۱۲ پاسخ

اصلا نترس گلم من هم شکم درد شدید دارم و دیروز بیمارستان بستری بودم میفهمم چی میگی عزیزم دوری از بچه رو
هیچ نگران نباش سالم و سلامت میری خونه

وای خدانکنه این چه حرفیه انشاءالله صحیح سالم بیای ازاتاق عمل پسرکوچولوت بغل کنی

به امید خدا عملت سبمه و زودی گل پسرتو میارن پیشت
ناامیدی کارشیطونه
برات خیلی دعا میکنم

عزیزم انشاءالله عمل خیلی خوبی داشته باشی استرس نگیر خدا بزرگه انشاءالله خیر باشه

الهی بگردم برات دعاکردم ؛نگران نباش چیزی نیس عمه منم بعدزایمان عمل کرد.خوب شدقربونت برم

عزیزم نگران نباش ایشالا زود میری پیش کوچولوت🌹
این یه حس مادرانه هست همه همینیم بهش فکر نکن اذیت میشی

آپاندیس یه عمل ساده هست نگران نباش انشالله سایت بالا سر بچت باشه همیشه

عزیزم چیزی نیست نگران باش ایشالله میری به امید خدا انجام میدی برمیگردی چیزی نیست.

اللهمَ صَل الاٰ محمّد و آلِ محمّد
برو با خیال راحت ان شاالله که خیره
صحیح و سالم برمیگردی و پسر کوچولوتو بغل می‌گیری🥹🌈

عزیزم نگران نباش صبحونه سلامت برمیگردی پسرتون بغل میکنی راحت بخواب

الهی فدات انشالله زود خوب بشی این حسو منم همیشه دارم نگران نباش طبیعیه

ان شاء الله همه چی خوب پیش میره

سوال های مرتبط

مامان نادیا و یاسین مامان نادیا و یاسین ۲ ماهگی
به نظرتون اینهمه بدبیاری عادیه؟
بارداری سختی داشتم گفتم زایمان میکنم دیگه راحت میشم
زایمان کردم رفتوامد خونمون زیاد بود وتخت خوابمو تو پزیرایی اورده بودیم بعد ده روز که رفتو امدا تموم شد تختو برداشتیم ببریم اتاق خواب روی پاتختی که گل گذاشته بودم یه سنجاق قفلی پیدا کردم که باز بود خیلی سنجاق عجیبی بود یه جوری بود من تا حالا همچین سنجاقی ندیده بودم به دعا گرفتن اعتقادی نداشیم شوهرم سنجاقو انداخت رفت من میترسیدم دعا بگیرن ولی گفتم ولش ما که زندگیمون خوبه
چند روز بعدش من معده درد خیلی شدید گرفتم خیلی شدید که چند ساعت کشید و اصلا غیر قابل تحمل بود باز چند روز بعد همون معده درد اومد رفتیم دکتر سونو دادیم گفت سنگ صفرا داری باید زود تر عمل بشی منی که فقط ۲۶ روز بود سزارین شده بودم بازم عمل شدم خیلی از عمل میترسیدم برام سخت بود با یه بچه ۲۶ روزه که شیر خودمو میخورد بعد عمل چند روز کشید شیرم دوباره بیاد و من کلی گریه و دعا میکردم و خدارو التماس که بیاد یه هفته نشده بود از عمل صفرا که بازم همون معده درد اومد و من کسی خونه نبود تنهایی مردمو زنده شدم با اون درد
انگار این درد از صفرا نیست چون صفرا رو که برداشتیم رفتم دکتر داخلی یه مشت دارو داده ولی فک نکنم فایده کنن این درد خود به خود میاد و میره دردش در حد زایمان طبیعی هست بخدا
دختر بزرگم سرما خورد من از اون گرفتم الانم بچه کوچیکم از من گرفته وضعش خیلی بده همش سرفه خس خس میکنه نمیتونه نفس بکشه طفلی از ساعت ۷ نتونسته بخابه نفسش در نمیاد فقط ۳۷ روزشه خیلی خستم شاید اینا برا شما با تعریفای من چیزی نباشه ولی من همش کارم شده گریه از اون روز که سنجاق رو پیدا کردیم من یه بار نخندیدم همش مشکل پشت مشکل
مامان نخود🩵 مامان نخود🩵 ۱ ماهگی
سلام دوستان
از زایمانم اومدم بگم ((پارت یک))
۱۹ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۵:۳۰ صبح رفتم بیمارستان که بستری بشم چون ۴۰هفته و ۲ روز بودم ولی دهانه رحمم هنوز باز نشده بود دکتر گفته بود که دیگه برم بستری بشم اینم بگم دو روز قبل باز اومدم بیمارستان چون درد کشاله ران داشتم دل درد و کمر درد اینا روز دوم که رفتم ترشح خونی داشتم ولی گفتن بخاطر معاینه بوده و بستری نکردن دیگ قرار بر این شد که حتما ۱۹ مهر بستری شم دیگ لباسامو عوض کردم و رفتم اتاق LDR اونجا معاینه کردن دهانه رحمم گفتن نیم سانت واسم سرم اینا زدن یه آمپول زدن داخلش که فک میکنم کمک میکرد دردا شروع شه دیگه ماما یه سری ورزش‌ها بهم داد معاینه تحریکی کردن دائم وضعیت بچه چک میکردن nstمیگرفتن دیگ دردام بیشتر شده بود تا دو سانت مثل درد پریودی بود قابل تحمل بود برام دیگ دردا بیشتر بیشتر شد ساعت یازده ظهر اینجوریا به سه سانت رسیده بودم کیسه ابم پاره کردن دیگه رفتم جکوزی خیلی خیلی کمک بود دردامو آروم میکرد دو تا یکساعت ونیم از جکوزی استفاده کردم گفته بودم برام اپیدورال استفاده کنن
مامان تو دلی مامان تو دلی ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی۳
ساعت دیگه ۸شده بود و همسرم و مادرش پر استرس بودن و هی میگفتن بریم بیمارستان اما من با خودم فکر میکردم که باید بیشتر به خودم فشار بیارم ممکنه هنوز سه سانت هم نشده باشم واسه همین هی باهاشون سرو کله میزدم اون وسط که باید صبر کنیم 😅 اما دردام عمیق و شدید بود ولی من نمی خواستم باور کنم که شاید واقعا تو فشارم همچنان داشتم تحمل میکردم تا ساعت شد ۹شب
دیگه نمیتونستم خانواده رو کنترل کنم کلافه شدم از بس که استرس میدادن
از اونجایی که شام نتونستم بخورم یه زعفرون عسل خوردم که قندم نیفته و راهی بیمارستان شدیم
دیگه واقعا تحمل برام سخت شده بود جوری که تو ماشین داشتم میپیچیدم به خودم که صدام در نیاد انقباضا شدید و شدید تر شده بود
رسیدیم بیمارستان و دیگه نمیتونستم راه برم با ویلچر منو بردن زایشگاه
تقریبا ۵ دقیقه منتظر موندم تا ماما خودشو برسونه
زایشگاه خلوت خلوت بود 😆 خودم بودمو خودم فقط یه خانومی بود که میخواست بره سزارین که یه جوری نگام میگرد اون لحظه برام جای تعجب داشت 🤔 بعدا مادر شوهرم میگفت که همون خانمومو داشتن میبردن اتاق عمل به مادرشوهرم میگفت این دختره از درد به خودش میپیچه چرا صداش در نمیاد پس ؟!🥲……..