۶)
و اخر کلام هم منی که تجربه دوتا دردم داشتم میگم سزارین خیلییی بهتره عملو با بیحسی انجام میدن بعدشم دردش با شیاف خیلییی خوب میشه فقط بخیها هستن که تا روز اذیت داره و سخته من روز دهم بخیهام کامل خوب شده بود و کشیدم
هر چقدم بگن که طبیعی بهتره دردش همون لحظه هستش بعدش ادم راحت میشه من میگم نه تمام دردای سزارینو رو هم جمع کنی باز درد یکساعت طبیعی نمیشه
من ۱۸ ساعت درد طبیعی کشیدم و خیلی سخت بود برام خداروشکر که سزارین شدم و طبیعی نیاوردم
طبیعی شاید برا خیلیا راحت باشه و خوش زایمان باشن اما برای من اصلا راحت نبود بالاخره هر ادمی بدن خودشو میشناسه و میدونه که از پس کدوم بر میاد فقط قبلش درست انتخاب کنید
منم اگه از اولش میرفتم سز این همه درد و سختی نمیکشیدم
1)
رسیدیم بیمارستان تا معاینم کنن و بستری شدم ساعت ۹ صبح بود رفتم داخل زایشگاه از ماما اونجا پرسیدم تا ساعت چند زایمان میکنم یکیش گفت تا فردا اما یکی دیگش گفت نه تا عصر زایمان میکنی فکر کنم دومی اونجور گفت که من استرس نگیرم یکی دوساعت بعد یه قرص اوردن گذاشتن زیر زبونم من هیچ دردی نداشتم فقط ابریزش داشتم ساعت شد نزدیکای 1 اومدن امپول فشار وصل کردن و کم کم دردای من شروع شد معاینه اولمم دهانه رحمم صفر صفر بود اصلا باز نبود
۲)
نزدیکای عصر میشد و دردای من خیلیییی زیاد شده بود هنوزم دهانه رحمم باز نشده بود . ورزش هم میکردم ولی فایده نداشت هی میگفتم بگین ماما همراهم بیاد میگفتن تا ۳ سانت نشی نمیاد اینو خودمم میدونستم ولی اون لحظه نیاز داشتم یکی پیشم باشه حتی کاری نکنه ولی پیشم باشه تنها نباشم تو اون همه درد ساعت شد ۱۲ شب و دهانه رحمم ۱سانت بود و من از درد داشتم میمردم ماما همرام اومد گفت پاشو ورزش کنیم ابگرم بگیرم برات گفتم نه نمیخاام بگو منو ببرن سزارین طبیعی نمیخام دردام واقعا زیااد بود با یک سانت هروقت درد میگرفت نفسم کم میومد
1)
۴ روز مونده به عید و من خودمو داشتم اماده میکردم برا زایمان عیدی های مامانم و مادر شوهرم رو پیش پیش بردم واسشون گفتم چون زایمان میکنم نمیتونم بیام برگشتنی مامانمم همراه خودمون اوردیم خونمون همسرم بخاطر کارش میخاست بره تهران چون روزای اخر بود میترسید میگفت تنها نباش کسی باشه پیشت بهتره من بهش میگفتم نترسا هنوز یک هفته مونده
صبح ۲۶ اسفند بود پاشدم رفتم دستشویی تا نشستم به جز ادرار انگار یه اب دیگه هم اومد شک کردم ولی گفتم نه پاشدم سرپا دستامو شستم بشورم ابه بیشتر شد اونجا فهمیدم کیسه ابم پاره شده اومدم ب مامانم گفتم سریع لباسم عوض کردیم رفتیم بیمارستان دکتر من یزدانفر بود بهم نامه طبیعی داده بود برم بیمارستان بوعلی ولی چون کیسه ابم پاره شد ترسیدم گفتم اونجا دوره تا برسیم رفتیم بیمارستان تامین که نزدیک خونمون بود.
🥲🥲🥲🥲🥲🥲منم سختی کشیدم ۵ عصر دردام شروع شد تا ۵ عصر روز بعد خیلی سخت بود بعدشم با اون وضعم ده روز دخترم بستری شد و بیمارستان موندم بعدشم کلا دکتر بودم همش نگرانم خدایا بچمو به خودت میسپارم چون زایمان سخت داشتم به سرش فشار وارد شده بود خدایا خودت کمکم کن این همه با زائو بودنم گریه کردم خودت نجاتمون بده
۵)
تو اون سه روزی من بستری بودم دخترمم زردی داشت اونم بردن بخش نوزادان بستری شد بخاطر زردیش و من با اون حالم و بخیها مدام باید میرفتم بخش نوزادان شیر میدادم و دوباره برمیگشتم بخش زنان و چقد گریه میکردم برا دخترم میرفتم تو دستگاه میدیدمش. من به کسایی که میخان زایمان کنن خدانکرده بچتون زردی داشت و بستری شد اشکالی نداره خوب میشه نترسین اصلا و گریه هم نکنین گریه برا زن تازه زائو خوب نیست منم گریه هام دست خودم نبود فکر میکردم زردی خیلیی چیز بدیه و هیچوقت خوب نمیشه😅
و بالاخره ۳ روز گذشت عید هم شد و ما ۲ فروردین مرخص شدیم اومدیم خونه
و طولانی ترین زایمانی که داشتم تموم شد. دخترک منم که ۳ روز صبر نکرد بشه بهاری و اخرش شد زمستونی عین خودم
اگه میدونستم اینجور میشه و اسفند بدنیا میاد همون میرفتم سز اختیاری بدون این همه دردسر و سختی و درد
۴)
چند دقیقه بعد صدای گریه بچه شنیدم همونجا شوک شدم 🥹 فقط پرسیدم سالمه گفتن اره لپ داغشو اوردن چسبوندن به صورتم و بردنش و ۲۷ اسفند ساعت ۷ونیم دخترم به دنیا اومد منم رفتم ریکاوری و چند دقیقه بعد لرزم گرفت نیم ساعت بعدم رفتم بخش گفتن زیر سرت چیزی نزار تا ۸ ساعت حرف نزن ۱۲ ساعتم چیزی نخور دردام هم با شیاف قابل تحمل بود فقط روز اولش با بخیهام سخت بود . بلاخره اون شب گذشتو فرداش که موقع ترخیص بود و منتظر دکتر بودیم تا بیاد .من حس کردم دستو پام یخ زدن خیلی سردم بود پتو کشیدم روم یکساعت بعد بدنم داغ شد دکتر اومد به بخیهام نگا کرد گفت خوبه مرخصی من گفتم خانم دکتر حس میکنم بدنم داغه تبمو گرفت و تب داشتم گفت مرخص نیستی تب داری هر چقد گفتم نه میخام برم خوب میشم نزاشت و گفت ۷۲ ساعت باید بستری بمونی و اون لحظه چقد بد بود گفتم نهه فردا عیده نمیخام اینجا بمونم میخام برم خونه برا اینکه منو بترسونه گفت اگه بری خونه حالت خراب بشه بیای ما قبولت نمیکنیم و من مجبورا ۳ روز بستری موندم و چقد خوب که موندم اون شب حالم خیلی بد شد تب و لرزی داشتم تا عمرم اونجور تب نکرده بودم گفتن چون کیسه ابم مدت زیادی پاره بوده بدنم میکروب کشیده و عفونت کرده
۳)
نزدیکای صبح بود تازه شدم ۲ سانت😅
و از درد هم داشتم میمردمو زنده میشدم ۱۲ ساعت درد کشیدن تازه ۲ سانت بودم ۴.۵ صبح بود مامام گفت اگه تا ساعت ۷ همینجور بمونی میبرنت سزارین و. من چقد اون لحظه خوشحالل شدم
اون چند ساعت که منتظر بودم زود بشه ۷ بیان ببرن چند سال گذشت بالاخره ساعت شد ۶ صبح و اخرین معاینه من شده بودم ۳ سانت و گفتن اماده شو یکساعت بعد میریم اتاق عمل همه دردا یادم رفت فقط میخاستم ببرنم و شر این همه درد راحت بشم ساعت ۷ رفتم اتاق عمل بیحسی رو زدن خوابیدم رو تخت دستامو بستن جلو چشامم یه پرده زدن و ۵ دقیقه بعد شروع کردن فک کنم ۲۰ دقیقه ای طول کشید عملم و من فقط داشتم دعا میخوندم حس میکردم دارن شکممو دستکاری میکنن ولی دردی نداشتم
☺️☺️☺️☺️☺️
بیمارستان کجا رفتی
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.