💥حـــــــــتــــــمـــــا بـــــخـــونــــش👇

سلام مامانی.شاید اگه یه روز نوشتن یاد بگیرم برات بنویسم که چرا اون روزی که خونه ی آقاجونینا بودیم و من داشتم با مهراد بازی میکردم یه دفعه گفتی پاشو لباس بپوش بریم من جیغ کشیدم😩

اولش که جیغ نکشیدم،اولش گفتم نـــه،بعد که تو اصرار کردی جیغ کشیدم

آخه من فقط بلدم ناراحتیامو اینجوری بروز بدم🙁
⚡️بلد نیستم چجوری دربارشون حرف بزنم

اصن بریم خونه که چی بشه،اونجا که کسی بامن بازی نمیکنه ،فقط یه عالمه اسباب بازی به دردنخور هست😏

⚡️بلد نیستم بگم من عاشق اینم که تو لحظه زندگی کنم و مثل تو به این فکر نمی‌کنم که اگه دیر برسیم خونه و شب دیر بخوابیم مهدکودک فردام دیر میشه

⚡️بلد نیستم مثل تو به آینده و همه چیز فکر کنم چون من از اینکه یه دفعه ای همه چی عوض بشه نگران میشم و بدم میاد

همه چی از نظر من یعنی همبازیم،بازیم،خوشحالیم،جایی که هستم

وای گفتم مهد کودک مامانی،وقتی موقع آماده شدن و کفش پوشیدن همش بهم میگی زود باش،دیر شد یه چیزی تو دلم میچرخه،میترسم😥

من بلد نیستم چجوری باهات ارتباط برقرار کنم،میدونم باید به حرفت گوش بدم ولی یه وقتایی یادم میره یه وقتایی نمیدونم کدوم کار درسته،کدوم غلطه وقتی سرم داد میزنی حتی نمیدونم بخاطر کدوم کارم دعوا شدم،آخه من فقط دلم میخواست امتحان کنم،بازی کنم🤦‍♀
مگه بازی کردن کار بدیه؟؟

اصلا دلم نمیخواد بچه ی بدی باشم و ناراحتت کنم
ولی شبا وقتی میرم تو رختخوابم همش به این فکر میکنم که چقدر بچه ی بدیم،چقدر همیشه خرابکارم،کاش من و مثل آجی کوچولوم دوست داشتی🥺


ادامه در کامنت....

۶ پاسخ

وقتی داد میزنی حس میکنم چقدر از مامان مهربونم میترسم 😔

کاش واقعا میتونستم حالم و برات بگم
کاش شمام بجای اینکه بخاطر بازیگوشیام همش منو تنبیه و سرزنش کنی،سعی میکردی دلیل کارامو بدونی و درکم کنی😞

مامانی میگم میایی باهم بازی کنیم🙃⁉️

🌸🍃@Tayebeh_beydaghi

بغضم گرفت 🥺🥹❤️‍🩹

ممنون بابت متنت شهربانوی عزیزم

🥲🥲🥲🥲🥲

شهربانو خیلیییی خفن بود متنت
اینو باید زد سردر یخچال صبح به صبح خوند واقعا
میشه اونور برام بفرستشی

تو صفحه قبلیم یبار تاپیک اینجوری گذاشتم
یادش بخیر
اگه بچه ها هم گهواره داشتن درباره ما غیبت میکردن

