تجربه زایمان

🌸پارت «۳»🌸

به همراهم گفتن کارامو انجام بده وسایلمو هم بیاره
لباسای آبی رنگی تنم کردن و بردنم بخش سزارین و اینا بردنم یه اتاقی دوتا ماما خیلی خوش اخلاق و مهربون سرم وصل کردن بعدش سونت وصل کردن و چک کردن که مویی روی شکمم نیس که اگه باشه شیو کنن 🤦🏼‍♀️
از وصل کردن سونت هم بگم اولش یکم سوزش داره حس بدی داره واقعا ولی درد نداره بعدش عادت میکنی زود 🥲
بعد سونت وصل کردن و اینا بردنم اتاق عمل وای وارد شدم از استرس حتی نمیتونستم نفس بکشم ولی خدایی اینقدر مهربون بودن پرستارا و ماما و دکتر که خیلی از استرسمو کم میکردن منو خوابوندن رو تخت و کلی باهام شوخی میکردن یکی بهم میگف که تو ۱۸ سالته ی دختر داری منم ۳۶ سالمه یه دختر داری ببین چقد جلویی 🥲😂 بعد نزدیک بود دکتر بیاد بهم گفتن اروم بشین کمکم کردن بشینم اروم خودمو یکم خم کردم که بهم آمپول بیحسی بزنن درد نداشت زیاد مث آمپول های عادی بود
بعد که دراز کشیدم آروم اروم گرم شدم خیلی پاهام سنگین شدن بهم گف پاتو تکون بده که نتوستم گف خب حله دیگه دستامو باز کردن و بستن
که خیلی منو تکون میداد مث حالت ویبره بود 🥲 و هی دستگاه فشار سفت و شل میشد و جو خیلی استرسی بود چون خودم خیلی ترسو بودم 🤦🏼‍♀️😂 ی پرده سبز جلوم گذاشتن و ... بعد چند دقیقه صدای گریه 🥹😭😍😍😍
نگم از حسش نگم از حسش مامانا خیلیییییی خوب بود خیلییییی 😭😍
شروع دخترمو اوردن گذاشتن رو سینم بوسیدمش 🥹😭 با اینکه هی نفسم میگرف هی ضعف میکردم خیلی سردم بود خیلی میلرزیدم 🫤 یه لحضه نفس کم اوردم دستگاه اکسیژنو گذاشتن بهتر شدم
بعد که کار بخیه و اینا تموم شد منو بردن ریکاوری دخترمو اوردن بهش شیر دادم چقد خوب بود😍😭🥹🥹
اونجا هنوز درد نداشتم و من چقد ذوق داشتم که زایمان کردم و درد ندارم 🤦🏼‍♀️😐

۴ پاسخ

عزیزم بسلامتی مبارکت باشه خب چرا از پمپ درد استفاده نکردی من پمپ درد گرفتم اصلا اینقد خوب بود که نگو انگار نه انگار عمل کردم

چقدر مردم آزار بودن خب وقتی بریچ بوده چه نیازی به معاینه یا باز شدن دهانه رحم بوده مگه آزار دارن

خداروشکر گلم مرسی ک از تجربت گفتی خدا بچتو نگهداره ب خودتم سلامتی بده ایشالا قدمش پربرکت باشه

