۱۴ پاسخ

هردو ببر یا هیچکدومو نبر

کاش منم یکی رو داشتم پسرم میزاشتم پیشش برم بیرون یا مهمونی ولی بنظرم هر دوتارو بزار پیش مامانت ک کم کم عادت کنن بدون تو بمونن پیش مامانت

عزیزم اون بچه الان از مهمونی رفتن ک چیزی نمیفهمه فقط اذیت میشه من همیشه یکی از قلارو ب نوبت میبزم مهمونی

من بعضی اوقات نوبتی میبرم بیرون،،یا گاهی نمیبرم،،

عزیزم ببر که عادت کنی نمیشه که نبری

دوتاشون رو بزار پیش مامانت هیچی نمیفهمی از مهمونی

دوتا ببر یا هیچکدومو نبر من ک با ی بچه هیچ جا نرفتم تاحالا مگر اینکه پیش همسرم باشه مثلا هیت اونم

خب دوتاشون رو پیش مامان گلت بزار، اگه براشون سخت نمیشه، یا یه قل پیش شما و یه قل پیش باباشون باشه.
یا هردوقل دست باباشون یا مادرتون باشه، آخر مهمونی بیارشون.

جفتشونو نبر.فرق نزار.تو ذهن بچه میمونه

ب نظر من دوتاشو ببر.شاید اگه یکیشو ببری راحت تر باشی ولی فکر و خیال اون یکی نمیذاره اصلا بهت خوش بگذره...یکم خوراکی و اسباب بازی کوچولو بردار سرگرمشون کن...بعد هم اگه عصر میخای بری حسابی از صب باهاشون بازی کن ک خسته بشن بیشتر بخوابن اونجا

من ماخ پیش با جفتشون رفتم مهمونی هزیزم...سخت گذشت اما تجربه خوبی یود
مسافرتم رفتم باهاسون
فقطططط کریر رو ببر که بذاری توش خیلی کمکه

منم تا حالا نتونستم یکیشو ببرم یکیو نبرم

منم نظرم یا ۲تا ببر یا هیچکدام نبر

علاوه بر همه اینها ممکنه اگر دوتاشون رو ببری نه تنها ب شما خوش نگذره صاحب خونه هم اذیت بشه، درست ترین کار اینه که یکیشون رو ببری حداقل عزیزم❤️

سوال های مرتبط

مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
مامانا توروخدا بیاید بگید این حسای من طبیعیه? من این روزا پر از تناقضم
من هشت ماه منتظر بودم خدا بهمون بچه بده خیییلی دوس داشتم ولی واقعا تصور دقیقی نداشتم که سختیاش چجوریه. الانم خیلی خوشحالم اما خیلیم سخته. این هفت ماه واااقعا دهنم سرویس شد جسمی و روحی. گاهی به خودم میگم الکی ارامشتو خراب کردی نمیتونم یه خواب کامل برم یه غذا با خیال راحت بخورم. یه مسافرت بدون برنامه ارزوم شده. از طرفی بشدددت عاشقشم و حتی یک ساعت نمیتونم از خودم دورش کنم نمیدونم چه حسیه
الان مامانم اینا میخوان برن مسافرت اما ما واقعا جرات نداریم بریم چون دو ماه پیش رفتیم مسافرت قشنگ پشیمون شدیم با بچه نمیشه
من خییلی تلاش میکنم خودمو محدود نکنم بابچم میرم با کالسکه پیاده روی و هرجا بشه. با دوستام قرار میزارم سعی میکنم با وجود بچه از جامعه طرد نشم
اما کلا خیلیم خستم
یه روزایی همه چیز خوبه میگم چه خوبه مامان شدم یه روزایی حس میکنم دارم دیوونه میشم وسط این همه چیز
دیروز دوستم خونمون بود یه دیقه نتونستم بشینم کنارش انقد بچم غر زد بعدم دوستم رفتبازار منم نتونستم باهاش برم به خودم گفتم الان میتونستم با دوستم برم بیرون ولی من دیگه واقعا هیچ برنامه ای دست خودم نیس
ینی روزی میرسه که بگم چقد خوب کردم بچه دار شدم? دلم یه مسافرت با ماشین میخواد که بزنیم به دل جاده با همسرم ولی همش در حد رویاست با بچه
هیچکس هم درک نمیکنه همش میگن چقد حساسی چقد سخت میگیری همه مادر میشن ما پنج تا بزرگ کردیم و... این حرفا بدترم میکنه😓
حس میکنم یه جایی از زمان گیر کردم نه راه پس دارم نه راه پیش
انقد دوسش دارم نمیتونم یک لحظه به زندگی بدون بچم فکر بکنم و انقدرم یه روزایی خسته و پشیمونم نمیدونم چیکار کنم
ناشکری نمیکنم فقط بی نهایت خستم....