من امروز بنظرم هم مامان خوبی بودم واسه پسرم
هم دختر خوبی برای خودم!😅
چرا?
کلی با پسرکم بازی کردیم و حسابی خندید جوری که به خودم گفتم بنظرم اوقات خوشی رو براش ساختم!
الانم که خوابوندمش به همسرم سپردم حواسش باشه بهش و همینطور که خونه رو جمع و جور میکردم صورتمو اسکراب کردم و ماسک گذاشتم و خلاصه یه حالی به پوستم دادم👌🥰
عصاره قلم ها رو هم گرفتم و فریز کردم
و ازونجایی که یک عدد معتاد به کافیین هستم تیر خلاصی رو با یه ایس لته زدم و امروزمو ساختم🥤🍪

البته قسمتای تاریکم داشتیما
مثلا این روزا بشدددت بهانه گیر شده و فقط بغل میخواد👀
صبحانه یه دستی براش فرنچ تست درست کردم و دریغ از یه گاز😕
میدونم بخاطر دندونشه🦷
پس فقط سعی میکنم درکش کنم و باهاش کنار بیام اگرچه بسیااار سخته😩

اگه بخوام از قسمتای تاریک بیشتر بگم واقعا حال خودمم میگیره
پس فقط به گل و بلبلش بسنده میکنم🦜 🌸

دوس دارم هرکاری بکنم که بچه جون فقط بخنده
اخه خنده هاش یه جون به جونام اضافه میکنه (:

تصویر
۷ پاسخ

دقیقا مثل دختر من

چقدر عالی همیشه در انرژی باشید 😊😊

دقیقا پسر منم همینه نه لب به غذا میزنه همشم دوست داره بغلم باشه
قبلا خیلی از ساعات روز بازی مستقل انجام میداد اما این چند روز برعکس شده😣

آفرین مامان پرانرژی😍

نازنین جون چیکار میکنی ک میخنده؟
بگو مام یاد بگیریم

وای بچه منم لب ب غذا نمیزنه بخاطر دندونهاش

ای جانم دقیقا خنده هاشون روزه ادمو میسازه
امروز مام نسبتا خوب بود بعدازظهری هم رفتیم حرم تازه رسیدیم خونه 😲😁بچم که بیهوش شد منم ی لیوان چای بخورم برم لالا ☕️😴
چون از صب همجارو تمیز کردم هیچ کاری ندارم 💃

سوال های مرتبط

مامان نور قلبم مامان نور قلبم ۱۱ ماهگی
بعد از دنیا اومدن بچم افسردگی گرفتم و همینجوری احساس ناکافی بودن میکنم تا پنج شیش ماهگیش اینقدر داغون بودم که خونم همیشه شلوغ بود سینک پر از ظرف همه جا بهم ریخته بچمو دوس نداشتم فقط از روی مسئولیت بهش رسیدگی میکردم
خانواده خودم و همسرم باعث بیشتر شدن افسردگیم میشدن
خیلی تلاش کردم روی خودم کار کردم یکم بهتر شدم و هربار تا کمی حس خوب ساختم برای خودم یکی پیداش شد تر زد توش
تازه چند وقته سعی میکنم روتین داشته باشم برای خونه زندگیم برای بچم
امروز با یه نفر تلفنی حرف زدم و اون شخص چهل دقیقه تمام بهم انرژی منفی منتقل کرد
الان آشپزخونه ترکیده و دام نمیخواد حتی نگاهش کنم از وقتی شوهرم از سرکار اومده سه بار گریه کردم یه شام سرسری براش حاضر کردم بنده خدا همش سعی میکنه آرومم کنه فکر میکنه بخاطر اینکه حس میکنم مادر خوبی نیستم گریه میکنم حتی به ذهنش هم نمی‌رسه کسی که باهاش حرف زدم منو به این روز انداخته حرفاش همش داره توی سرم میچرخه هی با خودم فکر میکنم آیا همیشه اخلاقش این جوری بوده و درباره من اینطوری فکر میکرده


فقط دعا میکنم ای کاش هیچ مادری زودتر از بچش از دنیا نره
مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
من امروز روز خیلی مفیدی داشتم
به همه کارام رسیدم و صب ک پسرم خوابید حتی شامم اماده کردم چیزاشو ک راحت باشم. ظرف و لباس و همه رو هم شستم
خونه رو جارو زدم مرتب کردم پسرمو بردم حمام کلی هم باهاش بازی کردم و توی تایم چرت عصرانش حتی کتابم خوندم
انقد راضی بودم از خودم که گفتم هرجوریه باید جمع و جور کنم که فردا هم بتونم مث امروز باشم و برای خودم وقت داشته باشم. کارای ناهار فردا رو کردم و برنجمم خیس کردم و گفتم ایرمان بخوابه میخوام بشینم کتابمو تموم کنم چایی بخورم و چیزایی که توی کتابه یاد گرفتمو بیام اینجا برای شما هم بگم
اما...
این وروجکا کلا غیر قابل پیش بینین و امشب نمیدونم چراااا
برای خوابیدنش به قدری اذیت کرد که خدا میدونه
و بنده همین نیم ساعت پیش فقط داشتم گریه میکردم
حس میکردم هیچکس نمیتونه حال الانمو درک کنه
درضمن سردردم گرفتم
و دیگه اینکه به جای کتاب و چایی هم قرص مسکن خوردم

اینارو گفتم که بدونید برنامه ریزی با بچه خیلی سخته
و اگه هیچی رو روال پیش نمیره به خودتون خورده نگیرید
نباید همیشه از خودمون انتظار نظم داشته باشیم
و درنهایت
بنظرم کلا زندگی به دو قسمت تقسیم میشه
قبل از بچه دار شدن
بعد از بچه دار شدن
!!!
و منی که امشب عمیقا دلم واسه اون قسمت اول تنگ شد...

(: