۶ پاسخ

منم تنهام.
از اول بارداریم تنهام.
فک کن ب بوی همه چی ، حتی تمام غذاها متنفرم بعد باید خودم غذا درست کنم. اونقد موقع درست کردنش اوق میزنم ک حرارت معدم رو حس میکنم.
منم گاهی ب روز بستریم فک میکنم و بی اختیار گریه میکنم.ب لحظاتی ک بخش زنان هستم و کسی جز همسرم ندارم ک نمیتونه بیاد.
ب وقتی ک باید یکی باشه تا اولین قدمهامو برم،ب اولین شبی ک تا صبح هر دو ساعت باید بچمو شیر بدم و الا آخر...
گاهی خدا جوری امتحان میکنه ک فقط میشه ازش پرسید حقم بود؟

منم دقیقا درک میکنم یعنی جز همسرم هیچکسی نیست که بفکرم باشه حتی مادرم حتی خواهرام از الان استرس اینو دارم وقتی زایمان کردم کی هوامو داره کی کمکم می‌کنه 😞اونی که نداره کسی رو میگه خب ندارم ولی وقتی باشن ولی براشون ذره ای مهم نباشی خودش بدترین درد دنیاست

هعی چون می‌گذرد غمی نیست

هبچکس جز همسر کمک دست ادم نیست
من خونوادم هستن
ولب به اندازه ای کع باید توجه کنن وکمک کنن نیستن.
احتمال میدم بعد اززایمانمم نه بتونم برم خونشون نه اومابیان خونم.
هیی..
بعضی وقتا میگم جوری بچمو بزرگ میکنم که هیچوقت احساس تنهایی نکنه🥲

من دوس دارم خواهرام بیان که نمیتونن ولی مادرم میاد میدونین چون مادرم زود خسته میشه دلم براش میسوزه اما خواهر شوهرم وجاری هام نمیان چون بارداری های قبلیم هم نیومدن مادر شوهرم هم میگه من که هیچ از بچه داری نمیدونم ☹☹

یادم به زایمان خودم افتاد وقتی دکترم وارد اتاق شد دکتری که ۷ ماه زیر نظرش بودم حتی اسمم رو یادش نبود از ماما پرسید اسمش چیه اون لحظه آنقدر ناراحت شدم حس کردم اصلا زنده بودن و نبودنم چقدر واسشون بی اهمیته
شاید یکی اینو بشنوه بگه وا مگه ناراحتی داره خب دکتره و هزار تا مریض زیر دستشه!
اما واقعا تو اون لحظه ی دردناک، ناراحت کننده بود که کسی حتی اسمم رو نمیدونه

سوال های مرتبط