وای مثل من نگو اصل کار بعد از ریکاوری هس😬

سوال های مرتبط

مامان آرتمیس💗 مامان آرتمیس💗 ۲ ماهگی
تجربه زایمان #سزارین 2

پرستارا من و آماده کردن ، یکیشون اومد گفت موهای شکمت رو زدی ژیلت هم همراهش بود😅😅 من چون پایین شکمم رو نمیتونستم ببینم درست نزده بودم که خودش تمیز کرد، بعد لباس ابی بیمارستانی هم بهم دادن پوشیدم و گفتن منتظر بمون برای وصل کردن سوند، حقیقتا سوند وصل کردن خیلی خیلی درد داشت، من دستشویی داشتم که نزاشتن برم و گفتن صبرکن میخاییم سوند وصل کنیم، سوند رو وصل کرد و موفع خالی شدن مثانه ام چنان سوزش و دردی حس کردم که فقط جیغ میزدم😐 حقیقتا خیلی درد داشت. بعدش حالا نه میشد بشینی نه بخابی هیچی، همش حس میکردم الانه که بیرون بیاد و اصلا راحت نبودم باهاش ، بعدشم که اومدن دنبالم و بردنم برای اتاق عمل، همین که در اتاق عمل باز شد و تخت رو به روم رو دیدم پاهام شل شد و لرزید. خیلی اتاق وحشتناکی بود ترس داشت، بعدش یه پرستاری بود توی اتاق عمل خیلی خیلی خوش اخلاق بود کلی باهام حرف زد روحیه داد بهم حواسش بهم بود یکم استرسم کمتر شد وقتی فهمیدم یکی هست کنارم، خلاصه رفتم روی تخت نشستم منتظر دکتر بیهوشی، دکتر اومد که آمپول بی حسی رو بزنه بهم همش میترسیدم درد داشته باشه صدبار از پرستار پرسیدم درد داره یانه🤣 که البته اصلا درد نداشت درصورتی که من خیلی از امپول میترسیدم یکم طول کشید زدن آمپول ولی زیاد درد نداشت
مامان ماهان مامان ماهان ۲ ماهگی
تجربه زایمان #پارت ششم
اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد

