازمایش دادیم مثبت بود همونجام یدونه لباس و یدونه پاپوش با یدونه قاب عکس ک عکس اولین سونو رو بزنم بهش و گرفتم🥲بفرمایین دلوین خشمگین خدمت شما🤣

تصویر

میترسیدم خیلی 🙈🥲چون ناخواسته بود
ولی بعدش 🥹🥹🥹🥹

ای جون خداروشکر ک کوچولو سالم و زیبا خدا هدیه داده بهت

سوال های مرتبط

مامان رستا مامان رستا ۹ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم