خلاصه که وقتی بچه دنیا اومد گریه نکرد ، چون فشار زیادی روش بود تموم بدنش قرمز بود ، اینقد پشتش زدن تا گریع کرد ، سریع هم زنگ متخصص اطفال زدن و بردنش واسه معاینه ، خدا رو شکر مشکل مداشت ولی خب به زور دنیا اومده بود و اکسیژن کم آورده بود .
از بالا تا پایین هم بخیه خوردم ، قشنگ این نخ و سوزن رو که رد میکرد ثانیه به ثانیه‌اشو حس میکردم ، هی به پرستار میگفتم بسه ، بزار باز باشه 😂🤦🏻‍♀️ بعدش میام بدوز ، بقیش باشه واسه بعد 🥴😂
به خاطر دفع پروتئین سه روز خودم بستری بودم با حالی داغون ، منه پاره بهم سند زده بودن ، هر ۲۰ دقیقه یبار هم میومدن مسوفتادن روم شکممو فشار میدادن که خونا دفع بشه .
وقتی میخواستم پاشم برم دستشویی همین که تکون میخوردم انگار یه تشت آب خالی می‌کنن روت خون ازم میریخت ، آخ آخ چقد وحشتناک و چندش بود 😑😑😑😑
پسری هم بخاطر عفونت خون ، زردی ، و اینکه هین زایمان اکسیژن کم آورده بود یکی هفته ان آی سیو بستری شد .
وقتی به دنیا اومد انداختنش بغلم و رفتن ، چون تو بخش مراقبتای ویژه بودم کسی نمیزاشتن بیاد ، منم که نمیتونستم شیرش بدم بچه هم آروم بود کنارم ، یکی روز شیر نخورد زردی گرفت ، خدا رو شکر قندش نیوقتاد 🥴🥴

۱ پاسخ

الهی ،زایمان منم ی جورایی شبیه تو بود من سزارینی بودم ولی وقتی بچمو قایمکی بردن بستری مردمو زنده شدم بعدم زردی و...
الهی همه بچه ها سالم و تندرست باشن و هیچ هیچ مشگلی نداشته باشن ک مامانا و باباها دق میکنن

سوال های مرتبط

مامان امیر مامان امیر ۶ ماهگی
پارت سوم:
خانوم ریاحی خیلی مهربون و صبور ورزشها رو کمکم کرد انجام بدم تو حموم آب ولرم گرفت رو کمرم ماساژم داد دید من هیچی نخوردم جون ندارم رفت به همسرم گفت زیراندازو دمپایی و خوراکی بگیر که گرفت و آورد یه یک میلیون شد دیگه یه خانومی اومد ساعتهای ۱۰ونیم بازه بود زد کیسه آبو پاره کرد و بعدش معاینه کرد شده بودم ۷سانت باز دوباره دردا می‌گرفت ول میکرد تا یک ساعت بعدش شدم ده سانت همشون خوشحال شدن انگارقراره اونا بزان😆
باز رفتم دستشویی یهو‌ گفت پاشو سرشو دارم میبینم برو رو تخت
سریع رفتم روتخت و گفت زور بزن زوربزن ولی نمی اومد سرش میومد باز من زورم تموم میشد رفت برام ماسک بی دردی آورد فقط حین درد میزاشت رو دهنم کامل میپوشوند ومیگفت زور بزن کل دردهای اصلیم ۳ساعت بود
دردی که واقعا دیگه خیلی تحمل میخواست یک ساعت بود خلاصه تو اتاق یه ده دوازده نفری بودن بالا سرم گلاب به روتون من چون هیچی نخورده بودم هم اسهال هم استفراغ شده بودم کل تخت کل زمین خیلی خیلی کثیف شده بود ولی با این حال اصلا براشون مهم نبود و فقط به من توجه میکردن و می‌گفتن زور بزن یهو داد زد سرش کامل اومد یه زور محکم بزن از اول تا آخر ماماهمراه دستمو محکم گرفته بود یه دانشجوها هم اون یکی دستمو
خلاصه فشار آوردن رو شکممو بچه اومد بیرون ساعت۱۳:۵۰دقیقه ۳۹هفته و یک روز ۱۹ اردیبهشت با وزن۲۹۰۰قد۴۳ دورسر ۳۳سریع همشو چک کردن و گذاشتنش بغلم خیلی حس خوبی بود و توی همین حین ۳نفر بخیه زدن یکی اصلی بود که داشت یاد دونفردیگه میداد درد میومد اما دیگه بچه بغلم بود قابل تحمل بود ۳۰تابخیه
بیاید اخرشو بگم...
مامان آوینا مامان آوینا ۱۲ ماهگی
امروز بچه رو بردم دکتر چن روز میشه به کم سرفه میکرد یه کم گرم بود بدنش تب نداشت سه روز بود شیر نمی‌خورد اگرم میخورد همشو بالا میآورد خس خس میکرد و بینیش کیپ شده در صورتیکه خالی بود هر چی اسپری زدم با پوار کشیدم هیچی در نیومد ،خیلی شدید سرش رو اینور اونور می‌کنه و دست میزنه به صورت اینقدر که صورتش قرمز شده بود چشمش بار آورده بود هر دقیقه پاک میکنم دوباره میاد امروز زرد رنگ شده بود و حالا کشدار بود کلا در عرض سه روز لپ های بچه آب شد ،بردم دکتر معاینه کرد گفت تا سه ماهگی شیر مادر هم میخورد از سه ماه و نیم دیگه نخورد که نخورد اون یه ذره هم که میومد قطع شد ولی خدایی منم هیچی نمی‌خوردم اصلن اشتها. نداشتم کارا زیاد بود بچه ها مریض شده بودن بالاخره شیر قطع شد ،ادرارش خیلی بو میده دکتر گفت بهش یه کم آب بده عرق زید می‌کنه آب بدنش کم شده رفلاکس پنهان داره پدی لاکت داد روزی دو بار داد با کتوتیبفن اگه بعد یه هفته خوب نشد باید شیر خشک ha بخوره مخصوص حساسیت
مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
حدودا ساعت ۳ بود که دکترم اومد خدماتی اتاق عمل برام ویلچر آورد و با دکتر ۳ تایی رفتیم اتاق عمل
کمکم کردن رو تخت دراز کشیدم بعد نشستم که بی حسی رو تزریق کنن و از همون اول برای اینکه حالم بد نشه ماسک اکسیژن گذاشتن و متخصص بیهوشی باهام حرف زد گفت سردرد حالت تهوع و تنگی نفس طبیعیه و اصلا نترس و اینکه سرت رو تکون نده که بعدش سردرد نگیری
من همش منتطر بود که صدای گریه پسرم رو بشنوم ولی یه دفعه از گوشه چشم دیدم پرستار یه جسم کوچولو که کمی کبود شده رو برد سمت میز مخصوص که دکتر اطفال وایستاده بود
همیشه تصوری که داشتم این بود که با اولین صدای گریه اش منم گریه کنم ولی با گریه نکردنش ترسیدم
اینجوری بود که پسرم ساعت ۳:25دقیقه دنیا اومد بعدش کم کم دیدم یه صدای خیلی ضعیف ناله مانند میاد پسرم و آوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم و سریع بردنش
حدودا نزدیکای ۴ بود بردنم ریکاوری و تو ریکاوری پسرم رو آوردن که شیر بخوره ولی سینه رو نگرفت و ناله می‌کرد سریع بردنش
مامان دخی فرفری مامان دخی فرفری ۶ ماهگی
مامان ߊ‌ܝ‌یߊ مامان ߊ‌ܝ‌یߊ ۵ ماهگی
تو این 19سالی که از خدا عمر گرفتم همیشه عاشق بچه بودم و هرکسی از بچه داری و نوزاد مینالید ناراحت میشدم فکر میکردم اونا یا خیلی تنبلن تو بچه داری یا بیحوصله ان
همیشه بچه همسایه ها وفامیل خونه مابودن حکم پرستار رو براشون داشتم
بچه خودمم که به دنیا اومد وقتی وهل روز اول که بیقراری میکرد و بیخوابی میکشیدم همیشه از خدا میخاستم که صبرم رو زیادترکنه و توان بیشتری بهم بده
تا اینکه این ماه مزخرف رسید ار اول تا همین الان یه جوری درکیرم با آریا
اخر شهریور که رفتیم عروسی و بعد خونه مامانم این بچه از شب عروسی شیرخوردنش کم شد در حد روزی حد سیسی وقتی هم که اومدیم خونه تا یه هفته به سختی میخوابید همین منوال گذشت تا یکی دوهفته دبدم بچه روز به روز حجم شیرخوردنش داره کمترمیشه وادرارش دیگه غلیظ به هزار دعوا وسختی بردمش دکتر ودیدم ای وای بچه عفونت گرفته اولش چهار روز بستری شد و مرخص شد ولی شیرخوردنش درست نشد اومدیم خونه و فردا شبش مدفوع خونی داشت دوباره با هول و ولا برو بیمارستان ودوباره پنج روز بستری
الان یه هفته مرخص شده تا دیروز اسهال خونی امروز با یوبس و الکی زور میزنه
الان هم که شیرخوردنش درست شده یکی دوساعت پیش سه بار شیر صاف بالا اورده
و میتونم بگم دست تک تک مادرهاییررو که چند قلو دارن بچه شیر به شیر دارن بچه رفلاکسی کولیکی خلاصه همه مادرها رو میبوسم
این دوماه بدترین روزای زندگیم بود مخصوصا باحرف های دیگران که نمیزاشتن بچه رو ببرم دکتر هی میگفتن باهمون قطره چکون به زوربهش بده
مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
نشستم تا اینکه ساعت ۱ گذشته بود که نوبتم شد
رفتم داخل و پرونده و نشون دادم و nst هم نشون دادم و گفتم حدودا ۵ ۶ روزیه درد دارم و ۳۵ هفته و ۱ روزمه گفت برو بخواب معاینه کنم همونجا یه لحظه ترسیدم و اصلا انتظار معاینه نداشتم
خوابیدم و معاینه کرد جمله ای که گفت انگار آب سرد ریختن رو سرم
گفت ۳ سانت بازی که
من واقعا کپ کرده بودم
زنگ زد بلوک زایمان و گفت همچین موردی رو میفرستم بالا و معاینه اش کردم مجدد معاینه نکنید و به دکترش زنگ بزنید بیاید
از اتاق دکتر با سر درگمی اومدم بیرون و زنگ زدم همسرم گفت اینجوریه گفت من مرخصی میگیرم میام ولی تا ۱یکی دو ساعت طول میکشه که بهت برسم گفتم زنگ بزن هم به مامانت بگو هم به مامانم
رفتم مجدد بلوک زایمان پرونده ام رو دادم و اونا هم به دکترم زنگ زدن دکترمم گفت که بستری کنید منم خودمو تا یکی دو ساعت دیگه میرسونم
گفتن باید کارای بستری انجام بشه و چون همراه نداشتم خودم رفتم کارای بستری رو کردم خودشون سریع با دکتر اطفال هماهنگ کردن که تو اتاق عمل حضور داشته باشه و وقتی بچه به دنیا میاد معاینه کنه تو اون شرایط انتخاب من اصلا اون بیمارستان نبود ولی گفت قسمت اینجور رقم خورد
کارای بستری رو انجام دادم و رفتم صندوق که همون موقع مادر و پدر همسرم رسیدن
بعد انجام کارا ۳ تایی رفتیم بلوک زایمان وسایلمو دادم مادرشوهرم و خودم رفتم لباس مخصوص پوشیدم رو تخت خوابیدم تا بیان انژیوکت و سوند بزنند که همون موقع مامانمم اومد دیگه با خواهش اومد داخل و همدیگه رو دیدم و سریع رفت ولی قبل عمل نتونستم همسرم رو ببینم
مامان مهراد👶🏻❤️ مامان مهراد👶🏻❤️ ۱۴ ماهگی
تجربه سزارین من ۲

خیلی استرس داشتم بهم گفتن همین الان باید عمل بشی دست و پامو گم کرده بودم .به مامانم گفتن شما برو بخش حسابداری کاراش رو انجام بده .سریع به همسرم زنگ زدم گفتم پاشو بیا بیمارستان من باید عمل بشم.خلاصه لباسای اتاق عمل رو تنم کردم و رو تخت دراز کشیدم اومدن سوند رو وصل کردن اولش فکر کردم قراره چه اتفاق ترسناکی بیفته ولی همین که از بالا سرم رفتن اونور گفتم تموم شد گفتن اره وصل کردیم گفتم چقد راحت بود اصلا درد نداشت.آنژیکت هم وصل کردن اون هم اصلا درد نداشت.یه نیم ساعتی رو تخت دراز کشیده بودم تا بالاخره دکترم اومد و بردنم توی اتاق عمل اولش که وارد شدم به شدت سردم بود بدنم از استرس یخ زده بود البته اتاق عملم خنک بود و من شدیدا داشتم میلرزیدم .بهم گفتن تا آمپول بی حسی رو به کمرت زدیم سریع بخواب.امپول رو زدن کل بدنم گرم شد و همه استرسام رفت .توی مدت عمل خود پرسنل داشتن با هم حرف میزدن و همه چی عادی بود.ذره ای درد احساس نکردم همه چیز عالی بود اصلا باورم نمیشد انقد همه چیز داره راحت انجام میشه.حدودا یه ربع بیسست دقیقه بعد صدای گریه مهراد رو شنیدم اوردنش کنارم خیلی حس خوبی بود انگار دنیا رو بهم دادن🥹 بعدم بردنش و تمیزش کردن و بعد هم دکتر رفت و یکی از پرستارا شکمم رو بخیه زد و بردنم توی اتاق ریکاوری.یه دو ساعتی هم توی ریکاوری بودم و بالای سرم هیتر روشن بود که سردم نشه همه چیز عالی بود.بعدم بردنم تو بخش کم کم بی حسیم رفت و واسم پمپ درد و آمپول و مسکن و … استفاده کردن و درد فوق العاده قابل تحملی داشتم.اولین بلند شدنم هم اصلا چیز عجیب و ترسناکی نبود فقط خیلی احساس سنگینی میکردم همین.و بعد دو روز هم مرخص شدم .البته ناگفته نماند که دکترم خیلی خوب بود و بیمارستان خصوصی رفتم.