۶ پاسخ

وای اره عزیزم طفلی ... شاید اونم تحت فشار بوده اعصابش ضعیف شده‌‌‌ ... ولی کارش اشتبا بود باید بفکر بچه میبود یا تورو صدا میزد بچه رو میبردی سرگرم میکردی.

سلام عزیزم صبحتون بخیر خب گلم خودتون دارید میگید خسته بوده فک کنم باید بهش حق بدید من خودم شوهرم وقتی از سرکار میاد درسته بچههام درکی از خستگی ندارن ولی بهشون میفهمونم که بابایی خسته هست بعدباهاتون بازی میکنه ولی تااون موقع بیاین با خودم بازی کنین همینجوری بااینکه خودمم واقعا خسته میشم سرگرمشون میکنم تا دیگه یادشون بره ولی حقیقتا به شوهرمم حق میدم دیگه، اخه اونم بخاد از صبح بره شب خسته و کوفته بیاد اینجوری هم بشه سخته خودمو میزارم به جاش درکش میکنم، بچههامم سرگرم میکنم که ناراحتی پیش نیاد ولی اگر خسته نباشه خودم دعواش میکنم که چرا با بچهها بازی نمیکنی توهم گلم خودتو بزار به جاش باهاشم سر سنگین نباش

اخی خدا حفظش کنه واست
وقتی میاد خونه غذا واسش آماده نکن کارا خونرو نصفشو وقتی میاد انجام بده جلو چشمش ک ببینه بگو بچه نزاشت کارام انجام بدم غذا درست کنم بگیرش تا کارام ببین شاید تاثیری داشت

کاهن اینجوری میشه شوعرمنم هی منو صدا می‌کنه ولی اینجوری نمیکنه

مردا فقط بلدن اعصاب خورد کنن
حالا از هر راهی ، یا هر بهانه ای
درکت میکنم

اخی بچه طفلی گناه داره اخه بچه چی میفهمه از خستگی

سوال های مرتبط

مامان مورچه مامان مورچه ۱ سالگی
میانوعده امروزش که کلی چالش داشتیم😂.
هرروز قشنگ میشینه میخوره، امروز باباشم‌ بود لووووووووس شدا😁
اولین موز رو‌ برداشت تو دستاش له کرد.
بهش تذکر دادم که اگه دوباره تکرار کنی بشقابت رو میبرم.
دوباره زردآلو رو برداشت له کرد😐
گفتم مشخصه که میل نداری، پس میبرم....
خلاصه من بردم و شیون و گریه شروع شد.
همیشه همینحا تموم میشه، منتهی باباش نازشو کشید و ایشونم واسه اولین بار خودشو زد زمین و سرخ شد و گریه و .......
باباشم بیشتر بغلش کرد که یوقت سرش نخوره زمین،
ایشونم دیگه دید که باباش از این کارش نگران شده، غوغاااااا کرد و شدید تر خودشو زد زمین🙂
به باباش اشاره کردم پاشه بره دستشویی، به محض رفتن باباش ساکت شد،😂
خلاصه یک ساعت و نیم بعد اومد بشقاب میوه رو نشون باباش داد و خواست، باباشم از من پرسید که بدم بهش یا نه و منم تایید کردم.
الانم نشست خیلی مودب، با چنگال میوه هاشو خورد😁.
و اما نکته آموزشی😁:
از گریه و قشقرق بچه ها نترسید، روی مرز ها و حد و حدود هاتون محکم بمونید، از نخوردن بچه ها نترسید!
مامان حلما نمک مامان حلما نمک ۲ سالگی
دیشب حلما داشت با ماشین پسرم بازی می‌کرد یهو پسرم اومد از دستش گرفت ماشینو حلما رفت تو حالت گریه بغض کرد که گریه کنه نگو بچه نفسش نمیاد بالا من تا متوجه شدم بلند شدم بگیرمش رفت سمت مبلی که باباش نشسته بود سیاه شد خورد به مبل افتاد زمین باباش بغل گرفت بچه کلا دست و پا و گردنش اینا شل شد شد سیاه سیاه نمیتونست نفس بکشه هرچی باباش میزد پشتش اصلا جواب نمیداد هرچی هم میومدم از دستش بگیرم نمیداد به من تو خونه بال بال میزدیم یه لحظه باسنش گرفتم محکم فشار دادم خودش هم انگار ترسیده بود یکم نفسش اومد ولی باز نفس نمیتونست بکشه باباش بردش کنار شیر آب هی آب پاچید رو صورتش من فقط خودمو میزدم جیغ از ته دلم میکشیدم خدارو صدا میزدم باباش گفت مثل اینکه یکم داره نفس میکشه سریع گرفتم بغل دوویدم لب پنجره آنقدر شوک بود بچه حتی بعدش گریه نکرد فقط آروم شروع کرد نفس کشیدن رنگش برگشت و منو نگاه می‌کرد تو اون حال هی منو بوس می‌کرد خدا دیشب دوباره حلمارو به من بخشید اینو نوشتم بگم توروخدا بیشتر بچه هاتون رو دوست داشته باشید قدرشون بدونید شکر کنید بابت بودنشون کمتر عصبی بشید من خودم خیلی زود عصبانی میشم اما کنترل میکنم ولی از دیشب یادم نمیره اون صحنه که بچه داشت میرفت منو باباش نمیتونستیم کاری کنیم برای ما هم دعا کنید .انشاالله رحمت خدا شامل حال همه بشه از جمله ما