زایمان سزارین پارت۳
و خلاصه سند رو وصل کردن بعد نیم ساعت اومدن سراغم ببرن اتاق عمل ساعت ۴ بود اومدیم بیرون با ویلچر شوهرم اینا اونجا بودن منو دیدن اومدن سراغم شوهرم گف من خودم میخوام ببرمش اتاق عمل و تا داخل اتاق عمل آورد منو بعد دیگه نذاشتن🥺 و خلاصه دکترم اونجا بود منو دید حالمو پرسید گف میترسی گفتم ن اما میترسیدم😂و خلاصه گفتن برو تخت بشین تا دکتر بی حسی بیاد و برات آمپول تزریق کنه بعد یه دقیقه دکتر اومد مرد بود خیلی مهربون بود بهم دلداری میداد اسم پسرم رو می‌پرسید بهم میگف میخوای مامان بشی و فلان گف پاهاتو دراز کن دستاتو بذار رو زانوهات و سر پایین بشین تکون نخور خودتو شل کن ی چیزی زدن ب کمرم بعد آمپول رو زد که اصلااااا درد نداشت هیچی نفهمیدم سریع دراز کشیدم پرده رو کشیدن توی ۱ دقیقه هم بی حس شدم و دکترم کارشو شروع کرد هیچی نفهمیدم که یهو دیدم صدای گریه بچم تو اتاق پیچید وای چ حسی بود🥺🥺 آوردن نشونم دادن بردن بعد تقریبا ۱۵ دقیقه هم بخیه هام طول کشید بعد بردنم ریکاوری یه ساعتم اونجا موندم که هی میگفتم زود برم بچمو ببینم

۴ پاسخ

الهی شکر چه حس قشنگی ❤ قدمش پر خیر باشه مادر شدنت مبارک❤

قدمش بخیر
فک کنم سند از خوده اتاق عمل وحشتناک تره🤭🤭🤭

عزیزه دلم آلاها شوکر خوشحال اولدوم

سلام،خداروشکر

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان #پارت ششم
اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد

اتاق عمل که رسیدیم و منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتنم روی یه تخت دیگه و چون گان تنم بود همش یه قسمت تنم مشخص میشد و اونجا چون مرد هم بودن یکم حس خجالت بهم دست میداد. سون رو وصل کردن و اونچنان که میگفتن درد خاصی نداشت و بردنم یه قسمتی تا اتاق عمل حاضر بشه. اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد و دوباره دکتر بیهوشیم اومد و اسمم رو پرسید و گفتش میخوایم سوزن بیحسی بزنیم ولی باور کن دردش از درد امپول معمولی هم کمتره و فقط بشرطی که خودتو سفت نگیری و واقعا هم هیچ دردی نداشت و همینکه امپول رو زدن قشنگ حس کردم یچیزی ریختن تو نخاعم و کم کم پاهام و کمرم بیحس شدن و با کمک دکتر و پرستارا دراز کشیدم و پرده سبز جلوم وصل کردن و دستگاه فشار و خلاصه چنتا چیز دیگه بهم وصل کردن و یکی پرستار اومد پیشم و باهام حرف میزد تا حواسم از عمل پرت بشه و دقیقا یادمه ۱۱:۱۵ دقیقه پرده رو جلوم کشیدن و ۱۱:۲۷ دقیقه شکمم رو دوباره فشار دادن و من گفتم حتما میخوان ببینن بی حس شده یا نه که یهو صدای گریه بچم بلند شد😭 اون لحظه اینقدر هیجان انگیز بود که نا خودآگاه منم همراه بچم زدم زیر گریه و فقط گریه میکردم
مامان Hanis👼🏻🍭🍼 مامان Hanis👼🏻🍭🍼 ۳ ماهگی
ادامه🥰
زنگ زدم و گفتن نوبتت ساعت ۱۰ هست
از ۱۲ به بعد هیچی نخور حتی آب
منم تا تونستم میوه و کیک و آب خوردم😂
اون شب تا خود صبح من از استرس چشم روهم نذاشتم
صبح وسایل رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم دنبال مادرم و رفتیم بیمارستان و بهم لباس دادن و رفتم پوشیدم اومدن آنژیوکت برام وصل کردن و بعدش سوند زدن برام که فقط سوز میزنه و اصلا درد نداره،نیم ساعت رو تخت دراز کشیدم بعد اومدن گفتن آماده شو باید بری اتاق عمل اینجا بود که استرسم بدتر شد با آسانسور رفتم طبقه بالا و بردنم داخل اتاق عمل ۵ دقیقه اونجا نشستم و گفتن دکترت اومد
منو بردن تو اتاق و گفتن‌ رو تخت بشین و رفتم نشستم حدودا ۱۰ دقیقه بعد دکتر اومد و آمپول بیحسی زد به کمرم که دردش اندازه نیش پشه بود
یواش یواش پاهام گرم شد و کلا بیحس شدم و یه پرده زدن جلو صورتم و حالت تهوع گرفتم میخواستم بخوابم که نذاشتن
پرستار آمپول ضدتهوع زد تو سرم که حالم بهتر شد
و بعد از ۵ دقیقه صدای دخترم اومد
گفت دیدی هیچی نبود گفتم میشه بری ببینی شبیه من هست یا ن
که رفتم‌نگاه کرد و اومد گفت کپ خودته😂
بعد آوردنش نشونم دادنش و شیر خورد و بردنش👶🏻
بعد منو بردن ریکاوری نیم ساعت اونجا بودم
ادامه دارد....😀
مامان دلسا مامان دلسا ۲ ماهگی
#پارت دو
و نیم رفتم اتاق عمل یکم منتظر موندم ساعت ۱۱:۴۵دیقه رفتم عمل دراز کشیدم سرم زدن فشارم گرفتن بعد گفتن بلند شو کمرت امپول بزنیم بلند شدم پاهامو جفت کردم و دستامم گذاشتم رو زانوهام یکی هم سرمو پایین گرفت امپول زد اصلا نفهمیدم فقط بعد از زدن دکتر بی حسی گفت هروقت گفتم زود دراز بکش دراز کشیدم و پاهام یواش یواش گرم شدن فقط ۴ نفر تو اتاق عمل بودن همشون هم خانم پرده وصل کردن جلوم دکتر بتادین زد رو شکم و پاهام
بعدش دیگه کامل بی حس شدم چیزی نفهمیدم یکم بعد احساس کردم دلمو میخواد دربیاره اصلا درد نداشتم ولی می‌فهمیدم دکترم ب دکتر بی حسی گفت فلان امپول بزن بچه بزرگه یکم دیگه هم برش میزنم اونم یه آمپولی زد تو سرمم
یکم بعدش صدای دلسا اومد خانم خانوما ۳ کیلو ۸۰۰ بود ساعت هم ۱۲:۱۰ بعد از اینکه صورتشو پاک کردن گذاشتن رو صورتم تماس پوست با پوست شد برد واسه وزن گیری و قد و اینجور چیزا ولی همشو تو اتاق عمل کرد خودمم میدیدم
بعد از بدنیا اومدن دلسا میلرزیدم گفتن نترس از امپول بی حسیه اصلا نترس همه چی خوب بود وسط های بخیه زدن بودن دکترم گفت رحم فوق شل ، بعد بخیه زدن دکترم ازم پرسید اذیت نشدی سردرد اینا نداری گفتم ن دستتون درد نکنه عالیم 😉😊
مامان فندق مامان فندق ۶ ماهگی
تجربه زایمان پارت 2#
رفتیم بیمارستان رفتم زایشگاه برگه ای ک دکتر داده بود رو دادم ان اس تی گرفتن و گفتن بیرون منتظرباش دکترت اتاق عمله نوار رو ببینه بهت اطلاع میدیم اومدم پیش شوهرم نشستم گفت برم دنبال خواهرت گفتم هنوز معلوم نیس امروز زایمان کنم یانه شوهرم گفت حالا برم خواهرتو بیارم زایمانم نکردی برمیگردیم خلاصه پاشد رفت و ده دقیقه بعد ی خانومی گفت جواب دکترت اومده رفتم داخل زایشگاه گفت دکترت گفته امادت کنیم برا زایمان وای باورم نمیشد نشستم سوالاتشونو جواب دادم فرم پر کردم و زنگ زدم ب شوهرم ک زود خواهرمو بردار و بیا میرم اتاق عمل لباسامو عوض کردم اومدن هردو دستمو برانول زد سوند هم وصل کرد پرستار خداراشکر خوش اخلاق بود دیگه دراز کشیدم منتظر بودیم شوهرم بیاد تشکیل پرونده کنه منو ببرن اتاق عمل خلاصه بعد کلی معطلی شوهرم اومد منو با همون تختی ک تو اتاق روش دراز بودم بردن اتاق عمل داخل تو سالن منتظر موندم سرم بهم زده بودن تموم شد و بردن اتاق عمل ی خانومی اومد پرسید بیهوشی میخام یا بی حسی من بی حسی رو انتخاب کردم دکتر بی حسی اومد دکتر خوش برخوردی بود بهم گفت خودمو شل بگیرم ک اذیت نشم امپول رو ک زد تا بیام درد متوجه بشم بدنم شروع کرد داغ شدن امپول دومی رو ک داخل کمرم فرو کرد دیگه حسش نکردم نمیدونم چندتا امپول زد ولی طول کشید تا بدنم بی حس بشه
مامان مهدیار👼🏻 مامان مهدیار👼🏻 ۳ ماهگی
پارت ۲ ( تجربه سزارین)

