مامانها
خیلی دلم‌ گرفته

خیلی بدنم خسته اس ، دیگه جونی تو تنم نمونده

شوهرم کوچیک بود خیلی شیطون بود یعنی تو فامیل معروف بود به شیطونی .
همیشه میگفتم خدایا کاش بچه ام مثل خودم آروم باشه
ولی الان دقیقا بر عکس شده بنظرم
هزار مشالله دیار خیلی پر جنب و جوشِ ، یعنی غفلت کنم یه بلایی سر خودش آورده. قشنگ میتونه از دیوار راست بره بالا🥲
تعجب میکنه چطور خسته نمیشه با اینکه خوابش هم زیاد نیست

تا ۵ ماهگی کولیک شدید داشت که یکسره فقط جیغ میزد و گریه میکرد و هیچکس جز خودم توانایی گرفتنش رو نداشت

الان کولیک خوب شده ولی هزارمشالله از همون ۵ ماهگی شیطونی های زیادش شروع شد
منم دست تنهام
مامانم یه شهر دیگه اس ، تقریبا ماهی یه هفته میبینمش
بخدا دیگه کم آوردم
دیشب اینقدر جیغ کشیدم و فحش دادم که بچه با گریه خوابید
منی که آدمی صبوری بودم دیگه قاطی کردم واقعا
بخدا صبح احساس می‌کردم میخوام بیهوش بشم اصلا دست و پام‌رو نمیتونستم تکون بدم

شوهرم هم از ۸ صبح میره سر کار تا ۱۲ شب

چکار کنم خدایا
دیگه توان ندارم

۷ پاسخ

عزیزم سعی کن توی روز ۲ بار ببریش بیرون هم حال خودت بهتر میشه هم دیار چیزای جدید میبینه مشغول میشه

اسپرسو بخور فقط همينو ميتونم بگم بهت خدا توان بده

شرایط منم مثل شماست اما چاره چیه

باور کن تنها نیستی ، منم از خانواده م دورم و همیشه از کم خوابی و استراحت کم خسته م، مفصلام درد میکنه
ولی این روزا میگذرن و بچه ها بزرگ میشن ، دیشب ک گذشت ولی هروقت حس کردی حالت بده جلوی بچه بروز نده اگر میبینی متوجه میشه و مضطرب میشه، این کوچولوها روحشون خیلی لطیفه،
بیشتر با بچه برو بیرون تا حال و هوات عوض بشه

منم شرایطم مثل توعه ولی هرماه ده روزی میرم خونه بابام میمونم وگرنه دیوونه میشم الان یک ماهی هست خواهرمو اوردم پیش خودم

اخه عزیزم عیب نداره میگذره مکمل هاتو بخور حتما روزی یه ویتامین دی بخور بچه تو بذار تو کالسکه ببرش بیرون خودتم یه حال و حوایی عوض میکنی برو پیش مامانت یه مدت بمون

خدا بهت قوت بده

سوال های مرتبط

مامان آوینای من مامان آوینای من ۱۲ ماهگی
بچه هااا من همیشه میدیدم بعضی مامانا داد زدن و قاطی کردن از دست بچه میگفتم چه مادرای بی رحمی مگه ادن بچه حالیش میشه که چکار میکنه و.... 🙂‍↕️ اما امروز خودم قاااطی کردم . روز قبل از ۷ صبح بیدار بودم شب بچه نمیخوابید تا ۵ یا ۶ صبح تو اون تایم هم شوهرم میکفت امروز خیلی خیلی خسته شده و کمک نکرد بهم ، اوینا هم تا ۵ اینا گریه میکرد و نمیخوابید منم سردرد میگرنی گرفتم و یهو از سردرد تهوع گرفتم بالا اوردم. بازم آروم بودم با بچه میگفتم بالاخره بچه کوچولو داره این چیزا رو . دیگه صبح امروز پاشدم و سریع غذای بچه رو گذاشتم و شوهرم گیر داد امروز بریم شهر مامان و باباش که ۶ ساعت راهه .هر چی گفتم نمیتونم حالیش نشد با اون خستگی وسیله های خودم و آوینا رو جمه کردم و خونه مرتب کردم .اومدم به آوینا شیر بدم نخورد اصلا از صبح لب نزد .غذا خواستم بدم جیغ و داد زد و نخورد دیگه اون موقع عصبی شدم دادمش دست باباش و بلند داد زدم که خسته شدم خسته شدمم بگیر بچه رو. دیگه کارتون ندارم 😔 الانم تو راهم که بریم شهر مامان بابای شوهرم . عذاب وجدان دارم که داد زدم .آخ ار دلم..