مامانا توروخدا بیاید بگید این حسای من طبیعیه? من این روزا پر از تناقضم
من هشت ماه منتظر بودم خدا بهمون بچه بده خیییلی دوس داشتم ولی واقعا تصور دقیقی نداشتم که سختیاش چجوریه. الانم خیلی خوشحالم اما خیلیم سخته. این هفت ماه واااقعا دهنم سرویس شد جسمی و روحی. گاهی به خودم میگم الکی ارامشتو خراب کردی نمیتونم یه خواب کامل برم یه غذا با خیال راحت بخورم. یه مسافرت بدون برنامه ارزوم شده. از طرفی بشدددت عاشقشم و حتی یک ساعت نمیتونم از خودم دورش کنم نمیدونم چه حسیه
الان مامانم اینا میخوان برن مسافرت اما ما واقعا جرات نداریم بریم چون دو ماه پیش رفتیم مسافرت قشنگ پشیمون شدیم با بچه نمیشه
من خییلی تلاش میکنم خودمو محدود نکنم بابچم میرم با کالسکه پیاده روی و هرجا بشه. با دوستام قرار میزارم سعی میکنم با وجود بچه از جامعه طرد نشم
اما کلا خیلیم خستم
یه روزایی همه چیز خوبه میگم چه خوبه مامان شدم یه روزایی حس میکنم دارم دیوونه میشم وسط این همه چیز
دیروز دوستم خونمون بود یه دیقه نتونستم بشینم کنارش انقد بچم غر زد بعدم دوستم رفتبازار منم نتونستم باهاش برم به خودم گفتم الان میتونستم با دوستم برم بیرون ولی من دیگه واقعا هیچ برنامه ای دست خودم نیس
ینی روزی میرسه که بگم چقد خوب کردم بچه دار شدم? دلم یه مسافرت با ماشین میخواد که بزنیم به دل جاده با همسرم ولی همش در حد رویاست با بچه
هیچکس هم درک نمیکنه همش میگن چقد حساسی چقد سخت میگیری همه مادر میشن ما پنج تا بزرگ کردیم و... این حرفا بدترم میکنه😓
حس میکنم یه جایی از زمان گیر کردم نه راه پس دارم نه راه پیش
انقد دوسش دارم نمیتونم یک لحظه به زندگی بدون بچم فکر بکنم و انقدرم یه روزایی خسته و پشیمونم نمیدونم چیکار کنم
ناشکری نمیکنم فقط بی نهایت خستم....

۱۶ پاسخ

همه دقیقا همین احساسات رو دارن ، تناقض هم نیست ، تا دنیا بوده دو احساس متضاد با هم بوده .

دقیقاااااا حرف دل منو زدی
یه روز انقدرررررر خسته جسمی و روحی بودم که به همسرم گفتم تو خواستی خودتم بزرگش کن دور منم نیاین
ولی همش ده دقیقه بود خودم از حرفم پشیمون شدم
از اون روز همش بهش میگم معجزه الهی
وقتی خسته میشم ( چون همش آویزونمه،طوری که فکر میکنم قوز زدم😢) آهنگ شاد می‌زارم واسش می‌رقصم اونم کلی ذوق می‌کنه😍
وقتی جایی میرم یا کسی خونمون میاد میزارمش کنارم یه وسیله جدید که واسش جذاب باشه دستش میدم مشغولش میشه
خدارو شکر وضعیت بهتر شده واین بیشتر بخاطر اینه که ذهنیت خودمو تغییر دادم وبجای غر و گریه با صدای بلند آواز میخونم ومیخندم و میرقصم

هممون همینیم عزیزم.
بهرحال چیزی نمونده و زودی بزرگ میشه.
دیگ نمیشه ادم هم خدارو بخواد هم خرمارو ک بچه مسئولیت های خودشو داره باید صبوری کنیم اینا ماه ب ماه عوض میشن قطعا سال بعد ۳تا میرید و کلی خوش میگذرونید💖😍

بله کاملا طبیعیه
و اینکه آدم وقتی مادر میشه یه جوری میشه که بخوای جایی بری نه با بچه بهت خوش میگذره نه بدون بچه😄
ان شاءالله بزرگترشه راحتتری

من خدارو روزی هزار بار شکر میکنم هاکان رو بهم داده درسته سخته ولی خوبیهاش شیرینیاش به سختیش میارزه .زندگیم تغییر کرده بهتر شده عالی شده با وجود پسرم .دارم کیف میکنم .درسته بعضی وقتها از شدت سختی اشکم دراومده😂😂 ولی همشون قشنگه حتی خستگیاش هم قشنگه .خداروشکر .دوماه دیگه برا بچه دومم هم میخوام اقدام کنم .

عزیزم این حس بین هممون مشترکه اما من همسرم واقعا بهم کمک میده من از شروع بارداری تا عید امسال اصلا هیچ جا نرفتم وقتی عید از خونه اومدم بیرون و سفر رفتم حس می کردم از غار اومدم بیرون

دقیقا دقیقاااا حسه منه
و همین الان تو ماشین دارم میرم مسافرت پسرم بعداز چالش های فراوان خوابید و من بعد یه ربع ای خدا این چه غلطی کردم اومدم باارامش دارم تخمه میخورم میگم اینم میگذره

درسته بچه من هنوز دوماهش نشده ولی دقیقا همه احساساتی ک شما دارین رو منم دارم و داشتم اتفاقا دیشب با خودم فکر میکردم این ک میگن بهشت زیر پای مادرانه واقعا باید همینجور باشه خیلیا جدیدا این جمله رو نقد میکنن و میگن این قدر تقدس نکنین مادر رو مادر هم یک انسانه با همه کاستی هاش، ولی فکرش ک میکنم همه حیوونا بچه هاشون بزرگ میکنن اما انسانها ب خاطر داشتن این عقل و هوششون خیلیم خودخواه ترن شایدم خودخواهی اسمش نباشه خیلی ب خودشون اهمییت میدن و با بچه دارشدن اون خودشون رو انگار کنار میزارن و بچه دارشدن و مادرشدن ینی از خودگذشتگی ب معنای واقعی ینی من چیزی ک حس کردم اینه ک ب بچه فقط نمیشه ب نیازهایش برسی بگه تمام باید خیلی خودتو وقف‌ کنی براش خیلی از خودت براش مایه بزاری و اینا واقعا سخته ی عمر جوری زندگی کردیم فقط خودمون مرکز توجه زندگیمون بودیم الان ی موجود پاک و معصوم ک ب خواست ما ب این دنیا آمده منم همیشه آرزو داشتم مادر باشم طعم مادر بودن رو بچشم ولی نمیدونستم هم ک اینقدر سخت باشه هیچ تصوری از سختی ها هم نداشتم ولی داشتن بچه خیلیم شیرینه همین ک نگاهش میکنی و اون لبخند میزنه ی دنیا آرامش داره ی دنیا ارزش داره

حسیه که اکثر مادرا دارن من الان دوتا بچه دارم بچه دومم الان ۵ ماهشه کولیک داره و پدرمو درآورد جوری که گاهی اوقات از شدت خستگی نشستم گریه کردم و با خودم گفتم من گوه خوردم گفتم بچه میخوام اما همینکه نگاش میکنم برام میخنده اصلا همه چیز یادم میره میگم خدایا شکرت که منو لایق دونستی و دوتا از فرشته هاتو بهم دادی
کلا همه همینجوری هستیم بچه داشتن بالا و پایین های خودشو داره عزیزم

عزیزم بیشتر ماهمینیم بچه سختی خودشو داره من خودم به شخصه خیلی خسته شدم چون بچم همش رو پام میخابه حتی بیشتر شبا رو پامه تا چهار ساعت خابش سنگین شه همش بغله غرمیزنه اذیت داره مسافرت نمیشه رف ولی همه اینا رو هی به خودم میگم یه مدت بلاخره چی باید این روزا بگذرع حالا باسختی بلاخره بزرگ میشه اینام میشه خاطره همه بچه ها مثل هم که نیستن دیدم بچه کوچیک بردن مسافرت خیلی هم عالی بوده براشون اما نه من اون مادرم نه بچه من مثل بچه اوناس مشگلی هم نیس بلاخره هرچیزی سختی داره یه سال استراحت کم گردش نرفتن و بازار نرفتن چیمیشه.البته دوسه بار همسر نگهش داشتع با ابجیام رفتم بیرون برا سه ساعت همینم برام خوب بوده توهم یه گریز اینطوری بزنی برات مفیده

این یه حسه مشترکه بین مادرا ولی هرکسی بایه دیدگاهی قضیه رو میپذیره یکی سخت قبول میکنه مادرشدن یعنی ازخود گذشتگی بایداینو قبول کنی. تو وقف بچت هستی تا دوسالگی بعدش مستقل‌تر میشه توهم راحتر. صبوری کن بانو اون به خاسته تو امده به این دنیا. برنامتو تغییربده یجوری که با بازی و گریه وغذا دادن به بچت روحیت عوض بشه😂ولذت ببری فعلا همينه سه کلید طلایی... صبر.. صبر.. صبر❤️

من بشخصه ادمی بودم ک کلااااااااا با دوستام بیرون و مسافرت و کافه و اینورو اونور بودم ....همسرمم شیفتی بود وقتای ک میومد اصلا خونه نبودیم کلاا ت سفر بودیم تااینک ناخواسته باردار شدم‌وقتی فهمیدم ک ۱۲هفته رو تموم کرده بود...
البته قبلشم چون پریود نمیشدم هزار تا راه و رفته بودم امپول و زعفرون غلیط و چ میدونم رو کمرم رفته بودن نکه بگم بر سقط🫤اصلا فک نمیکردم حامله باشم فک میکردم بخاطر کیسته پریود نمیشم...
ولی شد و حامله شدم .
حامله گیمم عینننن ۹ماه رو استراحت مطلق بودم.
ازاونجای ک پدرو مادرمم فوت شدن و خواهرامم دور خانواده همسرمم ی شهر دیگن کلا خودمم و خودم بهت بگم ک از روزی ک فهمیدم باردارم تا الان هیچچچ جا نرفتم حتی خرید باورت میشه!
منی ک همش بیرون بودم
ولی ارامش نوزادم عشق بین خودمو نوزادم برام مهم تره .ایشالا از۱ سالگیش ب بعد سفرامونو ۳تای میکنیم😍

بخدا منم همینم

هممون اینجوریم عزیزم ولی خب دیگ چاره چیه باید بگذرونیم خوده مام همین شکلی بزرگ شدیم گلم صبور باش کم نیار تو ی مامان قوی هستی ❤️ ب زودی تموم میشه این لحظه های سخت

انقدر قشنگ حال منو توصیف کردی ک حس کردم خودم نوشتم
بدترینش همون پاراگراف یکی مونده ب آخرته ک همه میگن چته ، انگار ما بچه بزرگ نکردیم ، ناشکری ، سخت میگیری و ... در این برهه زمانی حتی مامان بابامم درکم نمیکنن و جوری باهام رفتار میکنن ک انگار با پسرم در یه تیم‌ان و منی ک خسته و داغونم دشمن پسرمم.
من عاشق پسرم و میخواستم ک حس مادری رو بچشم ، خدا رو شاکرم ک منو لایق دونست اما اینا شعاره حقیقتِ دورنیِ وحودم اینه ک تا ب الان ک ۷ ما گذشته حتی یک روز نشده بگم چه خوب شد ک بچه‌دار شدم و هروز پشیمونم ! فقط اینجوری خودمو آروم میکنم ک تو بلاخره میخواستی مادر شی پس الانم نمیشدی بلاخره روزی میشدی و آدمی نبودی ک بگی هرگز بچه نمیخوام پس در هر صورت این شرایط رو برا خودم ایجاد میکردم

‎ببخشیدخیلی طولانی شد ولی واقعا دلم میخواست یه جا حرفامو بزنم که بهم برچسب نزنن و مثل خودم باشن.....