لباس پوشیدم و دراز کشیدم تا نوبتم بشه،خلاصه برام سرم زدن و نزدیک تایم عملم اومدن سوند وصل کنن، انقد اینجا نظرات راجع به سوند ترسناک بود هی میگفتم میشه وقتی بی حسم برام بزنید، که گفتن درد نداره اصلا، منم بیخیال شدم، بعد برام زدن اصلااااا اصلااا اصلااااا درد نداشت بی اغراق، دیگه صدام کردن ویلچر اوردن، منم استرسم بیشتر شد، رفتیم فیلمبردار اومد از منو همسرم فیلم گرفت و حسمونو پرسید، بعدش با همسرم و پرستار رفتیم تا دم اتاق عمل، منم موقع خداحافظی از همسرم کلی گریه کردم،چون واقعا استرس داشتم، بعدش بردنم اتاق عمل، اونجا رفتم رو تخت، دیگه قضیه جدی شد، دکترم اومد، سه تا متخصص بیهوشی، دوتا کارشناس اتاق عمل و‌ چندتا پرستار🫠 هی گفتم توروخدا هرکاری خواستین بکنین قبلش به من بگین بدونم امادگیشو داشته باشم کمتر بترسم، بعد متخصص بیهوشی کلی باهام حرف زد و شوخی کرد کلا جو اتاق عمل عوض شد انقد خندیدیم، دیگه گفت میخوام داروی بی حسی بزنم، منم دستام یخ کرد از استرس😁 دکترم بغلم کرد کلی ، دستمو‌ گرفت باهام حرف زد، اونم امپول بی حسی موضعی کمر رو زد، چون درد امپول اصلی بیشتره، بعد که اون قسمت کمرم بی حس شد، امپول اصلی رو زد، دیگه گفتن دراز بکش، پرده رو کشیدن، دکترم گفت فاطمه اصلا نترس، ما هنوز قرار نیست شروع کنیم، ۲۰ دقیقه طول میکشه اثر کنه، فعلا میخوایم با بتادین بشوریم و اماده کنیم…
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان ᴀʀᴛᴀ👶🏻🩵 مامان ᴀʀᴛᴀ👶🏻🩵 ۴ ماهگی
تجربه سزارین
ساعت ۴ صبح رفتم بیمارستان ازمایش اینارو گرفتن اتاقمو دادن بهم عکاس دیده بودیم اومد کلیپ و عکسامونو گرفت اصلا استرس اینا نداشتم خیلی ریلکس بودم
بعدش اومدن سوندو وصل کردن بدتررررررین قسمت زایمان همین سونده ادم چندشش میشه بعد سوند اومدن بردن اتاق عمل دکتر و پرستارای اتاق عمل عالی بودن هی باهام حرف میزدن که نترسم
دکتر بیهوشی اومد امپول بی حسیو بزنه خیلی حرفه ای بود ۳ تا امپول زد من هیچی نفهمیدم بعد خیلی سریع منو خوابوندن تخت دستامو بستن پرده کشیدن یه لحظه منو خوف برداشت😐 حالم بد شد ترسیدم رگم گرفت سرم نرفت کل زمین اتاق خون شد با هزار مصیبت رگمو پیدا کردن هی باهام حرف میزدن بعد صدای ارتای من اومد بهترییییییییین حس دنیااتااااااس😩 یه لحظه نشون دادن بعد بردن تمیز کردن اوردن یه ساعت گذاشتن رو سینه ام تماس پوستی🥺
بچه رو جلوتر از من نبردن بیرون بعد یکساعت ریکاوری باهم از اتاق عمل اومدیم بیرون اومدم اتاق کم کم دردام و بی حالیام شروع شد یجوری درد داشتم ۵ ۶ ساعت که حس میکردم الاناس بمیرم😐
مامان آرتمیس💗 مامان آرتمیس💗 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان #سزارین ۳

