سلام خانما خوبين؟
ني ني گلا خوبن؟



نمي دونم … اما فكر ميكنم اين روزا افسردگي بعد از زايمانم برگشته باز… هرچند كه شرايط زندگيم كلا جوريه كه حالت افسردگي و عادي رو نميشه تشخيص داد…
زودعصبي ميشم.. حوضله هييييچ كاري ندارم… سريع گريه ميشم…شبا از فكر خوابم نميبره… از همه چيز و همه كس متنقرم… روي همه چي حساس شدم…از شوهرم بي زارم واقعا بي زارم… ديگه حوصله بازي كردن با حاميمم ندارم… حس ميكنم اعتماد به نفسمم اومده پايين…

حالم بده… همسرم واقعا دركم نميكنه… حرف ميزنه ها اما همه ش در حد همون حرفه… حاميمم جديدا خيلي شيطون شده حوصله ش دارم اما اندازه قبل انرژي ندارم… از طرفي زندگي تو يك ساختمان با خانوادع شوهر كه ديگه خودتون مشكلاتش ميدونيد… مادر و پدرشوهر بي چشم و رو كه فقط موقع كار و مريضي شون با ما خوب ميشن مثل الان و بعد دوباره …


خلاصه اينكه حالم خوب نيست…

روانشناس، تراپيست نمي شناسين؟ مامان هاي يزدي شما روانشناس و تراپيست خوب نميشناسين؟

۲ پاسخ

ببین بنظرم خونه رو از مادر شوهرت جدا کن برید یه جا دیگه بشینید نصف مشکلات و اعصاب خوردیت تموم میشه

روانشناس و تراپیست فقط حرف میزنه ازاسنپ دکتر اونا ک امتیاز بالایی دارن رو انتخاب کن با روانپزشک صحبت کن حالت بهتر میشه ده دیقه میتونی مشکلت رو بگی
بله تا دو سال درگیر افسردگی هستیم

سوال های مرتبط

مامان پَناه مامان پَناه ۱۵ ماهگی
پ.ن:درد و دل
این روزا هنوزم مول دوران بارداری و یکسال گذشته بشدت افسرده و خسته ام
انقد خسته و دل مرده ام این موقع شب دارم گریه میکنم
نمیدونم شاید عجیب بیاد ولی من انقد دلم برای خونه ساکت و تنها موندنم از صبح تا شب و بودنم با همسرم تنگ شده ک میخوام بمیرم
روزا میگذره من هر روز متنفر تر از دیروز میشم از خودم و از همسرم از دخترم
روزا میگذره من هر روز بیشتر از دیروز میفهمم دخترمو دوست ندارم و دلم نمخادش
ناشکری نمیکنما ولی دست خودم نیست انقد غرقم تو ناراحتی و افسردگی و شکستن قلبم که خدا میدونه
انقدر همه وجودم درد میکنه انقد چشام و بدنم درد میکنه دلم میخواد فقط جیغ بکشم انقد جیغ بکشم تا بالاخره همه چی اروم شه
حسرت روزایی ک دوتایی بودیم داره خفم میکنه
بعد این همه پیش تراپیست و دارو مصرف کردن هنوزم هیچ انرژی ندارم هیچ ذوق و شوقی برای ادامه زندگی ندارم ،
هیچوقت فکر نمیکردم قبول کردن نگه داشتن بچه اونم ب اصرار و فشار همسر و خانواده خودم همچین روزایی برام بسازه
ی جوریی از این روزا و زندگیمون متنفرم که میتونم بالا بیارم
نمیدونم شاید عجیب باشه ولی من دلم خودم و همسرم و خونه اروممونو میخواد،روزایی ک بدون دغدغه و ارومی داشت طی میشد
روزا میگذره من ی وقتایی به نبودم دخترم فکر میکنم ک اک نبود همه چی مثل قبل بود
حقیقتا دوست نداشتنشم ی جورایی بهم حس عذاب وجدان میده
نمیدونم باید چیکار کنم