۳ پاسخ

منم دیشب خواب میدیدم بی‌بی‌چک دادم مثبته 😩😐😂

نه منم باردار بودم خیلی خوابای عجیب میدیدم رفتم پیش یه سید گفت بخاطر بارداریته نگران نباش

کلا تعبیری نداره 😂

سوال های مرتبط

مامان دنیز مامان دنیز ۱۴ ماهگی
صبی خاب دیدم بچم رفته بیرون بعد دم یه پرتگاه نگهبان نشسته بود رفتم گفتم دخترم ندیدی، گف یک ساعت پیش یه بچه چهاردست و پا کنان رفت سمت دره، نگهبانه رو دادم فوش گفتم نرفتی بچه رو بگیری سمت دره نره بعد از خواب پریدم،شوهرم ظهر بلیط تهران داشت گفتم شاید برا شوهرم خواب دیدم یه صدقه گذاشتم کنار
عصری رفتم یکشنبه بازار ک کاش قلم پام میشکست هرکی بچمو چش زده
تا اومدم خونه با دنیز رفتم تو اتاق لباسامو عوض کنم
کنار در تراس رخت اویز بود لباس روش پهن بود پایین رخت اویز توری مانند هست ک لبه هاش میله زده بود دنیزو دیدم رفت سمت اون دستش گرفت ک پا شه ، منم لباسو عوض میکردم گفتم برم برش دارم تا نخورده ب میله ها گفتم تو ده ثانیه ک اتفاقی نمیوفته خاک عالم تو سرم پنج ثانیه بعد جیغ بچم رفت بالا دیدم میله رفته تو لپش اینقد گریه کرد بچم ک نگو
نشستم ب خابم فکر کردم گفتم اون نگهبان من بودم من بی عرضه بودم دیدم داره میره اون سمت اما نرفتم سمتش اینقد عصبی ام ک نمیدونم چه کنم خیلی عذاب وجدان دارم همش تقصیر منه،من کوتاهی کردم


تورو خدا دیدین بچتون داره میره یه سمت و میدونین خطرناکه اصلا درنگ نکنین مثل من کوتاهی نکنین
خدا رحم کرد نرفت تو چشمش😑😑

چیکار کنم برا زخمش؟ فقط با اب و پنبه خون رو پاک کردم چی بزنم خوب شه پوست روی صورتش رفته داخل خطرناک نباشه چه خاکی بریزم تو سرم😭 بازم میگم شکر ک تو چشمش نرفت
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۴ ماهگی
سلام دوستان خیلی دلگیر و ناراحتم چند روزه

خواستم علت ناراحتیم رو اینجا بنویسم ک هم بهم دلگرمی بدید

هم خودم کمی آروم بشم بتونم با شرایط کناربیام

ممکنه توی چند تا تاپیک همه رو بگم صرفا برا آروم شدن خودم می‌نویسم اگر دوست داشتید بخونید برامونم دعا کنید

خیلیاتون در جریان وزن نگرفتن بچم هستید و میدونید تمام آزمایش ها چکاپ ها بردمش ولی چیزی الهی شکر نشون نداده و سالمه

تنها مشکلی ک داره بچم تنگی دریچه ریوی قلبش هست

ک این مشکل نه تو بارداری مشخص شد نه بعد از تولد بچم، دقیقا توی ۴ماهگیش متوجه شدیم نگم بهتون ک اون روزا چ حال بدی داشتم چقد گریه میکردم خیلی غصه خوردم و فکرای جور و ناجور ب ذهنم میومد

خلاصه اینکه بعد از یه هفته این دکتر اون دکتر بردن همگی گفتن ک با یه بالن ساده مشکل برطرف میشه

و من هم دلخوش اینکه بچم خیلی زود با ی بالن کاملا سلامتیش رو بدست میاره

تقریبا دوماه بعد از اینکه فهمیدیم بردمش دکتر برا بالن ک نوبت گرفتیم توی بیمارستان خصوصی ک بالن بشه

نگم ک چقد سخته بچه رو گرسنه نگهداشتن اونم بچه من ک نه شیر خشک میخوره نه غذا فقط چسبیده ب سینم هست شیرمم کم با بدبختی شب رو صبح کردیم بردمش برا بالن

وای ک باهر خونگیری از بچه هزار بار میمردمو جیغ میزدم خودم بچه ضعیف بود وزن نگرفته بود گرسنه هم ک بود رگاش بد پیدا میشد با هزار جگر خونی خون رو گرفتن آمادش کردم برا بالن وقتی صدامون زد دیگه خوشحال بودم ک قراره روزهای خوبی بیاد از این به بعد

گذاشتمش رو تخت تو اتاق عمل خواستن بیهوشش کنن بچم ی جوری دنبال بغلم بود و گریه میکرد و اشک می‌ریخت ک نمیتونستم برم از اتاق عمل بیرون اما زوری بیرونم کردن گفتن نمیشه بمونی دیگه

ادامه توی تاپیک بعد