اره منم همینجور بودم فکر میکردم دیگه بچه هست منو یادش نیست،همیشه از دلخوریام میگفتم میگفت بخدا میبینم که چقدر خسته میشی برا بچه واسه اینه خیلی نمیپیچم بهت تا بچه یکم بزرگتر بشه بهش عادت کنی وگرنه تاالان خانمم بودی از وقتی جوجه اومده مامان بچمم هستی،شک نکن حسم بهت دوبرابر شده،باحرفاش یکم آروم میشدم اما بازم دلم آشوب میشد،دیگه یکم که بچه بزرگتر شد تونست نگهداری کنه ازش تاهمین الان اون باید بچه رو نگه داره تا اول من غذامو بخورم،اول من بخوابم،اول من حموم کنم،به خودم برسم،حتی بیرونم بریم بخایم چیزی بخوریم اون نگه میداره میگه تو اول بخور من بعد میخورم،تو الان خیلی زحمت برا من وبچمون میکشی،بذار منم یکم کمکت باشم.
همسر من هنوز همون جوریه خیلی دلم گرفته
آره همسر من همینطور بود فک میکردم دیگ دوسم نداره خیلی ناراحت میشدم ولی الان خیلی بیشتر از قبل دوسم داره خداروشکر حضور پسرمون هم زندگیمونو زیباتر کرده
دقیقا منم یکی دوماه اول فکرمیکردم هیچی به حالت قبل برنمیگرده هزارتا تاپیک زدم ببینم همه اینجورین یا واس من اینجوریه
اما بعد ۲ماه همه چی اوکی شد
دقیقا شوهر منم کنارم نمیامد من افسرده شودم خیلی بهش گیر میدادم ولی به محض اینه 45روز از زایمانم گذشت دیگه کم کم خوب شد از قبلم بهتر شد باید صبر کنیم به همدیگه فرصت بدیم تا عادت کنن
خداروشکر که اوضاع روبراه شده، هنوز وقتی بچه بزرگتر بشه و خوابش تنظیم بشه و خودش بتونه بازی کنه و راه بره و حرف بزنه رابطتون بهتر هم میشه انشالله، بنظر من از یکسال به بعد تازه شیرینی بچه به چشم میاد، وقتی میاد بغلت میکنه بوست میکنه دلت غش میره براش😍
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.