سوال های مرتبط

مامان پسر گلم مامان پسر گلم ۵ سالگی
یه نصیحت به مامانایی که قصد دارن بچه ی دوم بیارن
اگر واقعا اعصابشو دارید اینکار رو کنید
اینو من که مادر دوتا بچه ی پنج ساله و دوماهه هستم دارم بهتون میگم
به حرف هیچکس گوش ‌ نکنین که میگن یه دونه که بچه نیست
آدم یه بچه رو با حوصله و شاد بزرگ کنه خیلی بهتر از اینه که همش عصبی باشه و افسرده باشه،وقت نداشته باشه ،تا بچه چیزی بخواد با داد جوابش رو بده ،عاشق دوتا بچه‌هامم میمیرم براشون اما از ته قلبم دلم پیش بچه بزرگمه،واقعا دارم نسبت به قبل براش کم میذارم ،چون وقت ندارم
مثلا میخواد مثل قبل بازی کنه اما چون بچه کوچیکم با صدای بازیش بیدار میشه دعواش میکنم،اونم هاج و واج نگام می‌کنه و یهو بغض می‌کنه ،لابد پیش خودش میگه من که کار بدی نکردم ،
واقعا دلم گرفته
امروز بچم دلش صبحانه ی بیشتری میخواست اما چون بچه کوچیکم گریه میکرد و ناهارمم دیر شده بود نتونستم براش لقمه بگیرم
کلا حالم گرفته ست
خودم خسته م همش
بیخوابی دارم
لبخند رو لبم محو شده
مامان 💙دوتا فسقلی💙 مامان 💙دوتا فسقلی💙 ۵ سالگی
بچه ها امروز یه اتفاقی افتادخیلی بد بود
شما میبودین چجوری بچه رو کنترل میکردین واقعا مغزم رد میده
بعد از اینکه رفتم دنبال عرفان باهم رفتیم که یه ماشین زیپ برای لباس ثنا بگیریم تو مغازه ی کیف سازی عرفان از این پایه های چرخ دار که واسه کیف بچه هاست از اونا رو دیده شروع کرده به گریه که من اینو میخوام و جیغ زدن کلی باهاش حرف میزدم که نمیشه به درد نمیخوره الان برای تو مناسب نیست و ....
تو کتش نمیرفت این آخری که کار لباس ثنا درست شده بود میخواستم لباسشو بگیرم عرفان مانتوی منو گرفت محکم کشید سمت اون چرخا همراه با جیغ زدن یهو دکمه ها مانتو تیلیک تیلیک از پایین شروع کردن به کنده شدن تا دوتای بالا که دکمه ی روی سینه میشه شانس آوردم لباس زیر مانتو مناسب بود اگرنه آبروم رفته بود
بخدا اینقد از دستش عصبانی شدم اینقد عصبانی شدم که زدم رو لپش (محکم نه)آروم ولی زدم
پیش اونهمه آدم با مانتو کنده بچه ای که گریه میکنه اصلا یه وضعی😭😭😭😭
بخدا گاهی نمیدونم چجوری متقاعدش کنم اینکارا رو نکنه شما باشین چیکار میکنین؟؟؟؟
تا رسیدیم به خونه این هی گریه میکرد من مانتوم رو گرفته بودم از شدت ناراحتی نمیتونستم باهاش حرف بزنم 😭
مامان هانا جان مامان هانا جان ۵ سالگی
خانوما سلام، طبق تاپیک قبلیم که با مادرشوهر پدرشوهرم بحثم شد، دخترمم اونجا بود، دید و شنید، اومدیم بالا بغلم کرد گفت دلم برات سوخت که فلانی ( مادرشوهرم و فلانی) اینجوری باهات حرف زدن دعوات کردن.
حالا بعد از گذشت چند روز، شوهرم با دخترم دیشب میره پیش پدرشوهرم، ولی دخترم محل نمیزاره، به بابابزرگش میگه من دیگه با شما کاری ندارم دوستتون ندارم،
خداروشکر من قبل رفتن به دخترم جلو شوهرم گفتم باهاشون مهربون باش، تو به کار ما بزرگترا کاری نداشته باش، اونا همیشه مادربزرگ پدربزرگتن، دوستت دارن و ازین حرفا

حالا امروز صبح به دخترم گفتم کار بدی کردی ، برو از دل بابابزرگت در بیار، کیک ببر براش و فلان
اما اصلا محل دخترم نزاشته نه بوسش کرده، نه تعارفش کرد بیا تو،
انقدر دلم برا بچم سوخت، کوچیکه، عقلش نمیرسه، اونروز دیده با مادرش چه برخوردی کردن، تو دلش مونده،
من فکر کردم یادش رفته نگو تو ذهنش مونده،
کم آوردم دیگه.
به جای اینکه عذرخواهی کنن که بی احترامی کردن، جلوی بچه با مادرش دعوا کردن، حالا طلبکار شدن