قبلش هم پرستار بهم گفت بشین روی تخت پاهاتو دراز کن دستاتو بزار روی زانوهات و سرتو به داخل خم کن و نفس عمیق بکش بعد هم دکتر امپول رو زد، بعدش دراز کشیدم و پاهام کم کم مور مور میشد و همش میترسیدم نکنه تیغ جراحی رو بزنن و من حس کنم خیلی میترسیدم ، دستام رو بستن، پرده کشیدن رو به روم ، حقیقتا اصلا متوجه نشدم که بریدن و چطور شد فقط بعد از پنج دقیقه تقریبا صدای گریه دخترم و شنیدم اینقدر اون لحظه یه حس خاصی داشتم و فقط اشک میریختم🥹
خیلی حس خوبی بود دو سه دقیقه ای طول کشید تا اوردنش کنارم بدنش خنک بود وقتی اوردن چسپوندن به صورتم فقط بوسش میکردم و اشک میریختم خیلییی حس خوبی بود خیلی زیاد کل استرسم اون لحظه رفت ترسم رفت . بعدش بچه رو بردن بیرون پیش مامانم اینا و بخیه هارو که زدن خیلی طول کشید همونجا روی تخت یه لرزی هم افتاده بود توی بدنم و فقط میلرزیدم از سرد ، سرد افتاده بود توی بدنم ، جوری بود که تخت میلرزید، بعدشم که منو نیم ساعتی توی اتاق ریکاوری بردن تا حس پاهام بر بگرده
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۶ ماهگی
پارت دوم*