اتاق عمل که رسیدیم و منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتنم روی یه تخت دیگه و چون گان تنم بود همش یه قسمت تنم مشخص میشد و اونجا چون مرد هم بودن یکم حس خجالت بهم دست میداد. سون رو وصل کردن و اونچنان که میگفتن درد خاصی نداشت و بردنم یه قسمتی تا اتاق عمل حاضر بشه. اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد و دوباره دکتر بیهوشیم اومد و اسمم رو پرسید و گفتش میخوایم سوزن بیحسی بزنیم ولی باور کن دردش از درد امپول معمولی هم کمتره و فقط بشرطی که خودتو سفت نگیری و واقعا هم هیچ دردی نداشت و همینکه امپول رو زدن قشنگ حس کردم یچیزی ریختن تو نخاعم و کم کم پاهام و کمرم بیحس شدن و با کمک دکتر و پرستارا دراز کشیدم و پرده سبز جلوم وصل کردن و دستگاه فشار و خلاصه چنتا چیز دیگه بهم وصل کردن و یکی پرستار اومد پیشم و باهام حرف میزد تا حواسم از عمل پرت بشه و دقیقا یادمه ۱۱:۱۵ دقیقه پرده رو جلوم کشیدن و ۱۱:۲۷ دقیقه شکمم رو دوباره فشار دادن و من گفتم حتما میخوان ببینن بی حس شده یا نه که یهو صدای گریه بچم بلند شد😭 اون لحظه اینقدر هیجان انگیز بود که نا خودآگاه منم همراه بچم زدم زیر گریه و فقط گریه میکردم
مامان علی مامان علی ۲ ماهگی
زایمان سزارین پارت۳
و خلاصه سند رو وصل کردن بعد نیم ساعت اومدن سراغم ببرن اتاق عمل ساعت ۴ بود اومدیم بیرون با ویلچر شوهرم اینا اونجا بودن منو دیدن اومدن سراغم شوهرم گف من خودم میخوام ببرمش اتاق عمل و تا داخل اتاق عمل آورد منو بعد دیگه نذاشتن🥺 و خلاصه دکترم اونجا بود منو دید حالمو پرسید گف میترسی گفتم ن اما میترسیدم😂و خلاصه گفتن برو تخت بشین تا دکتر بی حسی بیاد و برات آمپول تزریق کنه بعد یه دقیقه دکتر اومد مرد بود خیلی مهربون بود بهم دلداری میداد اسم پسرم رو می‌پرسید بهم میگف میخوای مامان بشی و فلان گف پاهاتو دراز کن دستاتو بذار رو زانوهات و سر پایین بشین تکون نخور خودتو شل کن ی چیزی زدن ب کمرم بعد آمپول رو زد که اصلااااا درد نداشت هیچی نفهمیدم سریع دراز کشیدم پرده رو کشیدن توی ۱ دقیقه هم بی حس شدم و دکترم کارشو شروع کرد هیچی نفهمیدم که یهو دیدم صدای گریه بچم تو اتاق پیچید وای چ حسی بود🥺🥺 آوردن نشونم دادن بردن بعد تقریبا ۱۵ دقیقه هم بخیه هام طول کشید بعد بردنم ریکاوری یه ساعتم اونجا موندم که هی میگفتم زود برم بچمو ببینم
مامان حسنا مامان حسنا ۳ ماهگی
تجربه سزارین پارت 1
دکتر بهم گفت شب برو بیمارستان بستری شو فردا صبح عملت میکنم.منم رفتم بیمارستان پرونده تشکیل دادم بعد بهم لباس دادن پوشیدم و آنژیوکت رو وصل کردن یکم درد داشت مثل آزمایش خون بود دردش.
بعدش نوار قلب گرفتن ازم.گفتن از ساعت 12 شب ب بعد هیچی نخورم.صبح عمل اومدن بهم سرم وصل کردن و بعدش ک تموم شد لباس اتاق عمل رو پوشیدم بعد اومدن سوند وصل کنن ک اصلا درد نداشت حقیقتا من میترسیدم از سوند ولی هیچ دردی نداشت یکم حس چندشی بود ولی درد نداشتم.
بعدشم نشوندنم رو ویلچر بردنم اتاق عمل و دکتر اومد بی حسی رو بزنه دکتر بی‌حسی مرد بود و اینم درد زیادی نداشت از آمپول زدن هم دردش کمتر بود.بعد یه دقیقه پاهام گرم شد و دکترم اومد ک کار رو شروع کنه من حالت تهوع بهم دست داد و استفراغ کردم یذره.
یکمم نفس تنگی داشتم ک بعدش برطرف شد.حین عمل هم چندتایی آمپول از طریق آنژیوکت بهم زدن ک نفهمیدم چی بودن حین عمل هم هیچ دردی نداشتم.سر یه ربع بچه دنیا اومد و دو دور بند ناف پیچیده بود دور گردنش🥲دکتر نشونش داد بهم و بردن ک لباساش رو بپوشند. بعد پرستار آوردنش کنار صورتم و چسبوندش بهم تا عمل تموم شد بعدشم بچه رو دادن دستم گفتن بگیرش و بردنم ریکاوری.همونجا بهش شیر دادم و شیرم خیلی خیلی کم بود اونم همش مک میزد.یه 45 دقیقه ریکاوری بودم بعد بردنم بخش و بچه رو گرفتن ازم گذاشتن رو تخت خودش و دوتا ماما اومدن داخل و گذاشتم رو تخت خودم و بدنم رو با دستمال مرطوب تمیز کردن زیرم هم یه چیزی مثل تشک پلاستیکی پهن کردن و پوشک گذاشتن واسم و لباسم رو عوض کردن و رفتن.
مامان تپلی مامان تپلی روزهای ابتدایی تولد
تجربیات سزارین پارت۲.
ساعت ۸و ۲۰ دقیقه منو بردن اتاق عمل ازم نوار قلب گرفتن ویه سرم برام وصل کردن بعد بردنم اتاق مخصوص جراحی اونجا یکم استرس گرفتم ولی خودمو جمع و جور کردم.
نشستم روی تخت برام امپول بی حسی زدن واصلااااا درد نداشت انگار یه امپول دگزا زدن بعد دراز شدم .ازتون خواهش میکنم تا ۱۲ ساعت نه سرتون تکون بدید نه دستتون مخصوصا سرتون .
من خودم سرمو تکون دادم و ۴ روزه زندگیم جهنم شده از سردرد.
تا ۳ شمردم و دیگه چیزی حس نکردم .البته تکون خوردن و کشیدن بچه به بیرون رو حس میکنی اما هیچ دردی نداری‌ و بعد صدای دختر نازمو شنیدم که به دنیا اومد.
وزنش ۲۶۶۰ بود و تغییر نکرده بود ولی خدا روشکر همه چی اکی بود و نزاشتن تو دستگاه .
بعد اوردن بچه رو گذاشتن رو سینم واولین تماس پوست به پوست با بچه ایجاد شد که مهر محبتش دوبرابر تو دلم رفت.
بعد بردنم اتاق ریکاوری همه چی اکی بود ۵ دقیقه اونجا بودم و بعد پرستارا اومدن و ماساژ رحمی دادن ولی من بی حس بودم و دردی نداشتم.
بعد بردنم بخش دیگه کم کم بچه رو گذاشتن رو سینم وشیرش دادم.
مامان 👼🏻دوقلوهای معجزه🩷 مامان 👼🏻دوقلوهای معجزه🩷 ۳ ماهگی
#پارت دو…

