۴ پاسخ

نگران نباش
حرف مربی رو گوش میدن
سخت نگیر بهش

برعکس ما ،مطمئن باش حرف معلم و مربیشونو گوش‌ میدن مطمئن باش،پسر من ک اینجوره

شما بارداری الان صبرت کم شده وگرنه همه بچه ها همینن

سلام گلم سرت بالا فقط،فقط رو دخترت کارکن باج اصلا ندی تو مهد یه دختر خانمی اومده هنوز یه هفته نشده معلم بچه ها مادرها از دست مادردختر شاکی اند حرف شنوی از معلم مدیر نمیده ب معلم میگه حرف حرف من بشین سرجات با بچه ها ناسازگاری میکنه بیین نظم ریخته بهم واسه حرف کسی تره خورد نمیکنه احترام وجود نداره ب مادرش،اعتراض شد چی بگه خوبه دخترم تو اوج کرونا اغتشاش بدنیا اومده چیزی نمیگیم بهش توی،خونه حرف حرف اونه

سوال های مرتبط

مامان 👑Samyar👑 مامان 👑Samyar👑 ۵ سالگی
سلام دوستان حال و احوالتون. انشالله سلامت و شاد باشید
مادرای با تجربه پسر من از اون دسته هست که خونه هیچ تمرینی حاضر نیست انجام بده پیش دیستانی کاربرگ گذاشتن قصه میگن شعر میگن که ما بنویسیم بچه ها نقاشی متناسب باهاش انجام بدن اما فقط اگه بخواد قصه ها رو تعریف میکنه الان ۴ تا قصه گفتن دو تاش تعریف کرده بذام اما نقاشی مربوط نمی کشه اصلا نقاشی نمیکشه 😭 چه کنم باهاش. کاربرگ دادن از اینا که نقطه چین بهم وصل کنند انجام نمیده فقط ماز انجام میده حتی قیچی هاش انجام نمیده شما بگید من چیکار کنم علاقمند بشه به انجام تکالیف تو خونه چه روشی برم به خدا اصلا برا اینکه یاد بگیره تمربن کنه بردم پیش. و گرنه که قبلا هم کلاس نقاشی و رباتیک حتی ژیمناستیک نوشتمش اما تمرین ننیکنه هیچ کدوم تو خونه. من چیکار کنم تو رو خدا روشی بلدین جون عزیزتون بگید با جایزه هم زیر بار نمیره یعنی یک ساعت ۶۰ دقیقه میشینم کنارش میگم یک صفحه اندازه خط صاف و خمیده و شکسته نقژه چین پر کنه اونام صدا حبوانات صفحه در ویارم با زبون اونا ازش کمک میخوام کن مثلا برسن به غذاشون دا انجام بده کار ۵ دقیقه هم نیست دیدم پسر همسایمون تو دو دقیقه انجام داد سه روز از سامیار کوچیکتر
بقیش پایین میگم 🙏🙏🙏
مامان دو سید کوچولو💖 مامان دو سید کوچولو💖 ۵ سالگی
💥حـــــــــتــــــمـــــا بـــــخـــونــــش👇

سلام مامانی.شاید اگه یه روز نوشتن یاد بگیرم برات بنویسم که چرا اون روزی که خونه ی آقاجونینا بودیم و من داشتم با مهراد بازی میکردم یه دفعه گفتی پاشو لباس بپوش بریم من جیغ کشیدم😩

اولش که جیغ نکشیدم،اولش گفتم نـــه،بعد که تو اصرار کردی جیغ کشیدم

آخه من فقط بلدم ناراحتیامو اینجوری بروز بدم🙁
⚡️بلد نیستم چجوری دربارشون حرف بزنم

اصن بریم خونه که چی بشه،اونجا که کسی بامن بازی نمیکنه ،فقط یه عالمه اسباب بازی به دردنخور هست😏

⚡️بلد نیستم بگم من عاشق اینم که تو لحظه زندگی کنم و مثل تو به این فکر نمی‌کنم که اگه دیر برسیم خونه و شب دیر بخوابیم مهدکودک فردام دیر میشه

⚡️بلد نیستم مثل تو به آینده و همه چیز فکر کنم چون من از اینکه یه دفعه ای همه چی عوض بشه نگران میشم و بدم میاد

همه چی از نظر من یعنی همبازیم،بازیم،خوشحالیم،جایی که هستم

وای گفتم مهد کودک مامانی،وقتی موقع آماده شدن و کفش پوشیدن همش بهم میگی زود باش،دیر شد یه چیزی تو دلم میچرخه،میترسم😥