سوال های مرتبط

مامان ایرمان👶🏻 مامان ایرمان👶🏻 ۱۴ ماهگی
خسته نباشید مامانای مهربون❤️
امروز چطور بود?
من که صب هرچی تلاش کردم پسرم نزاشت بخوابم یهو ساعت ده و نیم تصمیم گرفتم بزنم بیرون یه عااااالمه با کالسکه پیاده رفتم یه مسیر طولانی یکمم غر زد و اذیت کرد خستش شد ولی خوب بود در کل
وقتی برگشتیم نه ناهار داشتیم نه واسه پسرک چیزی درست کرده بودم انقدم خسته بودم پاهام درد میکرد. واقعا به سرعت جت دوش گرفتم و ناهارا رو اماده کردم و خوابوندمش
خودمم نتونستم بخوابم و سردرد وحشتناااک داشتم تا شب🤕
با این وجود حسابی باهاش بازی کردم و انقدرم تقاضای بغل داره یه دستی یخچالو تمیز کردم و شام پختم و لباس و ظرفا رو شستم و....
خودم بهش فکمیکنم باورم نمیشه چقد تو طول روز مشغولم و همچنان زنده ام
🤣😅
این روزا خیییلی از وقت گذروندن باهاش لذت میبرم و یه رابطه عمیق و قشنگو بینمون حس میکنم ولی بی نهایتم خسته میشم
الانم دستم و کتفم از درد نابوده و بعد از جدال سرسختی با سردرد و تسلیم ژلوفن شدن٫ جاتون سبز دارم چایی میخورم

هشتگ: احساسات کاملا عادی و واقعی یه مادر❤️
مامان کوچولو مامان کوچولو ۱۳ ماهگی
خانما امروزا من یجوری میشم همش سرم گرم میشه و طاقت توتوخونه موندن رو ندارم یعنی جوری میشم که مغزم کار نمیکنه دیروز پیش خودم گفتم اگه بمیرم راحت میشم گفتم شوهرم که خودشو راحت کرد گفتم منم برم پیشش تا اون دنیا هرجا که باشیم کنار هم باشیم می خواستم کاری کنم ولی خانوادم فهمیدن و بزور جلوم رو گرفتن قبل هم از این فکر ها داشتم ولی باز میگفتم فقط بخاطر دخترم همش خودمو با این موضوع که دخترم تنها میمونه دختر میوفته دست اون آشغال ها فقط با این فکر ها خودمو آروم میکردم ولی بی دیشب کلا از همه چی سرد شدم حتی چشام دخترمو ندید جوری شدم که فقط به این فکر میکردم که خودمو راحت کنم گفتم دیگه بسه این همه عذابی که تو این سن کشیدم بسه گفتم تا اینجاش که روز خوش ندیدم از اینجا به بعد هم زندگیم درست نمیشه گفتم کسی که اولش بدبخت میشه دیگه هیچوقت خوشبخت نمیشه گفتم این دنیام که باعذاب گذشت بزار اون دنیا هم با عذاب بگذرونم ولی برم پیش عشقم 😔😔💔ولی نزاشتن تا خودمو راحت کنم😭😭😭
خدایی یعنی تا حدی از زندگی از آدما از حرف مردم از همه چیز خسته شدم دیگه طاقت هیچی رو ندارم بخدا جوری خستم که دیگه نمیکشم دلم به آرامش می خاست یه زندگی خوب درکنار عشقم و بچم ولی بخدااا که نزاشتن دیگه هیچ امیدی ندارم تو این دنیا 😭😭😭😭😔😔💔💔💔💔💔💔❤️💔💔💔
دلم یه جایی می خواد که هیچ آدمی نباشه فقط خودمو دخترم دلم هیشکی رو نمی خواد از همه چی خستم خیلیییی خستهههههه😭😭😭😭😭😭😔😔😔😔