بستری شدم دستگاه نوار قلب وصل کردن بهم خیلی استرس داشتم فشارم داشت بالا و بالاتر میرفت از استرس دکترم رسید و اومد باهام صحبت کرد من فشار نداشتم توی دوران بارداری بعد دکترم کفت اروم باشم تا استرس بدتر میکنه این اوضاع رو…میخواستن اماده‌ام کنن برای عمل لباسای اتاق عمل رو پوشیدم ازشون خواستم موقع بی حسی برام سوند وصل کنن ولی با مهربونی باهام صحبت کردن پرستارا که اصلا متوجه نشدم فقط احساس دستشویی داشتم شنلمو پوشیدمو نشستم روی ویلچر همسرم و مادرم داشتن منو میبردن سمت اتاق عمل هم ترس داشتم هم خوشحال بودم از زیر قران ک میخواستم رد بشم دیگه نتونستم بغضمو کنترل کنمو شروع کردم به گریه ….🥺
بردنم توی اتاق عمل و کمکم کردن روی تخت دراز بکشم اسم دخترامو ازم میپرسیدن خیلی واقعا مهربون بودن همشون میخاستن بیهوشم کنن ازم داستانای دوره بارداری قدیممو پرسیدن و همشون خیلی خوشحال شدن که خدا دوباره منو لایق دونست مادر شدن…🥹🩷🌸
کم کم پاهام سر شدن پرده رو کشیدن جلوم بعد ۱۰ دقیقه دختر اولمو اوردن و بعد یک دقیقه‌اش دختر دیگمو اوردن و لمس پوستی داشتیم داشتم از خوشحالی گریه میکردم دیگه کم کم نفسم سنگین شده بود نمیتونستم نفس بکشم برام اکسیژن وصل کردن و بچه هامو بردن لباس بپوشوننشون🥹🩷
من با اکسیژن بیهوش شدم و فقط میگفتم تروخدا بچه هامو نبرین میخوام با خودم برم با خودم ببیننش همه شون میخندیدن میگفتن از الان حسودی شروع کردی گفتم نه میخوام بچه هامو با خودم ببرم باهم مارو ببینن…دیگه کم کم از حال رفتم انگار مسکن داشت اونجا اول یک بار شکممو فشار دادن بعد که برده بودنم توی اتاق سه بار دیگه شکممو فشار دادن خیلی درد داشت اما من ذوق بچه هامو داشتم مهم نبود برام…🥹🫂…،،،