من بلد نیستم چجوری باهات ارتباط برقرار کنم،میدونم باید به حرفت گوش بدم ولی یه وقتایی یادم میره یه وقتایی نمیدونم کدوم کار درسته،کدوم غلطه وقتی سرم داد میزنی حتی نمیدونم بخاطر کدوم کارم دعوا شدم،آخه من فقط دلم میخواست امتحان کنم،بازی کنم🤦‍♀
مگه بازی کردن کار بدیه؟؟

اصلا دلم نمیخواد بچه ی بدی باشم و ناراحتت کنم
ولی شبا وقتی میرم تو رختخوابم همش به این فکر میکنم که چقدر بچه ی بدیم،چقدر همیشه خرابکارم،کاش من و مثل آجی کوچولوم دوست داشتی🥺


ادامه در کامنت....
مامان پسر گلم مامان پسر گلم ۵ سالگی
یه نصیحت به مامانایی که قصد دارن بچه ی دوم بیارن
اگر واقعا اعصابشو دارید اینکار رو کنید
اینو من که مادر دوتا بچه ی پنج ساله و دوماهه هستم دارم بهتون میگم
به حرف هیچکس گوش ‌ نکنین که میگن یه دونه که بچه نیست
آدم یه بچه رو با حوصله و شاد بزرگ کنه خیلی بهتر از اینه که همش عصبی باشه و افسرده باشه،وقت نداشته باشه ،تا بچه چیزی بخواد با داد جوابش رو بده ،عاشق دوتا بچه‌هامم میمیرم براشون اما از ته قلبم دلم پیش بچه بزرگمه،واقعا دارم نسبت به قبل براش کم میذارم ،چون وقت ندارم
مثلا میخواد مثل قبل بازی کنه اما چون بچه کوچیکم با صدای بازیش بیدار میشه دعواش میکنم،اونم هاج و واج نگام می‌کنه و یهو بغض می‌کنه ،لابد پیش خودش میگه من که کار بدی نکردم ،
واقعا دلم گرفته
امروز بچم دلش صبحانه ی بیشتری میخواست اما چون بچه کوچیکم گریه میکرد و ناهارمم دیر شده بود نتونستم براش لقمه بگیرم
کلا حالم گرفته ست
خودم خسته م همش
بیخوابی دارم
لبخند رو لبم محو شده
مامان سُهیل مامان سُهیل ۵ سالگی
"فرزندم مرا عصبانی نمی‌کند، او فقط خشم درون مرا آشکار می‌کند."

این جمله را وقتی فهمیدم که زمان‌هایی که عجله داشتم، سرم درد می‌کرد، از دست کسی یا چیزی کفری بودم یا هزارتا کار داشتم و نمی‌دانستم کدام‌شان را اول انجام دهم، وقتی توی ترافیک مانده بودم و ماشین‌ها بی‌هوا جلویم می‌پیچیدند توی هر رفتار بچه و هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، چیزی بود که مرا از کوره در ببرد. برای هر حرکت نابجایش یک فریاد و تهدید توی هوا ول می‌دادم و مدام این سوال توی سرم وول می‌خورد که این بچه چرا این‌قدر یک دنده‌ست؟ چرا اینقدر حرف می‌زنه؟ چرا این قدر یواش راه می‌ره؟ چرا….؟

اما او فرقی نکرده بود من کم حوصله بودم .
وقت‌هایی که سرحال بودم، خبر خوشی شنیده بودم، وقتم آزاد بود، همه چیز آرام بود و من خوشبخت بودم، برای همان کارها و همان کلمات دلم غنج می‌زد و ذوق می‌کردم که چقدر این بچه شیرین است، چه خوب حرف می‌زند، چقدر اعتماد به نفس دارد، چه پشتکاری دارد و …

مادر یا پدر  شدن مثل این میماند که آدم دوباره به خودش معرفی شود.

من با فرزندم چهره‌هایی از خودم را دیدم که هرگز نمی‌دانستم در من وجود دارند.

من کم حوصله باشم  همه بدند همه اشکال دارند همه میخواهند مرا اذیت  کنند من شاد باشم  همه خوبند  وبا گذشت  ما همه ذات خودمان را تفسیر میکنیم  دیگران را خوب یا بد میدانیم درحالی که اینگونه نیست.