۶ پاسخ

من دخترم همینطور بود از وقتی کلاس زبان میره خیلی اجتماعی شده با بچه ها دوست میشه حرف میزنه قبلا جز خودم حتی با باباش هم حرف نمیزد

اعتماد ب نفس نداره اصلا.بهتره بیشتر باهاش حرف بزنی ببریش جلو ایینه بگو باخودت حرف بزن غصه بگو برا عروسکات و.سعی کن بهش اعتماد ب نفس بدی.وقتی باهاتون حرف میزنه هیچوقت بهش نگید چقد حرف میزنی بسع و....

دخترمنم همینطوره
نه باعمه نه دایی خاله
وهیچ کس
چن ماهی کلاس میبرم هنوزم تاثیر نذاشته
فقط موقعی ک بوسش میکنن دیگ واکنش نشون نمیده همین تنهافرقی ک کرده

نوه عموم همینطوره، ما تا بحال صداشو نشنیدیم، به نظرم با مشاور صحبت کن ببین چی میگه چون نوه عمومو خیلی ام توی جمع میبرن ولی فقط به بقیه نگاه میکنه حرف نمیزنه، حتی کلاسم ثبت نامش کردن ولی با معلم اصلا حرف نزده و معلم چیزی پرسیده جواب نداده اونام دیگه نبردنش امسالم میره کلاس اول که اگه همینطور بمونه مشکل ساز میشه

برعکس دختر من فقطططط میره پیش بقیه

سلام فقط و فقط ببرش بیرون دائمی تو جمع بچه ها
بازی
کلاس و باشگاه و... بمرور خوب میشه

سوال های مرتبط

مامان زینب وریحانه مامان زینب وریحانه ۴ سالگی
مثلا میگم این حرف نزنید سریع بهشون برمیخوره باش اصلا دیگه حرف نمی‌زنیم.بعد دختر بزرگم هرچی صداشون میکنه حرف میزنه جوابش نمیدن.میگم چرا اینجور میکنید میگن خب توگفتی حرف نزن.من دیشب میگم جای اینکه تا من زینب دعوا میکنم هی به من میگید توساکت بشو تو حرف نزن میتونید به زینب بگید مادرجون مامانت راست میگه آنقدر نیار اسباب بازی شلوغ نکن اونم خسته شده نمیتونه جمع کنه.جای اینکه وقتی زینب یخ چیزی میگه من میگم نه اون هی گریه میکنه می‌آید جلو میگید بیا خودم بهت میدم.بهش بگید مادرجون مامانت میگه نه اون بهتر میدونه توهم الکی گریه وجیغ نزن من برات کاری انجام نمیدم دودفعه گریش تحمل کنید دفعه سوم دیگه گیر نمیده.من حرف بدی میزنم؟؟؟
از اول هرچی من گفتم نه اونا گفتن بیا ما برات انجام میدیم.و یادگرفته گریه میکنه وجیغ میزنه اونام میگن فقط گریه نکن من هرکار بخای برات میکنم.دخترمم سواستفاده میکنه.براهمین وقتی اونا اینجا هستن یک لحظه آرامش نداریم زینب همش داره جیغ میزنه گریه میکنه بعد میگن تو درست نبوده تربیتت.خب یک بار فکر کنید به حرف من ببینید شاید من مادردرست میگم.تااینارو میگم میگن باش تو دوست نداری بیایم خونت نمی‌آیمتو دوست نداری بابچه هات حرف بزنیم نمیزنیم‌.شوهرنفهمم اوایل اینجور بود میومد خونه قیامت میشو زینب هی جیغ گریه داد که فلان بده فلان بکن شوهرمم میگفت باش باش فقط گریه نکن.یعنی روزایی آرزو میکردم شوهرم نیاد خونه.دیگه خودش خسته شد گفت چرا بچه اینجور میکنه گفتم تقصیر خودته خب گریه کنه داد بزنه ۲بار کارش انجام ندی میفهمه وهمین شد تموم شد.هی بهش میگم خب این داستان تعریف کن برای مامانم زبون که داری من هرچی میگم بد برداشت میکنن