خلاصه خودش معاینه کرد گفت دو سانتی. و‌ بخاطر اینکه آمپول هپارین تازه زدی نمیشه عملت کنم الان. من ساعت ۱۱ و نیم زده بودم. گفت یکم صبر کن نوارت تموم بشه و رفت. بعد اومدن بردنم از اون اتاق بیرون. دم پرستاری، دکترم اول گفت برو تو اتاق زایمان تا صبح زود ورزشاتو انجام بده. حتی اتاق خصوصی هم گرفته بودن برام. مامانمم اونجا بود.خلاصه یکم بعد دیدم دکترم با یه پرستار دیگه دارن حرف میزنن و یه برگه که فکر کنم مال nst بود دستشون بود. یه دفعه گفت بریم اتاق عمل🤦‍♀️ منو باش تو شوک بودم بدتر شدم😂 مامانم بهم گفت بدو برو. بهتره اینه که تا صبح درد طبیعی بکشی و بعدشم نشه یه وقت. خلاصه بردنم اتاق عمل. ساعت ۳ بود. همه ی کادر اتاق عمل خواب بودن بیدارشون کرده بودن. همشون میخواستن منو جر بدن😂😂😂 ولی اونکه مال بی حسی بود خیلی خوب بود.
راستی خودم خواستم که بی حسی بشم. دکترمم قبول کرد.
خلاصه نشستم، یه آقایی گردنمو گرفت پایین گفت تکون نده، اون دکتره هم انگاری دوتا آمپول زد. سریع پاهام بی حس شد. ازم سوال کرد گفتم بله بی حسه. خلاصه کارو شروع کردن، یکم حالم بد شد، وقتی هم اون پرده ی کوفتی رو کشیدن جلوم نفسم بالا نمیومد. به یکی اون پسرا تو اتاق گفتم آقااا توروخدا اینو بکش جلوتر دارم خفه میشم.😢نمیدونم چند دقیقه شد که صدای گریه ی بچم اومد🥹🥹 وای باورم نمیشد. چون زن داداشم پارسال زایمان کرد گفت وقتی پاره کرد شکممو قلقلکم شد. منم چنین انتظاری داشتم. ولی من هیییچی نفهمیدم. برا همین صدای بچم که اومد گفتم بچه منه؟ پرستاره گفت آره دیگه.
وای باورم نمیشد🥹🥹 منتظر بودم بیارتش.
واااای قشنگترین لحظه ی زندگیم اونجا بود که پسرمو آورد و صورتشو گذاشت رو صورتم😢😢(الهی خدا نصیب هرکس که دوس داره بکنه)
مامان سیدامیرحسین مامان سیدامیرحسین ۱ ماهگی
خب خب من اومدم با تجربه زایمانم دقیقا جمعه ۲آذر شب ساعت ده نامه بستری داشتم رفتم بیمارستان میلاد بستری شدم ، بهم گفتن تو فردا عمل داری نباید چیزی بخوری منم که سر دخترم تجربه داشتم دکترم فردا دیر میاد تا ساعت ۱۲ و نیم نزدیک یک خوردم فقط بعد از اینکه اتاق رو تحویلم دادن منو بردن تا آنژوکت وصل کنن دوتا وصل کردن چون اتاق عمل بهشون گیر میداد،خلاصه شب گذشت و صبح شد اومدن بهم سروم وصل کردن گفتن دکترت یکم دیرتر میاد که اینو خودم میدونستم دیگه گذشت ساعت های ده نیم منو صدا زدن رفتم اتاق معاینه گفتن دکترت داره میاد باید بری اتاق عمل یکم استرس گرفتم اونم بخاطر سوند بود رفتم برام سوند بزارن اذیت شدم وقتی وصل کرد پاهام شروع به لرزیدن کرد طوری که نمی‌تونستم راه برم اومدم از تخت پایین رو ویلچر نشستم و منو بردن ، خواهر بزرگ نعمته آبجیم کنارم بود رفتم داخل اتاق عمل آبجیم اومد داخل گیره های سرم رو باز کرد دمپایی هارو پام کرد و بغلم کرد رفت بیرون ، خلاصه همه ریختن دورم از دکتر بیهوشی گرفته تا کادر اتاق عمل مثل پروانه دورم بودم همین بهم دلگرمی میداد کلی ازم تعریف میکردن چ خانوم سفید و نازی چقدر تو خوشگلی مامان کوچولو چون سنم کمه ،همشون بهم روحیه میدادن رفتم روی تخت عمل نشستم و دکتر بیهوشیم خانم دکتر متین هاشمی اومدن با دستیار بسیار بسیار مهربان و دلسوز آقای ابراهیمی که از خدا هرچی میخواد
بهش بده مثل پدر برام دلسوزی کرد و هوامو داشت تا آخر من بی حسی اپیدورال بودم که واقعا کار خانم هاشمی حرف نداشت دیگه خلاصه اپیدورال رو وصل کردن دراز کشیدم دکترم هنوز نیامده بود خانم هاشمی گفت نصف بی حسی رو بزن نصف دیگه رو موقع اومدن دکتر ، اولین بی حسی رو که وارد کرد حس بدی بود....